eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_67 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست دور گردنش انداخت. _دایی مگه شما فریدونکنار نبودین؟ کی اومدین ما نفهمیدیم. _سازامون جای زیاد گرفت دیدیم ما هم بخوایم اونجا بخوابیم جامون نمیشه. شب اومدیم. گفتیم بی‌صدا بیایم کسی رو بیدار نکنیم. بهنام ادامه داد. _درست همون موقعی که تو نصفه شبی داشتی ادای آواز خوندن منو درمی‌آوردی. همه خندیدند و من رنگ به رنگ شدم. همان موقعی را می‌گفت که من به اداهای بهاره می‌خندیدم و او با حس بیشتری ادامه می‌داد. تقریباً آبرویی برایم نمانده بود. آزاد رو به من کرد. _امروز میریم کنار دریا عکساتونو بگیرین. یه جای خلوت سراغ داریم که بتونیم راحت باشیم. _اگه میشه بعد ناهار بریم که تا غروب بمونیم یه سری موقع غروب می‌خوام بگیرم. _باشه پس من با بچه‌ها هماهنگ می‌کنم که بعدازظهر بیایم اونجا و تا شب بمونیم. از جابلند شد و رو به امینه‌ کرد. _آبجی دستت درد نکنه. بعدازظهر میای دیگه؟ _آره داداش معلومه که میام. _واسه شب جوجه می‌گیریم همون جا شامو ردیف می‌کنیم. به آقا بهادرم بگو شب بیاد. _باشه ولی کاش بزاری خودم یه غذا درست کنم. _نه دیگه امشبو استراحت کن‌. فعلاً خداحافظ. بهنام هم بلند شد و هر دو پالتوی خود را برداشتند. ایستادم و صدایش زدم که برگشت به طرفم. _بابت صبح عذر می‌خوام. متوجه شما نشدم. ناگهان صدای شلیک خنده‌هایشان در خانه پیچید و من باز هم خجالت کشیدم. بهنام زودتر با حرف آمد. _وای باز یادم اومد. قیافه‌ی دایی چه بامزه شده بودا. _بهنام تو نمی‌خوای همراه من بیای؟ بعد رو به من کرد. _مشکلی نیست. اتفاقه دیگه. پیش میاد. با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_67 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بی‌هدف فقط راه می‌رفت. با صدای زنگ گوشی ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید روی زانوهایش نشسته بود و نفهمید کی اشکش جاری شد. پیرمرد خادم مسجد با دیدن او دلش سوخت. کنارش ایستاد. -بیا پسرم. حالت خوب نیست. بیا بریم تو. چیزی بهت بدم بخوری. -نه. اونقدر گناهکارم که خدا تو خونه ش راهم نمی ده. قبل از آنکه پیرمرد حرف دیگری بزند، امید با همان سردر گمی به راه افتاد. با صدای زنگ گوشی به خودش آمد. مادرش بود. حتماً نگران شده. -سلام مامان. تو خیابونم. میام خونه. اجازه سوال و جواب به مادرش نداد. گوشی را قطع کرد و برای رفتن به خانه تاکسی گرفت. حتی حوصله رفتن به خانه دوستانش را هم نداشت. در فکر بود که باید دوستانش را رها کند. همان‌ها که به خاطر ولخرجی‌های امید، برای هر اشتباهی که می‌کرد، تشویقش می کردند. موقع نماز صبح مریم گیج و بهت‌زده به مادرش از خواب عجیبی دیده بود گفت. -خواب عجیبی دیدم. حتماً به خاطر حرفاییه که دیروز به این پسره زدم. مامان تو خوابم انگار واقعاً توبه کرده بود. من به خاطر برخوردم با اون که دوست خدا بود، باید مجازات می‌شدم. فکر کنم باید امروز ازش عذرخواهی کنم. مادر لبخندی زد و فکرش را تایید کرد. صبح مریم به محض ورود به شرکت با خودش درگیر بود که چطور از امید عذرخواهی کند. غرور و عقلش اجازه ی این کار را نمی داد. کمی بعد دلش را به دریا زد. جلوی در اتاق امید کمی مکث کرد. اتاق او نزدیک اتاق مریم بود. باید این کار را می کرد. خوابی که دیده بود، این اطمینان را به او داد که باید عذرخواهی کند. در زد و با بفرماییدِ امید وارد اتاقش شد. امید با دیدن مریم از جا پرید. اولین بار بود که او به اتاقش می‌آمد. نمی‌توانست حدس بزند برای چه آمده آن هم بعد از حرف‌هایی که دیروز از او شنیده بود. مریم مِن مِن کنان شروع کرد. -من... من اومدم از شما به خاطر حرفای دیروزم عذرخواهی کنم. منو ببخشید اگه بهتون توهین کردم. این حرف را گفت و خواست اتاق را ترک کند که حرف امید مانع شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_67 _ترنم، خوشحالم این‌قدر بزرگ شدی که
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از فردا عمه حمیده سعی می‌کرد اکثر روزها بچه‌هایش را بیاورد تا با حامد بازی کنند یا آقاجون او را به پارک می‌برد تا امیدوار باشند شاید وقت خواب حامد خسته شود. راحت بخوابد و بهانه‌گیری نکند. اتاقی مجزا برای من و حامد در نظر گرفته بودند. با آن‌که روزها تصویری با پدر و مادر صحبت می کردیم، قبل از خواب هم حامد با تماس تصویری با مادر آرامش می‌گرفت و می‌خوابید. در کلاس سواد رسانه، دبیر از اتفاقاتی که ممکن بود در فضای مجازی بیافتد می‌گفت و من ملموس‌ترین مثال را چشیده بودم. پرسید کسی نمونه‌ای از عواقب عدم توجه به واقعی بودن فضای مجازی می‌شناسد. دل دل کردم اما باید بقیه می‌شنیدند تا مثل من به دام نیافتند. ماجرا را به صورتی گفتم که گویی برای دوستم اتفاق افتاده. بچه‌ها باور نمی‌کردند. آن‌قدر توضیح دادم تا بفهمند این فضا شوخی ندارد. دبیر تشکر کرد و حرفم را تایید کرد. بعد از کلاس سمیرا که ناظم جایش را به طرف دیگر کلاس منتقل کرده بود، شروع کرد به دروغ‌گو و خود‌شیرین خواندنم. چیزی نگفتم. با زهرا از کلاس رفتیم. گوشه‌ حیاط نشستیم. _ترنم اون ماجرایی که گفتی واسه خودت اتفاق افتاده مگه نه؟ _چی؟ چی میگی؟ _اگه نمی‌خوای چیزی نگو ولی من مطمئنم در مورد خودت بوده. _اون وقت از کجا مطمئنی؟ لابد علم غیب داری. _نه مامانم روانشناسه و خودمم یه چیزایی خوندم و یاد گرفتم. _بابا روانشناس. حالا که چی؟ می‌خوای چی کار کنی؟ باهام کات کنی یا به بچه‌ها لو بدی؟ چشم غره‌ای رفت. _چقدر لوسی. یعنی من این‌جوریم؟ _من که خیلی نمی‌شناسمت. شاید باشی. پس گردنی زد و اخمی درست کرد. _ای بدجنس. دارم برات. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_67 _دیوونه، پاشو برو به آینده‌ت فکر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود‌. عمو گفته بود شایان برای عروسی دختر خاله‌اش خواهد آمد. روز قبل از عروسی با پیمان از خرید لوازم خانه برمی‌گشت که وقتی خواست ماشینش را پارک کند، چشمش به ماشین شایان افتاد. لبخند عمیقی به لبش نشست. بعد از چند ماه برگشته بود. عمو می‌گفت به آخر کارش رسیده و دیگر تمام می‌شود. از پیمان اجازه گرفت و به عمارت رفت. در زد و وارد شد. عمو و زن‌عمو درهم و اخم کرده با هم حرف می‌زدند. صدای شایان که از بالای پله‌ها آمد، نگاهش را به آن‌ طرف گرفت. شایان خندان از پله‌ها پایین می‌آمد. کنارش دختری همراهی می‌کرد زیبا، با لباس‌های باز و موهای بلوندی که یک شال به عنوان تزئین رویش انداخته بود. کمی‌ تپل با صورتی گرد و چشم و ابروی کشیده. زیبا بود اما در برابر پریچهر به چشم نمی‌آمد. بگو و بخندشان چهره پریچهر را درهم کرد. سعی کرد قضاوت نکند. صبر کرد تا بفهمد ماجرا چیست. از پله‌ها که پایین آمدند، با سلام پریچهر متوجه او شدند. شایان دست و پایش را گم کرد. احوالپرسی نیم‌بندی کرد که دختر او را صدا زد. _شایان جان، نمی‌خوای معرفی‌شون کنی؟ شایان مِن مِنی کرد و معرفی کرد. _ایشون پریچهر خانوم، دخترعموم هستن. دختر با لبخند جلوتر آمد و دستش را دراز کرد. _منم گیتی هستم. میشه گفت نامزد شایان. خوشوقتم از دیدنت. پریچهر در جا خشک شد. لبی تر کرد. به زحمت "همچنین"ی گفت و راه آمده را برگشت. بیرون در عمو به او رسید. _عمو جان، وایستا. به خدا ما خبر نداشتیم. ورداشته اونو با خودش آورده‌ میگه می‌خوام باهاش ازدواج کنم. دارم دیوونه میشم. نگاه سرد پریچهر را که دید، دستش را گرفت. _خوبی پریچهر؟ پریچهر لبخند تلخی زد. بغضش را فرو برد. _خوبم عمو. خوبم. راهش را گرفت و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_67 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی د
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با محمد قدم می‌زدیم و از هر دری صحبت می کردیم. -حالا می‌خوای چیکار کنی؟ لگدی به سنگ جلوی پایش انداخت و به رو به رو نگاه کرد. -فعلاً توی سپاه همین جا مشغول میشم. دانشگاه که معلوم نیست کِی باز بشه تا برم اون چند واحدو تموم کنم. -محمد، سپاه که به خاطر درسی که خوندی و مطالعه و تفکرت می‌خواست بهت مسئولیتی فراخور خودت بهت بده، چرا قبول نکردی؟ چرا خواستی حتماً توی گروه عملیات باشی؟ -می‌خوام کامل‌ترین جهادو داشته باشم. جهاد با نفس همراه با جهاد با کفر. حالا اون جوریم کمک بخوان انجام میدم. نگاهی به سر خیابان کردن تا ببینم تاکسی پیدا می‌شود یا نه. -الان میری سپاه؟ -نه. می‌خوام برم به مادرم یه سری بزنم. بعد میرم. از فردای آن روز در گروه عملیات سپاه کار می‌کرد. در همه مأموریت‌ها، پیش قدم بود. در کنار آن سعی می‌کرد با صحبت‌هایش بعضی برادران پاسدار که عملکردهای مناسبی نداشتند را اصلاح کند. نمی‌خواست کسی مثل خود قبل از تغییر عقایدش باشد. محکم و جدی، تلاش می‌کرد. نفوذ خاصی در صحبت‌هایش بود و خلوصش باعث محبوبیتش شده بود. ساعت ۴ صبح یکی از روزهای سرد سنندج، همه بچه‌های گروه عملیات را بیدار کرده بودند، عملیات سنگینی در پیش بود؛ شب قبل به ما خبر داده بودند که وسایل پزشکی را آماده کنیم و صبح زود برای حرکت آماده باشیم. مقصد معلوم نبود ولی این طور که به نظر می‌رسید، پاکسازی مهمی در پیش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤