eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
چراغ اول ارسال متن روشن شد👇. اونم از نسل سومیای عزیز
هدایت شده از آنالی .
پا به پای انقلاب، به شکرانه‌ی چهل و سومین سال امشب حاضرم برای الله‌اکبر گفتن. منی که نه انقلاب را دیده‌ام، نه پیشوای اولِ انقلابیون را و هرچه دیده‌ام از شنیده‌هاست! شنیده‌هایی که در ذهنم تبدیل به فیلمشان کرده‌ام و هرگاه حسرت بخورم که چرا آن زمان نبوده‌ام، در دلم تصاویر مبهمشان را به راه می‌اندازم تا رژه‌ی اقتدار بروند... من هم امشب حاضرم! به کوری یک عده، ما نسل سومی‌های انقلاب هم پای کارِ انقلابی از جنس نور مانده‌ایم و زمانی که نسل چهارم بیایند، یادشان می‌دهیم که حسرت نخورند که چرا نبوده‌اند چون همین حالا مهم است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از افراگل
💥معجزه قرن ❤️انقلاب ما، معجزه قرن است. نه تنها ایران بلکه چهره جهان را تغییر داد. ☘انقلابی که سرچشمه خوبی‌هاست. همان که مدافع مستضعفان جهان می‌باشد، و مستکبرین جهان را سرجایشان نشاند. 🍁انقلابی که منجی را به جهانیان شناساند. ان‌شاءالله به همین زودی‌ها مقدمه‌ای خواهد شد، برای ظهور آخرین باقی‌مانده خدا بر روی زمین. ⁉️با چنین انقلابی روبرو هستیم. آیا قدردانیم؟! 🇮🇷پیروزی ۲۲ بهمن مبارک🇮🇷
باز هم همه آمده بودند شب بود شب الله اکبر همسایه ها مهمان شهید گمنام محله بودیم بچه ها با تکان دادن پرچم الله اکبر هایشان را بلندتر از همه می گفتند حس می کردم انقلاب از دلها رشد می کند فطرتی است آموختنی نیست همه ی دلها به انقلاب گرایش دارند به شعارهایش به آرمانها و اهدافش و آن را دوست می دارند. حالا راز در گهواره بودن یاران انقلابی را به چشم می بینی کالسکه هایی که با پرچم و بادکنک تزیین شده اند انقلاب و اسلام در رگ و خون مردم این دیار است و گرفتنی نیست و ان شاء الله به حکومت امام زمان ارواحنافداه متصل خواهد شد. نور افشانی تکاپوی همه را بیشتر کرده و فضای بوستان روشن شده همه برای فاتحه فرستادن و کنار شهید گمنام رفتن از هم سبقت می گیرند نور موبایل ها هم روشن است برای وضعیت ها و پیچ هایشان لحظه ها را شکار می کنند چه لحظات دلنشینی یاد خاطره مادرم می افتم می گفت: حکومت نظامی بود شب ها به پشت بام می رفتیم و مردها الله اکبر می گفتند کم کم برای تحریک احساسات شعار می دادند زن ها به ما پیوستند بی غیرتها نشستند و اینقدر ادامه دادند که پشت بامهایمان خیابان شد و عملا حکومت نظامی تاثیری نداشت. جشن رو به اتمام است با شهید محله هم سخن می شوم و می گویم: این هم منور محله ی ما راهت ادامه دارد.
بِسْمِ اللَّهِ الْرَحْمنِ الرَحیم♥️✨ چشم هایم را میبندم و به صداهای دور و نزدیک گوش میدهم: الله اکبر الله اکبر الله اکبر این صدایی است که میشنوم، حس و حالی عجیب دارم نمیدانم اسمش چیست؟! اما هرچه هست حالم را دگرگون کرده...! حس غرور ؛حس آزادی........." و چندین حس دیگر که در هم آمیخته شده و مثل یک آمپول تقویتی به کل بدنم تزریق شده و حالم را دگرگون کرده:)♥️ فردا روز مهمی است ۲۲ بهمن روز پیروزی انقلاب🇮🇷🤞 انقلابی که هزاران جوان و نوجوان هم سن و سال من و شما پرپر شدند🥀🍂 تا من و شما با آزادی در کوچه و خیابان ها قدم بزنیم و ترسی از چیزی نداشته باشیم🙂 می خواهم کلمات را جفتو جور کنم برای تشکر از این جوانان انقلابی:) اما میدانی چیزی به ذهنم نمی رسد نمی دانم کدام کلمه لایق این همه خوبی است...؟! یادمه یکی از دوستان میگفت اگه می خواهی از شهیدان تشکر کنی یه رفیق شهید برای خودت پیدا کن و راهشو ادامه بده🙃 گفتم من نمیتونم 😔 گفت شاید نتونی مثل اون باشی اما حداقل تلاشت و بکن که از پس یه تشکر ساده بر بیای😃 بچها یادتونه تو کتاب های درسی امام امیدش به ما دبستانی ها بود؟!🧐 حال وقتش رسیده که بگوییم: آقا ما بزرگ شدیم از ما راضی هستی؟! این سوال را از خوت بپرس ببین ازت راضی هست یا نه رفیق:)♥️ #𝑭𝒆𝒓𝒆𝒔𝒉𝒕𝒆𝒉_𝒉𝒂𝒃𝒊𝒃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 امروز خیابان‌های شهر را دیده‌ای؟ چهره مردم شهر را دیده‌ای؟ فرقی با سال قبل و سال‌های قبل آن دیده‌ای؟ هر سال بوق و کرنای تبلیغاتی به راه می‌افتد تا شاید کم‌رنگ کنند حماسه حضور و حمایت را. این حماسه‌ها پشت عده‌ای را می‌لرزاند. می‌ترسند چون خوب می‌دانند عاقبت این جوشش‌های مردمی به ظهور حضرت یار خواهد منتهی خواهد شد. و چه چیزی برایشان ترسناک‌تر از فرو ریختن کاخ‌های استکبارشان است؟ حق بده نگران باشند. حق بده توطئه کنند برای محقق نشدنش. حق بده اما ایمان داشته باش به قدرت همبستگی و هوشیاری اهالی شیعه‌خانه امام عصر عج‌الله. ایران بصیرم، ایران سرافرازم، ما پرچمت را به دست صاحبش خواهیم داد. شک نکن. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_71 _ترنم هستم. _هزار ماشاءالله خیلی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 صدای خنده‌ ما سه نفر به هوا رفت و عمه تلاش کرد ما را ساکت کند. _حالا الان من تو لیست خواستگاری فامیل قرار گرفتم یا نه؟ میگم مهدیه پاشو یه خودی نشون بده بری توی لیست ناهید. _بچه پررو، خجالتم خوب چیزیه. قبلنا دخترا یه خرده حیا داشتن. اصلاً تقصیر منه که با شما حرف میزنم. بهتره برم. مهدیه پادرمیانی کرد. _بشین خاله جون این دختر شعورش نمی‌رسه شما ببخشید. ناهیدم گیج میزنه وگرنه کی میاد پسرشو با این بدبخت کنه. به او توپیدم. _هی هی هی، آرومتر. تو نمی‌خواد چیزیو درست کنی. همون حرف نزنی بهتره. عمه به ما خندید و سرش را جلو آورد. به غذایی که روی میز چیده می‌شد اشاره کرد. _بیاین شامو که آوردن بخورین پرت و پلا نگین. رو به مهدیه و مهرانه کرد. _ راستی بچه‌ها نمی‌دونین چقدر از نجابت و سنگینی ترنم تعریف می‌کرد. بدبخت نمی‌دونست چه شخصیت وحشی تو خودش مخفی کرده. باحرص جیغ خفه‌ای زدم. _عمه، دستت درد نکنه. هر چی خواستی بگو. راحت باش. شام را که خوردیم، دختر عمه حمیده از خواب بیدار شده بود. رفت تا به او برسد. دو دخترِ دختر دایی‌های پدر و دختر صاحب مجلس دور میز ما نشستند. هر کدام حرف و احوالپرسی متناسب با سنمان را کردند. بعد یکی یکی شروع کردند به طعن و کنایه. _بچه‌ها دقت کردین چرا ترنم نیومد برقصه؟ _چرا؟ _خنگا واسه اینکه واسه پسر دارای فامیل دلبری کنه خب. چه دختر سنگینی. بپا فرو نری توی زمین این‌قدر سنگینی. _اِ؟ پس بگو چرا زندایی اومد پیشش. پس تورش گرفته بود. میگم ترنم، تو جز پدر و مادر خاص داشتن اولویت دیگه‌ای هم داری که بهش بنازی؟ _آخه این کوچولو چی می‌تونه داشته باشه. البته جز چهره‌ مظلومی که جلوی دیگران درست می‌کنه این بچه گرگ. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از خشم گُر گرفتم‌. مشتم را روی میز زدم. مهرانه دستش را روی مشتم گذاشت. _چیه بدجوری سوختین نه؟ پاشین داره دور میزنه خودتو بندازین جلوش شاید شما رو هم تحویل گرفت. عقده‌ایای خواستگار ندیده. از جا بلند شدم باید جایی می‌رفتم. احساس خفگی می کردم. به سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم. ته مانده‌ آرایش ملایمم هم پاک شد. به اتاق پرو رفتم تا کمی نفس بکشم. صدای یا الله مردها خبر می‌داد که مردها وارد سالن شدند. حجابی نداشتم و ماتنو و شالم را هم نیاورده بودم. کمی همان جا ماندم تا بالاخره مهدیه یادش آمد که من در اتاق پرو گیر کردم. مانتو و شالم را آورد. بیرون که رفتم، فهمیدم برای دادن کادو دیوار حائل مردانه را برداشتند و همه در هم قاطی شده بودند. شالم را جلوتر کشیدم و به زحمت از بین جمع مختلط زن و مرد گذشتیم. میز ما توسط تعدادی از مردها اشغال شده بود. گوشه‌ای ایستادیم. این وضعیت اذیتم می‌کرد. باعث شده بود بیشتر جلوی چشم باشیم. شوهرِ عمه حبیبه که ما را دید، اخمی کرد و به طرف‌مان آمد‌. _یعنی چی عین عَلَم وایستادین. می‌خواین همه چشم دربیارن شمارو ببینن؟ مهرانه اعتراض کرد. _بابا، این چه حرفیه؟ تا خواستیم لباس بپوشیم، این مردا اومدن جای ما رو گرفتن. _بیاین این ور یه میز خالی هست فعلاً بشینین. همراه او به طرف دیگر سالن رفتیم. نمی‌دانم پیش خود چه فکری کرده بود. ما را دقیقاً جایی برده بود که آخر جمعیت بود اما پر از پسرهای رنگاوارنگ. با دیدن ما گل از گلشان شکفت. هنوز ننشسته بودیم که از نگاه‌های هیزشان حالم بد شد. بلند شدم سریع کادو را به عمه حمیده دادم تا از طرف پدر بدهد و از سالن خارج شدم. در فضای خلوت حیاط تالار قدم می‌زدم. چند دقیقه نگذشت که احمد بیرون آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین ای آسمانِ دیده‌ات بارانی از بهرِ حسین درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از باب‌الجواد گویا به صحنت میرسم از مدخلِ باب‌المراد (ع)💫🌺 (ع)🌺 💫🌺 ♨️ @Maddahionlin 👈