eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲🕊 گریه‌های فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز در تبریز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 همسرش اعتراض کرد. _آقا یاسین، منو شما دعوا کردیم؟ _آهان. نه. یادم نبود فقط شما با من دعوا کردین. همسرش با حرص اسمش را صدا زد. او چشمکی به من زد و خندید. رابطه‌ آن‌ها صمیمی بود. خلاف تصورم از حرف‌هایشان فهمیدم آن همه سخت‌گیری و تماس‌ها به خاطر علاقه و محبت بینشان بود. فکر کردم آیا فاطمه هم برایم چنین همسری خواهد شد؟ بعد به فکر خودم خندیدم. اصلاً فاطمه خبری از دلم نداشت. اصلاً او را به من می‌دادند که محبتش را تصور می‌کردم. (آخ آخ آخ عمو شیطون بودی و رو نمی‌کردیا) _هی آقا پسر، کجا سیر می‌کنی که لبخند به این پهنی می‌زنی؟ خودم را جمع کردم. _از اون شب یه سوالایی توی سرم دور می‌خوره. _مگه من حل‌المسائلم که اومدی سراغ من؟ سرم را پایین گرفتم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. _بابا شوخی کردم. بغ نکن. اصلاً من حل المسائل. هر چی می‌خوای بپرس. نگاهش کردم. شاید حق داشت. چرا باید سراغ او می‌آمدم؟ به خودم جواب دادم که لابد به خاطر همراهیش در آن شب بوده و این‌که بقیه دوستانم اگر حرفم را می‌فهمیدند، تنهایم نمی‌گذاشتند. _چرا این همه آدم فقیر و بیچاره هست؟ چرا خدا یکیو فقیر می‌کنه و یکیو تیلیاردر. _اوهو. کی گفته خدا این کارو می‌کنه؟ _پس کی؟ طرف خودش می‌خواد فقیر باشه؟ _نه _پس چی؟ _یه سری دلایل از محیط، اجتماع و چیزای دیگه باعث فقر میشه. _خب چرا خدا به همه اندازه نیازشون نمیده؟ _اگه خدا بیاد وسط و خودش دست به کار بشه، تو نمی‌پرسی پس اختیار و تصمیمای من کجای قصه‌ست؟ _آخه... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 یاسین لبخندی زد و به فنجان چای اشاره کرد. _انگار سوزنت گیر کرده فعلا. بخور دهنت خشک نشه داداش. چای را که خنک شده بود، برداشتم و یک ضرب تمام کردم. _هی برادر، فرار که نمی‌کنم. به خودت رحم کن. امان ندادم. _خب یه عده فقیر و سطح پایین جامعه میشن اما... _آقا ترمز. کی گفته کسی که فقیره سطحش پایینه؟ این همه آدمای بزرگ، پی‌پول بودن و هستن. دلیل نمیشه که. در ضمن، یک کلام بهت بگم. اگه پول دارا حق پی‌پولا رو نمی‌خوردن، فقیری وجود نداشت و البته خدا قول داده واسه فقیرا به جاش جبران کنه و از خجالتشون در بیاد. اون‌قدر که راضی بشن. این حرف ها برایم تازگی داشت. هنوز داشتم در ذهنم مرور می‌کردم که همسر یاسین با ظرف میوه آمد. یاسین سریع از جا بلند شد و از او گرفت. میوه‌ها را روی میز گذاشت. و باقی دیدارمان به پذیرایی و شوخی‌های یاسین گذشت. گذشت اما ذهنم درگیر حقی بود که به فقیر داده نمی‌شد و باعث ‌آشغال‌گردی دخترک می‌شد. تا یک هفته جواب تلفن‌های دوستانم را ندادم. حتی اگر اعتقادم را قبول نداشتند، به حساب مرام و رفاقت نباید پشتم را خالی می‌کردند. تا یک هفته جواب تلفن‌های دوستانم را ندادم. حتی اگر اعتقادم را قبول نداشتند، به حساب مرام و رفاقت نباید پشتم را خالی می‌کردند. داشتم آماده می‌شدم تا از خانه بیرون بزنم. از تنهایی و خانه نشینی کلافه شده بودم. صدای زنگ در آمد. آقاجون جواب داد. چند لحظه بعد بین چارچوب در ایستاد‌. نگاهی عجیب و سوالی انداخت‌. چشم از آینه برداشتم و سشوار را خاموش کردم. _جانم آقاجون؟ چیزی شده؟ _حمید، این پسره نادر دوستته؟ با تعجب به آقاجون زل زدم. _چی شده؟ _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای این مدلی داری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_97 یاسین لبخندی زد و به فنجان چای اشا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای این مدلی داری؟ سعی کردم خودم را نبازم. _چه جوریه مگه؟ چی شده آخه؟ _بابا جان، سر و وضعش اصلاً مناسب نیست. با اینا بیرون بری که خودتو... ولش کن. بیا برو ببین چی‌ میگه. به طرف در رفتم و از کنار آقاجون که خواستم رد شوم، سرشانه‌اش را بوسیدم. _نگران نباش پدرِ من. حواسم هست. بچه خوبیه. گفتم و بیرون رفتم. نادر سرگرم حوض وسط حیاط شده بود. همیشه نسبت به بقیه دوستانم شعور و معرفتش بالاتر بود اما مثل همه لباس‌های عجیب می‌پوشید و علاقمندی‌هایش هم با آن‌ها یکی به حساب می‌آمد. صدای قدم‌هایم را که شنید، به طرفم برگشت. برای آنکه نشان بدهم هنوز از او دلخورم، اخم در هم کشیدم. واقعاً برای آقاجون تحمل تیپ نادر سخت بود. موهای فر با کش بسته آن هم دم اسبی. ابروهای نازک شده و پیرسینگ خورده. پیراهنی با طرح دختر خواننده و شلوار زاپ دار و هزار پاره. جزئیاتش هم که بماند. _کی بهت گفت بیای اینجا؟ بعد یه هفته پاشدی اومدی بگی چی؟ مثلاً مرام داریتو ثابت کنی؟ هوم؟ نزدیکم شد و مرا در آغوش کشید. _بابا بد اخلاق. بابا جذبه. کوتاه بیا داداش. عقب رفت و لبخند زد. _مرتیکه، جواب گوشیتو نمی‌دی، طلب‌کارم هستی؟ _با این سر و وضعت اومدی گند بزنی به اعتماد آقاجونم که حساس بشه بهم؟ شانه‌ای بالا انداخت. _هر چی گشتم توی لباسام بهتر از اینا رو نداشتم خب. می‌خواستی جواب بدی تا مجبور نشم این همه راه بکوبم بیام ببینم مردی یا زنده‌ای. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_98 _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان مراسما هم تموم شده بود. _تعارف که نمی‌کنی بیام بالا، سر و مر و گنده هم که هستی، زحمت بکش غروب بیا قلیونی دوستم. بچه‌ها جمعن. لب حوض نشستم. _نمیام. نه که خیلی رفیق بودین، با سر میام خدمتتون. کنارم نشست و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. _لوس نشو دیگه. یاسر وانستاد، سر ما خالی می‌کنی؟ _نه که شما حرفمو تایید کردین و دنبالم پیاده شدین؟ بچه گول می‌زنی؟ آقاجون خودش را به لبه ایوان رساند و مرا صدا زد. _ نمی‌خوای دوستتو دعوت کنی بیاد بالا؟ ایستادم و نادر هم با من ایستاد. _نه آقاجون داره میره. نادر با انگشت‌هایش گوشت پشتم را کَند. به طرفش برگشتم و اخم کردم. _هر جور راحتین. آماده شده بودی، خواستم بگم شب یادت نره خونه داداش حسن‌ت هستیم. _چشم‌. غروب خونه‌م با هم بریم. برگشت داخل. مچ نادر را گرفتم و فشاری دادم. _چته پشتمو کَندی؟ دستش را عقب کشید. _هوی دیوونه، تقصیر خودته خب. داری بیرونم می‌کنی؟ _آره دیگه. من دارم میرم بیرون. می‌خوای بری پیش اونا بشینی؟ به طرف در حیاط رفتم. دنبالم راه افتاد. _کجا میری؟ _به تو چه؟ مفتشی؟ _حمید چقدر گند دماغ شدی؟ غروب میای دیگه. از در خارج شدیم و به طرف سر خیابان حرکت کردم. _نه. کر بودی؟ نشنیدی آقاجونم گفت باید مهمونی بریم؟ _از کی این‌قدر مثبت شدی؟ _نابغه، خونه داداشم قراره بریم عزیزجون از این مورد نمی‌گذره. _باشه بابا. پس ما فردا میایم دنبالت. با هم بریم بیرون دور دور. حله؟ جوابش را ندادم و بی هدف به راه افتادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
CQACAgQAAxkDAAFb-cRiEkWqCT5F_kIRDjLnwPDWZr4jnwACdAsAAoNFSVIoFGd6ZWbFvyME.mp3
زمان: حجم: 1.77M
🥀کجا گمت کردم؟....نمیدونم.... 🥀کجای دنیامی؟....نمیدونم.... [🎧🎼] [💜🌻] [☘🌸] [💖💞] 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @Revayateeshg ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌