فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_108 _چیه فکر کردی جات میذارم؟ _نه گفت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_109
_سپاه قدس همونه که توی سوریه و عراق میجنگه. پس ممکنه یاسین بخواد مدافع حرم بشه؟
کمی بعد برگشت. سوار که شدیم دقت در چهرهاش کردم تا بتوانم بفهمم خوشحال است یا ناراحت و یا عصبی. آنقدر حالتش خنثی بود که نمیشد هیچ چیزی فهمید. دل دل میکردم که سوالم را بپرسم یا نه. جلوتر که رفتیم جلوی یک فروشگاه مواد غذایی ایستاد. همانطور که پیاده میشد، تند حرف میزد.
_برم سفارش همسر جانو بخرم تا خونه رفتم نابودم نکنه.
لبخندی زدم. طوری حرف میزد که هر کس نمیشناخت فکر میکرد همسرش واقعاً با او بد برخورد میکند؛ البته نمیدانستم جلوی بقیه هم همین حرفها را میزند یا نه. خریدش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت.
_چی شده زبونتو موش خورده؟ حرف نمیزنی؟
بیمقدمه به طرفش برگشتم.
_چرا رفتین اونجا؟ مگه میخواین برین جنگ؟ اونجا واسه کساییه که مدافع حرم میشن دیگه. مگه نه؟
بلند خندید. کمی طول کشید تا خندهاش را جمع کند.
_پسر خودتو کشتی تا حالا صبر کردی و نپرسیدی. چته بابا؟
برگشتم و به روبهرو نگاه کردم. ذهنم آنقدر درگیر بود که برخورد یاسین اذیتم کرد. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
_خب حالا. واسه من بغ میکنه. آره. رفته بودم ببینم جواب ثبتنامم چی شد؟ قبول کردن یا نه که دیدم خدا رو شکر حل شده. فقط باید دوره آموزشی شرکت کنم.
دوباره به طرفش رو کردم.
_چرا؟ چرا میخواین برین اونجا و جونتونو به خطر بندازین؟ مگه شما زن و زندگی ندارین؟ آخه چرا باید شما برین و از یه کشور دیگه دفاع کنین؟
_ ای بابا، باز که افتادی رو دور چرا چرا.
ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از خیابان نگرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_109 _سپاه قدس همونه که توی سوریه و عرا
سروران همراه تشکر می کنم از همه کسانی که حواسشون جمع پارتها هست.
پارت ۱۰۹ اشتباه بود که اصلاح شد.
تقدیم نگاهتون
👨پدر خوش اخلاق
👦 کودک با شخصیت
👨پدر با حوصله
🧒 بچه با شخصیت
اما پدری که باحوصله تره مثل دریاست. 💦❄️
💫بچه مثل ماهی تو دریا
✔️ به اندازه وسعت تحمل و حوصله پدر قدرت و جرات پیدا میکنه!👌
شما ببینید حسین بن علی علیهالسلام فرزند دریاست❄️
✅ در دریای حوصله پدر و جدّش رشد کرده است،
✍️از این جهت است که یک شخصیت زنده و بزرگ است.
📚آیت الله حائری شیرازی
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_109 _سپاه قدس همونه که توی سوریه و عرا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_110
ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از خیابان نگرفت.
_حمید خان، من و امثال من تصمیم گرفتیم بریم اونجا و دفاع کنیم چون این کشور دیگهای که میگی همسایه ماست.
الان خونه همسایهت آتیش بگیره میگی ولش کن خونه همسایهست به من چه یا اینکه واسه نرسیدن آتیشش به خونه خودت سعی میکنی آتیششو خاموش کنی؟ هان؟
_خب سعی میکنم خاموشش کنم.
نگاهم کرد. صدای محکمش دلم را تکان داد.
_آتیش اومده همسایگیمون. نمیشه بشینم هر وقت خونهم آتیش گرفت چاره کنم. میدونی اونجا سر زن و ناموس مردم چه بلاهایی میارن؟ میتونم وایستم تا همون بلاها رو سر ناموسمون بیارن، تازه برم نجاتشون بدم؟ اون موقع دیگه باید از درد غیرت سر گذاشت و مُرد.
دوباره ماشین را به راه انداخت. بقیه راه به سکوت گذشت. تا آن زمان به مساله آنطور نگاه نکرده بودم. دو دو تا چهار تا کردم. به او حق دادم. راست میگفت. آتش به همسایگیمان رسیده بود. با صدایش به خودم آمدم.
_شازده نمیخوای پیاده شی؟
با نگاه به اطراف فهمیدم مرا به خانه رسانده.
_امشب جایی مهمونیم وگرنه میبردمت خونه. حالتو جا میآودم تا از فکر دربیای.
لبخندش زبانم را باز کرد.
_راستی خانومتون که دو دیقه دیر میرین هزار بار زنگ میزنن، چطور راضی شدن؟ فکر کنم بدجور بهتون وابستهن.
_فکرت درسته. نصف راه راضی کردنشو رفتم اما هنوز بیقراری میکنه و نمیتونه دل بکَنه. دارم تمام تلاشمو میکنم.
پیاده شدم و سرم را از پنجره ماشین داخل بردم.
_حق دارن خب. دل کندن از شما که آسون نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_110 ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_111
لحن ناراحتم باعث شد یاسین با صدای بلندی بخندد.
_پسر یه جوری حرف میزنی هر کی ندونه فکر میکنه عاشقمی و دچار شکست عشقی شدی.
سرم را عقب کشیدم و صاف ایستادم.
_حالا هی مسخرهم کنین. اگه نرفتم سراغ خانومتون اون نصف راه رفتهتونو برگردونم اول راه.
_بچه پررو، تهدید میکنی؟ راست میگی با من طرف شو. چرا ضعیف کشی میکنی.
به عکسالعملش خندیدم. او هم خندید.
_شما بفرمایید دیرتون نشه. بعد با هم حرف میزنیم.
رفت مرا با درگیری ذهنی جدیدم تنها گذاشت. تا جمعه که یاسین مرا به همراه آقاجون و عزیزجون برای ناهار دعوت کرد، همچنان به درست و غلط کارش فکر میکردم. حتی آن دو شبی که با بچهها بیرون رفته بودم هم سکوت و فکری بودنم همه را کلافه کرده بود.
آن روز در خانه یاسین سر حرف را جلوی همسرش باز کردم. برایم قابل هضم نبود که زنی مثل او با همه عشق و رابطه خوبی که داشتند، راضی شود همسرش را از دست بدهد.
_کوثر خانوم، شما چطور راضی شدین آقا یاسین مدافع حرم بشن؟
یاسین با چشمانی گرد شده به من خیره شد. نگاه همسرش به او افتاد. یاسین سعی کرد اوضاع را جمع و جور کند که آقاجون شروع کرد.
_اِ؟ خیر باشه انشاءالله. کی میرین؟
یاسین دستی بین موهایش کشید و نگاه چپ چپی به من کرد. رو به آقاجون جواب داد.
_حالا هنوز آموزش ندیدم. تازه کوثر بانو تا رضایت قطعی ندن که نمیرم.
کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آقاجون کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🤲💎🤲💎🤲💎🤲💎🤲💎🤲💎
آغاز ماه شعبان در روز جمعه را فال نیک گرفتهایم. ماهی نیمهاش میلاد منجی است. باشد که شبهای قدر امسال ندای "انا بقیه الله" را از حجاز بشنویم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_111 لحن ناراحتم باعث شد یاسین با صدا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_ 112
کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آقاجون کرد.
_راستش حاج آقا، وقتی پای دفاع از اعتقاداتش پیش بیاد من چیکارهم که بخوام مخالفت کنم.
روی صحبتش را به طرف من برگرداند.
_دلم که راضی نمیشه. مگه میتونم نبودنشو تحمل کنم؟
سرش را پایین انداخت و گوشه چادرش را به بازی گرفت.
_اما عقلم میگه کارش درسته پس نمیتونی به خاطر خودخواهی جلوشو بگیری. خلاصه درگیری عقل و دله که همیشه بوده دیگه. تا ببینیم کدوم برنده میشه.
به واقع کیش و مات درگیریهای این زن شده بودم. برای من که مدت کوتاهی بود یاسین را میشناختم، تصورش هم سخت بود. چه رسد به او با آن همه علاقه. همین که به آشپزخانه رفت، یاسین اخمیکرد و بازویم را کشید تا بلندم کند.
_پاشو کمک کن سفره رو بندازیم.
نرسیده به آشپرخانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون پسگردنی حوالهام کرد. دست به جایش کشیدم و نگاهش کردم. با صدای پایین غرید.
_خجالت نمیکشی؟ یه کاره میای بهش میگی که چی بشه؟ مگه نگفتم هنوز کامل راضیش نکردم؟ نابغه، الان چطور جمعش کنم.
_با روش خودتون که همیشه به کار میبرین. با اون زبون آدم خفه کن.
خندید و خواست پسگردنی بعدی را بزند که فرار کردم و کنار آقاجون نشستم.
_آقا من نمیام کمک قصد آزار رسوندن دارین. من از پیش بابام تکون نمیخورم.
عزیزجون گوشه لبش را گزید.
_مادر جان، زشته. پاشو لوس نشو.
دوباره از جا بلند شدم و این بار در صلح سفره را انداختیم.
مدت زیادی نگذشت که برای گذراندن دوره آموزشی دعوت شد. او را به خاطر رشته تخصصش که با رادار و بیسیم و آنتن و این طور چیزها سر و کار داشت قبول کرده بودند. مدت آموزشی او هم گذشت.》
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_ 112 کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_113
زنگ تفریح دوم وقتی خواستیم به خواندن دفتر ادامه دهیم، هستی که میز جلویی ما مینشست، آمده بود و کنارمان نشست و اصرار کرد تا بداند چه میخوانیم اما من با ابرو به زهرا اشاره کردم که چیزی نگوید. حوصله دردسر جدید را نداشتم. آن روز با آمدن هستی نتوانستیم بقیه ماجرا را بفهمیم. وقت رفتن به خانه با زهرا من منتظر سرویس بودم و او منتظر مادرش. درباره عمو حمید صحبت کردیم.
_ترنم عموت آدم جالبی بودا. خوشم اومد. یه جورایی خاص بوده.
_بفرما تعارف نکن. میخوای وقتی برگشت برو ازش خواستگاری کن.
چشم غرهای رفت و روبهرویم ایستاد.
_خجالت بکش حالا یه تعریف کردما. بچه پررو... مگه نگفتی شهید شده؟ چی میگی پس؟
_ببین یه سال و خوردهای پیش خبر آوردن اما در حد خبر بود و جسدی نیاوردن. عزیزجونم میگه دلم گواهی میده بچهم زندهست. نمیدونم.
_اخه اگه زنده بود که باید تا حالا میومد. مگه اینکه اسیر داعشیا شده باشه. هان؟
_نه خب میگن دیدن تیر خورده و جایی که بوده به اونا دید نداشته تا بفهمن و بگیرنش اما چون طرفای ما عقب نشینی کرده بودن و مدتها منطقه دست اونا بوده اثری ازش پیدا نکردن. حتی جسدشم نبود.
_الان که داره همه منطقهها آزاد میشه، هنوز دنبالش هستین؟
_آره مافوقاش دنبالشن.
_بقیهشو نخون تا شنبه باهم بخونیم.
_آره حتما صبر میکنم تا بیام پیشت. برو بابا. هر چی خوندم، واست تعریف میکنم.
نگاهم به ماشین مادر زهرا افتاد که پسری پشت آن نشسته بود. زهرا پشت به خیابان ایستاده بود. اشاره به ماشین کردم.
_زهرا، اون ماشین شما نیست؟
برگشت. نیشش باز شد و گل از گلش شکفت. هیجان زده دستم را گرفت.
_ وای آره ترنم. عجب شده داداشم اومد دنبالم. برم تا پشیمون نشده. خدا حافظ گلم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
امشب عروسی میگیرید، شعر و غزل واسه هم میخونید و احساس خوشبختی میکنید.
فردا سر هر اتفاق زندگی، همدیگه رو کچل میکنید. خداییش با خودتون چند چندین؟ یه کار میکنید فیلم زندگی رو فلش بک بزنم قشنگ از اون نگاههای عشقولانهتون خجالت بکشین.
#عروسی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739