🤲💎🤲💎🤲💎🤲💎🤲💎🤲💎
آغاز ماه شعبان در روز جمعه را فال نیک گرفتهایم. ماهی نیمهاش میلاد منجی است. باشد که شبهای قدر امسال ندای "انا بقیه الله" را از حجاز بشنویم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_111 لحن ناراحتم باعث شد یاسین با صدا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_ 112
کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آقاجون کرد.
_راستش حاج آقا، وقتی پای دفاع از اعتقاداتش پیش بیاد من چیکارهم که بخوام مخالفت کنم.
روی صحبتش را به طرف من برگرداند.
_دلم که راضی نمیشه. مگه میتونم نبودنشو تحمل کنم؟
سرش را پایین انداخت و گوشه چادرش را به بازی گرفت.
_اما عقلم میگه کارش درسته پس نمیتونی به خاطر خودخواهی جلوشو بگیری. خلاصه درگیری عقل و دله که همیشه بوده دیگه. تا ببینیم کدوم برنده میشه.
به واقع کیش و مات درگیریهای این زن شده بودم. برای من که مدت کوتاهی بود یاسین را میشناختم، تصورش هم سخت بود. چه رسد به او با آن همه علاقه. همین که به آشپزخانه رفت، یاسین اخمیکرد و بازویم را کشید تا بلندم کند.
_پاشو کمک کن سفره رو بندازیم.
نرسیده به آشپرخانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون پسگردنی حوالهام کرد. دست به جایش کشیدم و نگاهش کردم. با صدای پایین غرید.
_خجالت نمیکشی؟ یه کاره میای بهش میگی که چی بشه؟ مگه نگفتم هنوز کامل راضیش نکردم؟ نابغه، الان چطور جمعش کنم.
_با روش خودتون که همیشه به کار میبرین. با اون زبون آدم خفه کن.
خندید و خواست پسگردنی بعدی را بزند که فرار کردم و کنار آقاجون نشستم.
_آقا من نمیام کمک قصد آزار رسوندن دارین. من از پیش بابام تکون نمیخورم.
عزیزجون گوشه لبش را گزید.
_مادر جان، زشته. پاشو لوس نشو.
دوباره از جا بلند شدم و این بار در صلح سفره را انداختیم.
مدت زیادی نگذشت که برای گذراندن دوره آموزشی دعوت شد. او را به خاطر رشته تخصصش که با رادار و بیسیم و آنتن و این طور چیزها سر و کار داشت قبول کرده بودند. مدت آموزشی او هم گذشت.》
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_ 112 کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_113
زنگ تفریح دوم وقتی خواستیم به خواندن دفتر ادامه دهیم، هستی که میز جلویی ما مینشست، آمده بود و کنارمان نشست و اصرار کرد تا بداند چه میخوانیم اما من با ابرو به زهرا اشاره کردم که چیزی نگوید. حوصله دردسر جدید را نداشتم. آن روز با آمدن هستی نتوانستیم بقیه ماجرا را بفهمیم. وقت رفتن به خانه با زهرا من منتظر سرویس بودم و او منتظر مادرش. درباره عمو حمید صحبت کردیم.
_ترنم عموت آدم جالبی بودا. خوشم اومد. یه جورایی خاص بوده.
_بفرما تعارف نکن. میخوای وقتی برگشت برو ازش خواستگاری کن.
چشم غرهای رفت و روبهرویم ایستاد.
_خجالت بکش حالا یه تعریف کردما. بچه پررو... مگه نگفتی شهید شده؟ چی میگی پس؟
_ببین یه سال و خوردهای پیش خبر آوردن اما در حد خبر بود و جسدی نیاوردن. عزیزجونم میگه دلم گواهی میده بچهم زندهست. نمیدونم.
_اخه اگه زنده بود که باید تا حالا میومد. مگه اینکه اسیر داعشیا شده باشه. هان؟
_نه خب میگن دیدن تیر خورده و جایی که بوده به اونا دید نداشته تا بفهمن و بگیرنش اما چون طرفای ما عقب نشینی کرده بودن و مدتها منطقه دست اونا بوده اثری ازش پیدا نکردن. حتی جسدشم نبود.
_الان که داره همه منطقهها آزاد میشه، هنوز دنبالش هستین؟
_آره مافوقاش دنبالشن.
_بقیهشو نخون تا شنبه باهم بخونیم.
_آره حتما صبر میکنم تا بیام پیشت. برو بابا. هر چی خوندم، واست تعریف میکنم.
نگاهم به ماشین مادر زهرا افتاد که پسری پشت آن نشسته بود. زهرا پشت به خیابان ایستاده بود. اشاره به ماشین کردم.
_زهرا، اون ماشین شما نیست؟
برگشت. نیشش باز شد و گل از گلش شکفت. هیجان زده دستم را گرفت.
_ وای آره ترنم. عجب شده داداشم اومد دنبالم. برم تا پشیمون نشده. خدا حافظ گلم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
امشب عروسی میگیرید، شعر و غزل واسه هم میخونید و احساس خوشبختی میکنید.
فردا سر هر اتفاق زندگی، همدیگه رو کچل میکنید. خداییش با خودتون چند چندین؟ یه کار میکنید فیلم زندگی رو فلش بک بزنم قشنگ از اون نگاههای عشقولانهتون خجالت بکشین.
#عروسی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
این روزها که ارباب گم کردهایم، دست به دامن کشتی نجات شما شدیم ای پدر ارباب.
شنیدهایم کشتی نجاتتان سریعترین است. ما را به حضرت صاحب عجالله و ظهور میرسانی ای قدیم الاحسان؟
#امام_حسین علیهالسلام
#زینتا
عید بر همگی مبارک.
عذر تقصیر بابت فراموشی ارسال پارت و ممنون از یادآوری بزرگواران. پارتهای امروز👇 تقدیم نگاهتون.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_113 زنگ تفریح دوم وقتی خواستیم به خو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_114
به هیجانش خندیدم.
_برو بابا. انگار رییس جمهور روسیه اومده دنبالش.
همان طور که میرفت بلند حرف میزد.
_حالا بهت میگم. واقعا انگار همونه که گفتی.
دختر دیوانه هول هولی سوار شد و رو به برادرش نشست اما برادرش خیلی سرسنگین رفتار کرد. متوجه نگاه خیره و پچ پچ بچههای مدرسه شدم. با انصاف که نگاه کنم، تیپ و چهره خوبی داشت و مطلوب خیلیها بود.
آن شب وقتی حامد خوابید، همانجا دفتر را باز کردم.
《تا شب همراهش بودم و فهمیدم خیلی زود قصد رفتن دارد. در آن مدت باقی مانده سعی کردم وقتهای خالیام را با او بگذرانم. هزارن سوال ذهنم را یکی یکی بپرسم و او با حوصله و شوخی جوابم را بدهد. انقدر دلبستهاش شدم که تصور نبودنش هم برایم سخت بود.
بالاخره روز موعود رسید. با خانوادهاش برای بدرقه به فرودگاه رفتم. همسرش با آنکه تمام تلاشش را میکرد خودش را آرام نشان دهد، هر از گاهی اشکهای بیاختیارش را از صورت پاک میکرد.
مادرش بیقرار بود و مثل اسپند جلز و ولز میکرد. یاسین با خواهرهایش سعی میکرد او را آرام کند.
_مامان جان، مگه قول ندادی آروم باشی؟ عزیز من بادمجون بم که آفت نداره. دو روز دیگه خود خدا منو پس میفرسته میگه بیا حاج خانوم اینم جنس بنجولت بیخ ریش صاحبش. اونوقت شرمنده خدا میشی که پسر خرده شیشهدارتو ازت قبول نکردهها.
کنار مادرش زانو زد و دستش را گرفت.
_مامان تو رو خدا آروم باش تا با خیال آروم برم. یعقوب از بچهش دل نکند و یوسف اون همه سال در به در موند. بیا از این تحفه نطنزت دل بکن قربونت بشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_114 به هیجانش خندیدم. _برو بابا. انگا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_115
مادرش سرش را بوسید و روی زانویش گذاشت.
_الهی بتونی دل حضرت زینب و برادرشو شاد کنی. برو. به خدا سپردمت.
یاسین ایستاد. خیسی گوشه چشمش خبر از طوفانی شدن دلش میداد. با همه خداحافظی کرد. من هم با بغض فقط بغلش کردم. اگر حرف میزد، تضمینی برای زار نزدنم نبود.
وقتی پروازش را اعلام کردند، دست همسرش را گرفت با دو به گوشهای رفتند. چند دقیقه بعد برگشتند در حالی که اشکهایشان حالشان را بروز میداد. با رفتنش کوثر که تمام مدت خودش را کنترل کرده بود، روی صندلی نشست و زار زد. هیچ کس حریف زجههایش نمیشد. طاقت دیدن آن صحنه را نداشتم اشکهایم سرریز شده بود و امان نمیداد.
از فرودگاه بیرون رفتم. گوشه محوطهاش گریه کردم تا سبک شدم. آدم گریه کردن نبودم اما یاسین برایم فرق داشت. دیدن اینکه عشقش آنطور برایش زار بزند از تحملم خارج بود.
شب با بچهها قرار قلیانسرا گذاشتم تا از آن حال در بیایم. برای خودم قلیان جدایی سفارش دادم تا هر چه میخواستم بکشم و کسی غر دستگردان نکردن سرم نزند. اصلا صدایشان را نمیشنیدم و غرق فکر به یاسین و خوبیهایش و اینکه ممکن است روزی نباشد، شده بودم.
آرنج پوریا که به پهلویم نشست، آخی گفتم و از فکر بیرون آمدم. اخمی تحویلش دادم.
_هوی، چته؟ پهلومو ترکوندی.
_هوی و کوفت دو ساعت یه عده آدم داریم صدات میکنیم، معلوم نیست کجا سیر میکنی؟
_خب ببخشید. نشنیدم.
_چیه شکست عشقی خوردی؟
بقیه خندیدند و یاسر ادای گریه در آورد.
_نه جانم عشقش بهش خیانت کرده، الان داره نقشه انتقام میکشه.
قندی برداشتم و به طرفش پرت کردم.
_بمیرین که اینقدر لوده نباشین و منو دست نندازین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لباس مقدستان سوگند، فراموش نمیکنیم امنیت، آرامش و عفافمان را مدیون شجاعت، شهامت و غیرت دینیتان هستیم.
#پاسدار
#مرد_میدان
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_115 مادرش سرش را بوسید و روی زانویش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_116
_بمیرین که اینقدر لوده نباشین و منو دست نندازین.
_تو شکست عشقی خوردی ما بمیریم؟
قند بعدی را طرف نادر که این حرف را زده بود، پرت کردم. دست بردار نبودند اما با توجه به اینکه میدانستم رفتن یاسین و حال مرا درک نمیکنند، چیزی نگفتم. شروع کردم به بیرون دادن دود با مدلهای مختلف تا حواسشان پرت شود. به هدفم رسیدم.
خبر یاسین را از همسرش میگرفتم. شماره او را به همین دلیل از یاسین گرفته بودم. اولین بارش بود و بعد دو ماه برگشت. وقتی آمد، حال و هوایش عجیب بود. به قول بقیه دوستانش نور بالا میزد. بیقراریهای همسرش باعث شده بود کم ببینمش؛ البته به کوثر حق میدادم. با دوباره رفتنش باز هم عزا گرفته بودم. رفیق جدیدم با رفتنش هواییم کرد.
در نبود یاسین پیگیر کار خانواده روشنک بودم. یک روز دنبال پدرش رفتم تا او را برای کار نگهبانی ساختمانی که داداش حسن معرفی کرده بود، ببرم. عمل پیوند انجام داده بود و نباید کار سنگین میکرد. رسیدنم به در خانهشان همزمان شد با برگشتن روشنک و خواهر کوچکترش از مدرسه. یاد آن شب افتادم. باز هم فکرم درگیر آن شد که چطور ممکن است آدمی آنقدر پست شود که به دختر بچهای رحم نکند. روشنک و خواهرش با ذوق سلام دادند و به خانه رفتند اما فکرم مشغول شد که حق با یاسین بود. من تحمل این را نداشتم که ببینم به دختری از این خاک بیحرمتی شود و حتی تصورش هم مساوی مرگ بود که جلوی چشمهایم ناموسم را با خود ببرند؛ همانطور که در آن کشورها انجامش میدادند.
کمکم به مسیر یاسین و هدفش فکر کردم. تصمیم گرفتم و با پدر و مادرم مطرح کردم. نمیدانستم در برابر بیقراریهای مادر طاقت خواهم آورد یا نه. برادرها و خواهرها به شدت مخالفت کردند اما آقاجون دلم را قرص کرد. با عزیزجون هم خودش حرف زد و راضیاش کرد. 》
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_117
با دیدن چشم باز حامد که مات من مانده بود، دفتر را بستم و چراغ را خاموش کردم. کمی نوازشش کردم تا دوباره به خواب برود.
شب جمعه باز هم همه در خانه عزیزجون جمع شدند. حوصله زنعمو و اخم و تَخمهایش را نداشتم. با مهدیه و مهرانه در اتاق خودم ماندیم و سر به سر هم گذاشتیم. موقع شام صدایمان زدند تا کمک کنیم. عمه حمیده گوش اولین نفرمان که مهدیه بود را کشید.
_خجالت نمیکشین شما سه کلهپوک؟ اومدیم شما رو ببینیم. چپیدین توی اتاق که چی؟ هان؟
ما پشت سرشان از خنده ریسه رفته بودیم از اینکه ترکش عمه به مهدیه گرفته. او برای اینکه اتاق را مرتب نکند زودتر بیرون آمده بود.
_آی آی آی خاله، تقصیر ترنمه. اون ما رو اغفال کرد و برد اتاقش.
عمه گوشش را رها کرد و سری به تاسف تکان داد.
_نه که شما بدتون میاد. به زور برده دیگه؟
_عمه دروغ میگه من پیشنهاد دادم اونام از خدا خواسته جلوتر از من اونجا بودن.
اخم نیم بندی کرد که جدی نبودنش داد میزد.
_بسه. بدویین برین وسایل سفره رو آماده کنین بگم اون پت و متا بیان ببرن.
با این حرفش دوباره خنده را از سر گرفتیم.
_ایول عمه جونم، خوب یاد گرفتی.
_حرف درست که یاد آدم نمیدین. ببینم کی آبرومو با این چیزا میبرین.
تا بعد شام هیچ حرفی نزدم و نگاهی به زنعمو و پسرهای عتیقهاش نیانداختم. مشغول پوست کندن میوه بودم که عمه حبیبه کنارم نشست.
_ترنم جان، بابا اینا کی میان؟
_دیروز مامان میگفت حدود یه هفته دیگه تموم میشه و میان.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪