eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 میگم یه وقت بد نباشه رسم باستانیمون آمار کشته و زخمیش از جنگ اوکراین بیشتر شده. جارچیای اونور آبی و اینور آبی گوشاشونو بگیرن تا آبرومون نرفته. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
خندیدم. برایم دیدن نوزاد پر از لذت بود. طعم معصومیت داشت. کاش طعم دیدن معصوم غایب را هم می‌چشیدم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_137 با جیغ اسمش را صدا زدم. دست جلوی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم. روز پنجشنبه بود و اطرافمان شلوغ. عمو سر به زیر زمزمه می‌کرد. معلوم بود با یاسین حرف می‌زند. کمی که گذشت، متوجه سایه روی سرمان شدم. سر بلند کردم. چند نفری به ما خیره بودند. آرنجم را به پهلوی عمو زدم تا حواسش را جمع کنم. متوجه اطراف که شد، مثل برق گرفته‌ها از جا پرید. با او ایستادم. سلامی که به جمع کرد، متوجه چشمان گرد شده و دهان باز مانده آن‌ها شدم. حدس این‌که این افراد، خانواده یاسین باشند سخت نبود. زنی جوان که جلوتر از بقیه و طرف دیگر قبر ایستاده بود، به حرف آمد. _حمید آقا، باورم نمیشه شما زنده بودین؟ همه می‌گفتن شمام... _شهادت لیاقت می‌خواست که نصیب یکی مثل آقا یاسین شد. منو چه به این حرفا. مرد مسنی جلو آمد و دست داد. بعد از احوالپرسیِ عمو با همه، از حرف‌هایشان فهمیدم آن زن همسر یاسین بوده که با پدر و مادر و برادر یاسین آمد. کمی که گذشت کوثر اشاره‌ای به من کرد. _این خوشگل خانومو معرفی نمی‌کنین؟ عمو دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. _این خوشگل خانوم، ترنم خانومه. بچه داداشم. _خدا حفظش کنه. بعد رو به من ابراز محبت کرد. سعی کردم خانمانه جلوی آن‌ها رفتار کنم. عمو ماجرای ناپدید شدنش را برایشان تعریف کرد. بعد آن خداحافظی کردیم و رفتیم. پدر ماشینش را به عمو داده بود. بین راه لج کردم که باید مرا جایی ببرد و خشک و خالی نمی‌شود. نتیجه لجبازیم رفتن به کافی‌شاپ و دلی از عزا درآوردنم شد. _ترنم، خجالت نمی‌کشی این همه سفارش دادی؟ حالا همه رو می‌خوری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_138 با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد هیچ وقت با یه آقا پسر خوشگل اومدم کافه بذار تو دلم نمونه. اخم عمو در هم شد. _ببینم تو با پسرا قرار می‌ذاری؟ یاد سامان افتادم. قلبم تند می‌زد. قاشق بستنی را در ظرف گذاشتم. رو برگرداندم و اخم کردم. خندید. _چیه؟ چه بهش بر می‌خوره. _یه بار ما رو آوردی کافی شاپ. ببین چه چیزا که به آدم نمی‌بندی. دستش را روی دستم گذاشت و کمی فشرد. _ترنم، معذرت می‌خوام. خب نگرانت شدم دیگه. مظلوم شدنش با مزه بود. دوباره مشغول خوردن شدم و او همچنان فنجان قهوه‌اش را در دستش می‌چرخاند. _باشه بابا. خودتو اذیت نکن. البته یه غلطایی کردم که حالا توبه کردم و در حال سختی ترک گناه به سر می‌برم. دوباره ابروهایش به هم گره خورد. این بار گره‌اش کور بود و چشمان درشت شده هم به آن اضافه شده بود. سعی کردم عادی برخورد کنم. _قهوه‌ت سرد شدا. نمی‌خوای بخوری؟ سرم را به خوردن گرم کردم. نفس عمیقی کشید. چند دقیقه بعد که مشغول خوردن فالوده بودم، با صدایش سر بلند کردم. _ببینم منظورت از این چیزی که گفتی چی‌ بود؟ _هیچی بابا. حل شده. پاک پاکم. بیشتر حرص خورد. سعی کرد صدایش را کنترل کند. _ترنم؟ مسخره بازی در نیار ببینم. چی کار کردی؟ ظرف کیک بستنی را که جلو کشیدم، عمو آن را طرف خودش کشید و اجازه نداد بخورم. _اِ عمو؟ چرا این جوری می‌کنی؟ آب میشه خب. _مثل آدم بگو چی شده. باز هم جدیت خرج کرده بود تا مرا به حرف بکشاند. از بچگی‌ با ما این کار را می‌کرد.چشم‌هایم را ریز کردم و گردن کج. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋 مولا جان، چشم به راه فرج، لحظه‌شماری می‌کنیم. با این امید که فرجت از ما گره باز کند و از شما انتظار را تمام‌. امید دل‌های ملتهب، برگرد. امام غایب منتظر برگرد. برگرد و بهاری کن دل‌های چشم به راه را https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 آقای حاضر منتظر، تولدت مبارک. یک سال دیگر از انتظارت برای فرج گذشت. بیا و پایان بخش این غربت غروب‌های جمعه را. میلاد صاحب عصر عج‌الله مبارک. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_139 _اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت نکن. باشه خب میگم. بخورم بعد. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و دوباره نفس عمیقی کشید. آخرین سفارشم را سریع تمام کردم تا بیشتر حرص نخورد. خوردنم که تمام شد، چشمم به عمو افتاد که خیره به من مانده و قهوه‌اش سرد شده بود. _خب حالا یه صداقتی خرج کردم. یه چیز گفتم. اگه پشیمونم نکردی. به عمو اطمینان داشتم اما از بی اعتماد شدنش نسبت به خودم نگران بودم. از او خواستم تا در ماشین حرف بزنیم. ماجراهای پر از حماقت چند وقت قبل را برایش تعریف کردم. با شنیدنشان رنگ به رنگ شد و من نگران‌تر. آخر حرف‌هایم به روبه‌رو نگاه کردم تا دیگر نگاه سنگینش را نبینم. _عمو، بهت گفتم که بدونی مارگزیده‌م. تجربه بدی بود اما به خودم و بابا و مامان قول دادم دیگه از این غلطا نکنم. فقط... ازت می‌خوام که قضاوتم نکنی. همچنان نگاهش را حس می‌کردم اما برنگشتم. _چرا ترنم؟ چرا؟ ناگهان یاد چراهایش که یاسین را کلافه می‌کرد افتادم و خندیدم. عصبانی شد. _ترنم؟ الان به چی می‌خندی؟ برگشتم به طرفش و خنده‌ام را کنترل کردم. _ببخشید عمو. یاد چرا چراهات پیش یاسین افتادم. لبخندی به لبش نشست اما بعد اخمش را برگرداند. _سر حرفو عوض نکن بچه. _عمو خودت واسه تفریح و پر کردن وقتت سراغ چی می‌رفتی؟ سرعت غیر مجاز و قلیون کار درستی بود؟ خواست اعتراض کند که با بالا گرفتن دستم جلوی صورتش اجازه ندادم. _کار من غلط در غلط بود، قبول. اصلاً در موردش بحثی ندارم. دارم میگم از سر تنهایی و پر کردن وقتم این کارو کردم. از سر کنجکاوی و ماجراجویی سراغ چت کردن رفتم. فکر می‌کردم وقتمو پر می‌کنه. مجازیه دیگه. کسیم که منو نمی‌شناسه، دردسر نمیشه واسم. با اینکه هیچ وقت قرار و مداری نذاشتم و حتی هیچ وقت هیچ عکسیم نفرستادم، شرش دامنمو گرفت. الان می‌دونم دنیای مجازی می‌تونه از دنیای محیطی خطرناک‌تر بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_140 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 لبخندی زد و ماشین را به راه انداخت. _خوبه حالا غلط اضافه‌ هم می‌کنه، داداشای منو حرص و عذابم میده بعدش میشینه سخنرانیم می‌کنه واسش. شیطونه میگه یکی بزنم دو تا از در بخوره‌ها. بچه پررو. _عمو؟ بهت اعتماد کردما. قرار نشد تیکه بندازی. _من با تو قراری نذاشتم. هر چقدرم دلم بخواد حرصتو در میارم تا تلافی حرصی که به بقیه دادی‌و حرصی که خودم الان می‌خورم در بیاد. با جیغ اسمش را صدا زدم. _چیه؟ کر شدم بابا. کمی که به سکوت گذشت. سر حرف را باز کرد. معلوم بود فکرش درگیر شده. _ببین دختر خوب، الان ممکن بود تو جای اون دوستت بودی و آسیب روحی بدی می‌خوردی. خدا رو شکر که از مادرت کمک گرفتی. تو هنوز خیلی کوچیکی واسه اینکه آدمای اطرافتو بشناسی. آدما نسخه شیک و فتوشاپ شده‌شونو نشونت میدن. از توی زندگی‌هاشون که هزار داستانه هیچی نمی‌بینی. شاید فکر کنی بزرگ شدی اما تجربه نداری و آدما هزار رنگن. من خودم با حمید دو سه سال پیشم یه دنیا فرق دارم. امیدوارم دیگه نخوای چیزیو به هر قیمت تجربه کنی. خندیدم و او علتش را پرسید. _من دو تا کلمه حرف زدم، بهم گفتی سخنرانی کردم. خودت چی؟ چپ چپ نگاهم کرد. _ترنم، خیلی... بین حرفش پریدم. _خیلی چی؟ پررو‌ام؟ آره می‌دونم همه میگن. در همان حال که با او کَل کَل می‌کردم شماره فاطمه را گرفتم. کمی طول کشید تا جواب بدهد. طوری حرف زدم که عمو بفهمد چه کسی پشت خط است. _سلام دخترخاله کم‌پیدای خودم. عمو با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. توجهی نکردم و صدا را روی بلندگو گذاشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما پے نبرده ایم تو را آن چنان که هست کارے نکرده ایم به قدر توان که هست کــارے بــراے آمــدن تو نکــرده ایم اما براے نذر قدوم تو جان که هست ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین جمعه این قرن گذشت و مرا غربت این جمعه گران آمده است. عقده عید بدون صاحب امسال بر دلم گران‌تر آمد. و این بار قرن جدید را به امید ظهور و فرج جشن خواهیم گرفت. با این امید که روزشمارش به نام دولت موعود رقم خورده باشد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739