eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 آقای حاضر منتظر، تولدت مبارک. یک سال دیگر از انتظارت برای فرج گذشت. بیا و پایان بخش این غربت غروب‌های جمعه را. میلاد صاحب عصر عج‌الله مبارک. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_139 _اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت نکن. باشه خب میگم. بخورم بعد. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و دوباره نفس عمیقی کشید. آخرین سفارشم را سریع تمام کردم تا بیشتر حرص نخورد. خوردنم که تمام شد، چشمم به عمو افتاد که خیره به من مانده و قهوه‌اش سرد شده بود. _خب حالا یه صداقتی خرج کردم. یه چیز گفتم. اگه پشیمونم نکردی. به عمو اطمینان داشتم اما از بی اعتماد شدنش نسبت به خودم نگران بودم. از او خواستم تا در ماشین حرف بزنیم. ماجراهای پر از حماقت چند وقت قبل را برایش تعریف کردم. با شنیدنشان رنگ به رنگ شد و من نگران‌تر. آخر حرف‌هایم به روبه‌رو نگاه کردم تا دیگر نگاه سنگینش را نبینم. _عمو، بهت گفتم که بدونی مارگزیده‌م. تجربه بدی بود اما به خودم و بابا و مامان قول دادم دیگه از این غلطا نکنم. فقط... ازت می‌خوام که قضاوتم نکنی. همچنان نگاهش را حس می‌کردم اما برنگشتم. _چرا ترنم؟ چرا؟ ناگهان یاد چراهایش که یاسین را کلافه می‌کرد افتادم و خندیدم. عصبانی شد. _ترنم؟ الان به چی می‌خندی؟ برگشتم به طرفش و خنده‌ام را کنترل کردم. _ببخشید عمو. یاد چرا چراهات پیش یاسین افتادم. لبخندی به لبش نشست اما بعد اخمش را برگرداند. _سر حرفو عوض نکن بچه. _عمو خودت واسه تفریح و پر کردن وقتت سراغ چی می‌رفتی؟ سرعت غیر مجاز و قلیون کار درستی بود؟ خواست اعتراض کند که با بالا گرفتن دستم جلوی صورتش اجازه ندادم. _کار من غلط در غلط بود، قبول. اصلاً در موردش بحثی ندارم. دارم میگم از سر تنهایی و پر کردن وقتم این کارو کردم. از سر کنجکاوی و ماجراجویی سراغ چت کردن رفتم. فکر می‌کردم وقتمو پر می‌کنه. مجازیه دیگه. کسیم که منو نمی‌شناسه، دردسر نمیشه واسم. با اینکه هیچ وقت قرار و مداری نذاشتم و حتی هیچ وقت هیچ عکسیم نفرستادم، شرش دامنمو گرفت. الان می‌دونم دنیای مجازی می‌تونه از دنیای محیطی خطرناک‌تر بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_140 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 لبخندی زد و ماشین را به راه انداخت. _خوبه حالا غلط اضافه‌ هم می‌کنه، داداشای منو حرص و عذابم میده بعدش میشینه سخنرانیم می‌کنه واسش. شیطونه میگه یکی بزنم دو تا از در بخوره‌ها. بچه پررو. _عمو؟ بهت اعتماد کردما. قرار نشد تیکه بندازی. _من با تو قراری نذاشتم. هر چقدرم دلم بخواد حرصتو در میارم تا تلافی حرصی که به بقیه دادی‌و حرصی که خودم الان می‌خورم در بیاد. با جیغ اسمش را صدا زدم. _چیه؟ کر شدم بابا. کمی که به سکوت گذشت. سر حرف را باز کرد. معلوم بود فکرش درگیر شده. _ببین دختر خوب، الان ممکن بود تو جای اون دوستت بودی و آسیب روحی بدی می‌خوردی. خدا رو شکر که از مادرت کمک گرفتی. تو هنوز خیلی کوچیکی واسه اینکه آدمای اطرافتو بشناسی. آدما نسخه شیک و فتوشاپ شده‌شونو نشونت میدن. از توی زندگی‌هاشون که هزار داستانه هیچی نمی‌بینی. شاید فکر کنی بزرگ شدی اما تجربه نداری و آدما هزار رنگن. من خودم با حمید دو سه سال پیشم یه دنیا فرق دارم. امیدوارم دیگه نخوای چیزیو به هر قیمت تجربه کنی. خندیدم و او علتش را پرسید. _من دو تا کلمه حرف زدم، بهم گفتی سخنرانی کردم. خودت چی؟ چپ چپ نگاهم کرد. _ترنم، خیلی... بین حرفش پریدم. _خیلی چی؟ پررو‌ام؟ آره می‌دونم همه میگن. در همان حال که با او کَل کَل می‌کردم شماره فاطمه را گرفتم. کمی طول کشید تا جواب بدهد. طوری حرف زدم که عمو بفهمد چه کسی پشت خط است. _سلام دخترخاله کم‌پیدای خودم. عمو با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. توجهی نکردم و صدا را روی بلندگو گذاشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما پے نبرده ایم تو را آن چنان که هست کارے نکرده ایم به قدر توان که هست کــارے بــراے آمــدن تو نکــرده ایم اما براے نذر قدوم تو جان که هست ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین جمعه این قرن گذشت و مرا غربت این جمعه گران آمده است. عقده عید بدون صاحب امسال بر دلم گران‌تر آمد. و این بار قرن جدید را به امید ظهور و فرج جشن خواهیم گرفت. با این امید که روزشمارش به نام دولت موعود رقم خورده باشد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هیاهوی بازار، رفت و آمد سریع عابرانی که وقت زیادی برای خرید ندارند، مادری که پا‌به‌پای لجبازی فرزندش دور می‌زند، پدری که استرس تمام شدن موجودی مالی و اعتباری‌اش وجودش را می‌خورد و صدای دستفروش‌هایی که برای جلب مشتری آتش به مالشان می‌زنند، همه و همه تکاپوهای قبل از نوروز است. چند ساعتی تا رسیدن سال و قرنی جدید مانده‌. وقت تنگ است. کسی وقت ندارد فکر کند چند ساعت، چند سال و چند قرن دیگر از انتظار فرج حضرت صاحب باقی مانده. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_141 لبخندی زد و ماشین را به راه اندا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام. چه عجب ترنم خانوم مارو تحویل گرفته. _فاطمه جون، من تحویلت نمی‌گیرم؟ واقعاً که. اصلاً یادت میاد چند وقته نیومدی خونه‌مون؟ _چته بابا؟ نکشی مارو. چند وقتی امتحان داشتم. ترم اولی هستم خب. این هفته‌م که شما درگیر بودین. عمو مدام چشم می‌چرخاند و نگاهم می‌کرد. بالاخره طاقت نیاورد و ماشین را نگه داشت. به گوشی که نزدیک او گرفته بودم، خیره شد. چهره‌اش جدی بود. معلوم بود در ذهنش غوغاست. _آره. درگیر اومدن عمو بودیم دیگه. امروزم باهاش رفتم جایی. خندید و با خنده ریزش لبخند به لب عمو آمد. _آتیش‌پاره، تو که چسبیدی به عموت. دیگه منو می‌خوای چی‌کار؟ _اِ؟ چرا تو هم مثل اون بهم میگی آتیش‌پاره؟ _چون واقعاً هستی. _حالا منو ول کن. آخر این هفته میای خونه‌مون دیگه. بهونه‌هم قبول نیست. _الان سوال پرسیدی یا زور گفتی؟ _معلوم نبود؟ خب شفاف‌تر میگم. یا میای خونه‌مون یا میای. _حالا که گزینه دوم ندادی بهت افتخار میدم و میام اما ترنم، از الان بگم، به خدا اگه سر جای خواب بحث کنی، پرتت می‌کنم توی سالن بخوابی. به عمو نگاه کردم و یک دل سیر خندیدم. عمو هم بی‌صدا می‌خندید. لپش را که کشیدم، یک ابرویش را بالا فرستاد. _وای چه خشن. ترسیدم. خدا به داد شوهرت برسه. _تو نگران اون نباش. می‌گردم یه با شعورشو پیدا می‌کنم که مثل تو باهاش توی سر و کله هم نزنیم. عمو بس که خودش را کنترل کرده بود به سرفه افتاد. از ماشین پیاده شد تا لو ندهد. قرار آخر هفته را با او بستم و خداحافظی کردم. تماسم که تمام شد، عمو برگشت و به راه افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_142 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌ی ضایع‌ها خودتی. _اِ؟ اذیت نکن دیگه. من که طبیعی بودم. _حالا بگو چی‌ به سرش میاری که از اول داره باهات شرط می‌کنه. تابی به گردنم دادم و با اداهای دخترانه حرف زدم. _هیچی بابا. حساسیت داره موقع خواب یکی نزدیکش باشه. منم که خب یه چیزی مرموزی توی وجودمه. از عمد رختخواب میارم کنارش می‌خوابم تا دادشو در بیارم. باز هم خندید و من چشم غره‌ای رفتم. _راستی عمو، اون موقع رانندگیت عالی بود. الان مشکل نداری؟ _دختر جان، ماشین بابات دنده اتوماته. واسه همین می‌تونم رانندگی کنم. البته باید واسه دستم پروتز بذارم. اون موقع راحت‌تر به کارام می‌رسم. _میگم شب جمعه می‌خوام ترتیبشو بدم شما بیاین خونه ما که فاطمه باهات رو‌به‌رو بشه. می‌خوام محک بزنمش. ببینم نظرش چیه. _ترنم، سوتی بدی، کشتمتا. عشوه‌ای خرج کردم و چشم چرخاندم. _من کارمو بلدم آقای عمو. بالاخره برگشتیم و باز هم شام را در خانه عزیزجون اطراق کردیم. بماند که صدای مادر را به خاطر لنگر انداختن در آوردم. مادر را برای دعوت آقاجون، عزیزجون و عمو بدون بقیه فامیل قانع کردم. روز پنجشنبه که مادر در خانه و مشغول تدارک شام بود، فاطمه هم آمد. دختری زیبا و شیک بود. با وجود زیباییش اصالت خانوادگیش باعث می‌شد سنگین و پوشیده لباش بپوشد. به مادر برای پختن کیک کمک می‌کرد و من مشغول دید زدن او شدم. می‌شد گفت قدش با قد عمو یکی است. عمو قبل از رفتنش هیکلی بود اما بعد این مدت، خیلی لاغر شده بود. به همین خاطر فاطمه از حالای او پُرتر بود. روی مبل روبه‌روی آشپزخانه نشسته بود و فکرم جولان می‌داد که ناگهان چیزی وسط سرم فرود آمد و به زمین افتاد. نگاهش کردم. خیار بی‌گناه را رد کردم و به فرستنده‌اش با چشمان گرد نگاه کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند ساعت تا شروع قرن جدید باقی مانده؟ با چه حالی به قرن نو وارد می‌شوی؟ برای آنکه حال دلت احسن الحال شود، چه تغییر حالی داده‌ای؟ حالا که حال و هوای شهر و خانه‌ات بهاری شده، حال و هوای روح و دلت را بهاری کرده‌ای؟ آرزو می‌کنم وجود باارزشت بهاری، مملو از بهترین حال و لبریز از طراوت باشد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_143 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _واسه چه می‌زنی؟ مغزم جابه‌جا شد. _اِ؟ مگه تو مغزم داری؟ _فاطمه؟ _آخه بی‌مغز، منو دعوت می‌کنی بدون اینکه بگی مهمون دارین. بعدشم جای اینکه بگی تو بشین من خودم انجامش میدم، اونجا نشستی به من زل می‌زنی. _همچین میگه انگار غریبه‌ن. تو که واست فرقی نمی‌کنه. تازه این بیچاره‌ها یه شام می‌خورن و میرن. فاطمه "برو بابا"یی نثارم کرد و من همچنان برای کمک به او نرفتم. کار کیک که تمام شد، مادر، فاطمه را به سالن فرستاد تا استراحت کند. کنارم نشست. با آرنج به پهلویم زد. سر از گوشی بلند کردم و سرم را به معنی چه شده تکان دادم. _جلوی خاله نگفتم ولی واقعاً سختمه جلوشون. خجالت می‌کشم. لپش را کشیدم و جیغش را به هوا بردم. _جوجه خجالتی کی‌بودی تو خوشگلم. دست روی لپش گذاشت. _جوجه و کوفت. اگه من جوجه‌م تو چی‌هستی؟ لابد مورچه. _اصلاً من مورچه. تو که عزیزجون و آقاجونو زیاد دیدی. از عمو خجالت می‌کشی؟ کمی چشم چرخاند و کلافه نگاهم کرد. _آره خب. سختمه جلوش. پس از تو خجالت بکشم؟ _راستی فاطمه، می‌دونستی عمو اونجا مجروح شده؟ _خاله یه چیزایی می‌گفت ولی درست نفهمیدم چی شد. کل ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر از دستی که جا ماند گفتم. سکوت کرده بود و با تعجب گوش می‌داد. کمی که به سکوت گذشت فرصت را غنیمت دانستم. _بهش میگم حالا که اومدی باید واست آستین بالا بزنیم. طفلی میگه با این دست کی میاد طرفم و بهم جواب مثبت میده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪