eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_142 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی حرفمو پس بگیرم که گفتم دوسِت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نشستم و به حالت خنده‌دارش خندیدم. بعد از صدای خنده‌ام با چشمان نیمه باز نگاهم کرد. _چیه؟ به چی می‌خندی؟ _خیلی بامزه شدی؟ همیشه این جوری بیدار میشی؟ _نه وقتایی که از خستگی جونم در بره و تا دیر وقتم بشینم و خانوم خوشگلمو دید بزنم. _وای نگو که دیشبو بیدار بودی و... _آره دیگه خانومم خوابالو بود و نشد چشمای خوشگلشو ببینم ولی صورتشو که می‌شد ببینم و آروم بشم. _پاشو پاشو نمازتو بخون. فکر کنم دو روز دیگه دیوونگیات به منم سرایت کنه. صبح کلاس داریما اونم مشترک. یادت نرفته که باید جواب ملتو بدی. _آخ آخ گفتی. تو فکر خودت باش که همه میان تبریک میگن و می‌خوای از دور فقط نگاه کنی و تبریک جمع نکنی. _من عوض حرص خوردن اون موقع، الان دق دلیمو سرت خالی می‌کنم تا به وقتش دلم نسوزه. خم شدم. صورتش را گاز گرفتم و سریع پتو سرم کشیدم. از ترس تلافی سفت پتو را چسبیدم. صدای خنده‌اش آمد و بعد صدای در. وقتی قبله را پرسید، فقط انگشت بیرون بردم و جهت را نشان دادم. بعد نمازش با زور دستانش پتو را کشید و رویم خیمه زد. _تو که از تلافی می‌ترسی واسه چی شیطنت می‌کنی؟ می‌خوای اون طرفم گاز بگیر اما وقتی ملت میان طرفم حرص نخور باشه؟ با کمال پررویی از گردنش آویزان شدم و طرف دیگر صورتش را گاز گرفتم و دوباره سرم را زمین گذاشتم. _اِاِاِ بچه پررو راه به راه منو گاز می‌گیری نمیگی جاش بمونه و آبروت بره؟ نمیگی هوادارم ازت دلخور میشن؟ _امیرحسین. با حرص و جیغ خفه‌ای اسمش را صدا کرده بودم. دو دستم را نگه داشت و شروع کرد به بوسیدنم که دیگر نتوانستم به جیغ جیغم ادامه بدهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_142 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -الان یه مبلغی به حسابتون واریز کردم. ای
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به شدت ممنوعه. واسه همین باید رعایت کرد. حتی واسه کار هم نمی‌خوام شک و شبهه‌ای بمونه. -این کارات بهم آرامش میده. مطمئن میشم همسرم فقط مال خودمه و می‌خواد مال خودم بمونه. -وا یادت نیست؟ یه قباله ازدواج با هزار تا امضاء پر کردیم که شش دانگ سند تو رو به اسم من زدن و سند منو به اسم تو. - از دست تو چی بگم. یادته گفتم اتاقمونو یکی کنیم خب اگه این کارو کرده بودیم، الان لازم نبود درو باز بذاری همه بفهمن چقدر تلخ و سختی. -من تلخم؟ من سختم؟ الان که در باز نیست کسی بفهمه کاری بکنم تا یه هفته یادت نره. مریم با سرعتی لپ امید را کشید که نتوانست جلوی او را بگیرد و دادش بلند شد. دستش را روی صورتش نگه داشت. -آی. دختره لوس اومده بودم با هم بریم خونه ببینیم. حالا که این طور شد اصلا نمی‌برمت. خودم میرم انتخاب می‌کنم. -ببین برو ولی یه قانون ننوشته بین مردا هست که سعی می‌کنن رعایت کنن. _چه قانونی اون‌وقت؟ _ این‌که اگه می‌خوای از یه عمر غر زدن زنت در امان بمونی هیچ چیزیو تنهایی انتخاب نکن. -حالا این قانونو تو از کجا کشف کردی؟ -می‌تونی از هر مردی زن‌داری خواستی بپرس. تازه امتحانشم مجانیه. -پاشو بریم من که حریف تو نمیشم. بیا بریم ببینم آخر می‌تونیم یه خونه بخریم یا بازم ازش ایراد می‌گیری. خانه‌ای که دیده بودند، بسیار زیبا و مطلوب بود. امید ترتیب معامله را داد و به همین بهانه پدرش او را مجبور کرد برای شام همه را مهمان کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_142 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌ی ضایع‌ها خودتی. _اِ؟ اذیت نکن دیگه. من که طبیعی بودم. _حالا بگو چی‌ به سرش میاری که از اول داره باهات شرط می‌کنه. تابی به گردنم دادم و با اداهای دخترانه حرف زدم. _هیچی بابا. حساسیت داره موقع خواب یکی نزدیکش باشه. منم که خب یه چیزی مرموزی توی وجودمه. از عمد رختخواب میارم کنارش می‌خوابم تا دادشو در بیارم. باز هم خندید و من چشم غره‌ای رفتم. _راستی عمو، اون موقع رانندگیت عالی بود. الان مشکل نداری؟ _دختر جان، ماشین بابات دنده اتوماته. واسه همین می‌تونم رانندگی کنم. البته باید واسه دستم پروتز بذارم. اون موقع راحت‌تر به کارام می‌رسم. _میگم شب جمعه می‌خوام ترتیبشو بدم شما بیاین خونه ما که فاطمه باهات رو‌به‌رو بشه. می‌خوام محک بزنمش. ببینم نظرش چیه. _ترنم، سوتی بدی، کشتمتا. عشوه‌ای خرج کردم و چشم چرخاندم. _من کارمو بلدم آقای عمو. بالاخره برگشتیم و باز هم شام را در خانه عزیزجون اطراق کردیم. بماند که صدای مادر را به خاطر لنگر انداختن در آوردم. مادر را برای دعوت آقاجون، عزیزجون و عمو بدون بقیه فامیل قانع کردم. روز پنجشنبه که مادر در خانه و مشغول تدارک شام بود، فاطمه هم آمد. دختری زیبا و شیک بود. با وجود زیباییش اصالت خانوادگیش باعث می‌شد سنگین و پوشیده لباش بپوشد. به مادر برای پختن کیک کمک می‌کرد و من مشغول دید زدن او شدم. می‌شد گفت قدش با قد عمو یکی است. عمو قبل از رفتنش هیکلی بود اما بعد این مدت، خیلی لاغر شده بود. به همین خاطر فاطمه از حالای او پُرتر بود. روی مبل روبه‌روی آشپزخانه نشسته بود و فکرم جولان می‌داد که ناگهان چیزی وسط سرم فرود آمد و به زمین افتاد. نگاهش کردم. خیار بی‌گناه را رد کردم و به فرستنده‌اش با چشمان گرد نگاه کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_142 پریچهر پا به زمین کوبید. _داریو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت. _مادر جان، حق با باباته. من امروز دیدمش. به نظرت این آدم با شایان و خیلیای دیگه یکیه؟ اگه این آدم منظور خوبی نداشت، پا می‌شد بیاد با ما حرف بزنه تا راضی بشیم واسه خواستگاری کردن؟ واقع‌بین باش عزیزم. تازه جالبش اینه که اون هنوز تو رو ندیده و می‌خواد باهات ازدواج کنه. عاشق چشم و ابروت نشده که نگران باشی. پریچهر کمی در سالن قدم زد. موهایش را در هم آشفته کرد. بعد رو به پدر کرد. _فقط به یه شرط بیاد و در موردش فکر می‌کنم. _یا خدا. باز چه بازی می‌خوای در بیاری؟ _شرطم اینه که اگه به توافق رسیدیم، تا وقتی عقد نکردیم نمی‌تونه منو بدون روبنده ببینه. حتی خانواده‌شم. شمام در مورد اینکه زیر این روبنده چی ممکنه ببینه چیزی نمیگین. دیدن من بعد از عقد. اگه می‌خواد، بیاد حرف بزنه. پیمان از جا بلند شد و به طرفش رفت. _دختر خل شدی؟ این چه شرطیه؟ _همین که گفتم. از قبلم به شما و استاد سپرده بودم به هیچ کس نگین زیر روبنده چه خبره. پس تمام. قرار خواستگاری را پدر گذاشت. آن شب پریچهر روبنده سفید و چادر طرح دار مجلسی‌اش را پوشید و به اصرار بی‌بی برای برداشت روبنده توجهی نکرد. با آمدن مهمان‌ها، خانواده برای استقبال جلوی در سالن ایستادند. پدر، مردی بود کمی مسن تر از پیمان، با هیکل و چهره‌ای که نشان می‌داد هر دو پسر به پدرشان رفته‌اند. مادر، زنی خوش برخورد و معاشرتی بود با چهره‌ای نمکین، بی‌لک و پوستی جوان. لاغر اما صورتی گرد و پر داشت. بعد از آن دو، دو خواهر رضا وارد شدند. آن‌ها شباهتشان به مادر کاملاً پیدا بود. مشخص بود که یکی ازدواج کرده و دیگری مجرد است. در آخر دو برادر وارد شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞