eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هیاهوی بازار، رفت و آمد سریع عابرانی که وقت زیادی برای خرید ندارند، مادری که پا‌به‌پای لجبازی فرزندش دور می‌زند، پدری که استرس تمام شدن موجودی مالی و اعتباری‌اش وجودش را می‌خورد و صدای دستفروش‌هایی که برای جلب مشتری آتش به مالشان می‌زنند، همه و همه تکاپوهای قبل از نوروز است. چند ساعتی تا رسیدن سال و قرنی جدید مانده‌. وقت تنگ است. کسی وقت ندارد فکر کند چند ساعت، چند سال و چند قرن دیگر از انتظار فرج حضرت صاحب باقی مانده. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_141 لبخندی زد و ماشین را به راه اندا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام. چه عجب ترنم خانوم مارو تحویل گرفته. _فاطمه جون، من تحویلت نمی‌گیرم؟ واقعاً که. اصلاً یادت میاد چند وقته نیومدی خونه‌مون؟ _چته بابا؟ نکشی مارو. چند وقتی امتحان داشتم. ترم اولی هستم خب. این هفته‌م که شما درگیر بودین. عمو مدام چشم می‌چرخاند و نگاهم می‌کرد. بالاخره طاقت نیاورد و ماشین را نگه داشت. به گوشی که نزدیک او گرفته بودم، خیره شد. چهره‌اش جدی بود. معلوم بود در ذهنش غوغاست. _آره. درگیر اومدن عمو بودیم دیگه. امروزم باهاش رفتم جایی. خندید و با خنده ریزش لبخند به لب عمو آمد. _آتیش‌پاره، تو که چسبیدی به عموت. دیگه منو می‌خوای چی‌کار؟ _اِ؟ چرا تو هم مثل اون بهم میگی آتیش‌پاره؟ _چون واقعاً هستی. _حالا منو ول کن. آخر این هفته میای خونه‌مون دیگه. بهونه‌هم قبول نیست. _الان سوال پرسیدی یا زور گفتی؟ _معلوم نبود؟ خب شفاف‌تر میگم. یا میای خونه‌مون یا میای. _حالا که گزینه دوم ندادی بهت افتخار میدم و میام اما ترنم، از الان بگم، به خدا اگه سر جای خواب بحث کنی، پرتت می‌کنم توی سالن بخوابی. به عمو نگاه کردم و یک دل سیر خندیدم. عمو هم بی‌صدا می‌خندید. لپش را که کشیدم، یک ابرویش را بالا فرستاد. _وای چه خشن. ترسیدم. خدا به داد شوهرت برسه. _تو نگران اون نباش. می‌گردم یه با شعورشو پیدا می‌کنم که مثل تو باهاش توی سر و کله هم نزنیم. عمو بس که خودش را کنترل کرده بود به سرفه افتاد. از ماشین پیاده شد تا لو ندهد. قرار آخر هفته را با او بستم و خداحافظی کردم. تماسم که تمام شد، عمو برگشت و به راه افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_142 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌ی ضایع‌ها خودتی. _اِ؟ اذیت نکن دیگه. من که طبیعی بودم. _حالا بگو چی‌ به سرش میاری که از اول داره باهات شرط می‌کنه. تابی به گردنم دادم و با اداهای دخترانه حرف زدم. _هیچی بابا. حساسیت داره موقع خواب یکی نزدیکش باشه. منم که خب یه چیزی مرموزی توی وجودمه. از عمد رختخواب میارم کنارش می‌خوابم تا دادشو در بیارم. باز هم خندید و من چشم غره‌ای رفتم. _راستی عمو، اون موقع رانندگیت عالی بود. الان مشکل نداری؟ _دختر جان، ماشین بابات دنده اتوماته. واسه همین می‌تونم رانندگی کنم. البته باید واسه دستم پروتز بذارم. اون موقع راحت‌تر به کارام می‌رسم. _میگم شب جمعه می‌خوام ترتیبشو بدم شما بیاین خونه ما که فاطمه باهات رو‌به‌رو بشه. می‌خوام محک بزنمش. ببینم نظرش چیه. _ترنم، سوتی بدی، کشتمتا. عشوه‌ای خرج کردم و چشم چرخاندم. _من کارمو بلدم آقای عمو. بالاخره برگشتیم و باز هم شام را در خانه عزیزجون اطراق کردیم. بماند که صدای مادر را به خاطر لنگر انداختن در آوردم. مادر را برای دعوت آقاجون، عزیزجون و عمو بدون بقیه فامیل قانع کردم. روز پنجشنبه که مادر در خانه و مشغول تدارک شام بود، فاطمه هم آمد. دختری زیبا و شیک بود. با وجود زیباییش اصالت خانوادگیش باعث می‌شد سنگین و پوشیده لباش بپوشد. به مادر برای پختن کیک کمک می‌کرد و من مشغول دید زدن او شدم. می‌شد گفت قدش با قد عمو یکی است. عمو قبل از رفتنش هیکلی بود اما بعد این مدت، خیلی لاغر شده بود. به همین خاطر فاطمه از حالای او پُرتر بود. روی مبل روبه‌روی آشپزخانه نشسته بود و فکرم جولان می‌داد که ناگهان چیزی وسط سرم فرود آمد و به زمین افتاد. نگاهش کردم. خیار بی‌گناه را رد کردم و به فرستنده‌اش با چشمان گرد نگاه کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند ساعت تا شروع قرن جدید باقی مانده؟ با چه حالی به قرن نو وارد می‌شوی؟ برای آنکه حال دلت احسن الحال شود، چه تغییر حالی داده‌ای؟ حالا که حال و هوای شهر و خانه‌ات بهاری شده، حال و هوای روح و دلت را بهاری کرده‌ای؟ آرزو می‌کنم وجود باارزشت بهاری، مملو از بهترین حال و لبریز از طراوت باشد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_143 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _واسه چه می‌زنی؟ مغزم جابه‌جا شد. _اِ؟ مگه تو مغزم داری؟ _فاطمه؟ _آخه بی‌مغز، منو دعوت می‌کنی بدون اینکه بگی مهمون دارین. بعدشم جای اینکه بگی تو بشین من خودم انجامش میدم، اونجا نشستی به من زل می‌زنی. _همچین میگه انگار غریبه‌ن. تو که واست فرقی نمی‌کنه. تازه این بیچاره‌ها یه شام می‌خورن و میرن. فاطمه "برو بابا"یی نثارم کرد و من همچنان برای کمک به او نرفتم. کار کیک که تمام شد، مادر، فاطمه را به سالن فرستاد تا استراحت کند. کنارم نشست. با آرنج به پهلویم زد. سر از گوشی بلند کردم و سرم را به معنی چه شده تکان دادم. _جلوی خاله نگفتم ولی واقعاً سختمه جلوشون. خجالت می‌کشم. لپش را کشیدم و جیغش را به هوا بردم. _جوجه خجالتی کی‌بودی تو خوشگلم. دست روی لپش گذاشت. _جوجه و کوفت. اگه من جوجه‌م تو چی‌هستی؟ لابد مورچه. _اصلاً من مورچه. تو که عزیزجون و آقاجونو زیاد دیدی. از عمو خجالت می‌کشی؟ کمی چشم چرخاند و کلافه نگاهم کرد. _آره خب. سختمه جلوش. پس از تو خجالت بکشم؟ _راستی فاطمه، می‌دونستی عمو اونجا مجروح شده؟ _خاله یه چیزایی می‌گفت ولی درست نفهمیدم چی شد. کل ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر از دستی که جا ماند گفتم. سکوت کرده بود و با تعجب گوش می‌داد. کمی که به سکوت گذشت فرصت را غنیمت دانستم. _بهش میگم حالا که اومدی باید واست آستین بالا بزنیم. طفلی میگه با این دست کی میاد طرفم و بهم جواب مثبت میده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_144 _واسه چه می‌زنی؟ مغزم جابه‌جا شد.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خب حق داره نگران باشه. هر کسی با این مساله کنار نمیاد. باید طرف واست خیلی عزیز باشه تا بتونی سختیا و حرف دور و بریا رو تحمل کنی. دست زیر چانه بردم و به حرفش فکر کردم. _اگه من بودم، چی کار می‌کردم؟ قبول می‌کردم؟ نیشگون فاطمه باعث شد فکر کردن را کنار بگذارم و به خودم بیایم. ران پایم را که نیشگون گرفته بود، نوازش کردم. _دستات مته داره؟ پام سوراخ شد. لبخند شیرینی زد. _تا تو باشی از الان به شرایط ازدواج فکر نکنی. _اِ؟ خب پس تو فکر کن. اگه تو بودی شرایطشو قبول می‌کردی؟ _نمی‌دونم. توی موقعیتش باید فکر کرد. باید دید اون آدم چقدر ارزش داره و چقدر میشه به خاطرش شرایط رو ندیده گرفت. کامل به طرفش برگشتم و دستش را گرفتم. _تو رو خدا فکر کن. همین عمو حمید با همین شرایط اگه ازت می‌خواست باهاش ازدواج کنی، قبول می‌کردی؟ چشمانش را درشت کرد و گره‌ای به ابرویش داد. _گیر دادی به من؟ سر پیازم یا تهش؟ _اِ بگو دیگه. گفتم تصور کن. خودتو بذار جای اونی که می‌خواد ازش خواستگاری کنه. به میز جلوی میز خیره شد و به فکر فرو رفت. سر که بلند کرد، بی توجه به من انگار با خودش حرف بزند، آرام شروع کرد. _واسه ما و فرهنگ خانوادگی‌مون کسی که از خودگذشتگی بلد باشه، کسی که حفظ ناموس سرش بشه، خیلی ارزش داره. خب وقتی دنبال همچین کاری اتفاقیم واسش بیافته، نباید به خاطرش شرمنده باشه. به خودش آمد و رو به من کرد. به نگاهش به چشم‌هایم گره خورد. _ترنم، نمی‌تونم خودمو جای اون آدم بذارم. نگرانی‌ عموتم منطقیه اما حیفه به خاطر کار بزرگی که کرده شرمنده باشه و نتونه یکی که می‌پسنده ازدواج کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» آقای حاضر غایب نوروز مبارک
در اولین روز قرن ۱۴ برایتان قرنی پر از اتفاقات شیرین، روزگاری پر از خنده‌های بی‌دغدغه، احوالی پر از حس خوب مفید بودن و سالی همراه با ظهور صاحب عصر عج‌الله آرزومندم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_145 _خب حق داره نگران باشه. هر کسی ب
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 نیشم تا بناگوش باز شد. از دیدگاه جالبش خیلی خوشحال شدم. بازویش را گرفتم. _وای فاطمه جونم، عاشقتم. چقدر روحیه گرفتم. انگشتش را خم کرد و با همان قسمت انگشتش به سرم زد. _خل شدی؟ معلومه چته؟ اصلا توی نیم وجبی رو چه به این حرفا؟ دستی به جای ضربه‌اش کشیدم. _دست بزن پیدا کردیا. هی منو بچه نبین. من با همین سن کمم قراره کارای بزرگی بکنم. حالا می‌بینی. وقتی‌ مهمان‌ها رسیدند، برای استقبال رفتم و آن‌ها را در آغوش گرفتم. شادی از طرز فکر فاطمه بی‌تابم کرده بود. عمو را که آخرین نفر بود، جلوی در نگه داشتم. از گردنش آویزان شدم و در گوشش شروع کردم به پچ‌پچ. _وای عمو اگه بدونی. باهاش حرف زدم. سرش را کمی عقب کشید و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. _خل شدی؟ چی‌ کار کردی؟ _اِ؟ چرا شما همش تیکه‌هاتون شبیه همه؟ مستقیم که نگفتم. فقط نظرشو در مورد شرایطت پرسیدم. این چیزا واسش حل شده‌ست. امشب حسابی دلبری کنیا. _ترنم؟ هم‌زمان با عمو صدای مادر هم درآمد. _ترنم بذار عموت بیاد تو. زشته. واسه چی دم در نگه نگهش داشتی؟ عمو را رها کردم و با دست اشاره برای تعارفات معمول کردم. _بفرما تو عمو. دم در بده. منزل خودته. غریبی نکن. چشم غره‌ای رفت و به لبخند پهن و مسخره‌ام خندید. هم‌قدم با هم به سالن رفتیم. فاطمه کنار مادر جلوی ورودی آشپز‌خانه ایستاده بود. سرش را پایین گرفته بود. لحظه‌ای سر بلند کرد. نگاه به عمو انداخت و سلامی کرد. عمو با دهان باز نگاهش می‌کرد. فاطمه نسبت به دو سال قبل خیلی تغییر کرده بود. سقلمه‌ای به عمو زدم. به خودش آمد و جواب سلامش را داد. با مادر هم احولپرسی کرد. وقتی نشست عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_146 نیشم تا بناگوش باز شد. از دیدگاه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 برای دیدن حال و هوای فاطمه به آشپزخانه رفتم. مشغول ریختن چای بود. مادر شیرینی‌ها را برداشت و بیرون رفت. هنوز متوجه من نبود. نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد. اسمش را که صدا زدم، هول شد و چای روی دستش ریخت. هر دو جیغ زدیم. مادر سراسیمه خودش را رساند. با دیدن فاطمه که از درد بالا و پایین می‌پرید، ماجرا دستش آمد. سریع دستش را زیر شیر آب گرفت. صدای عمو کنار گوشم باعث شد از جا بپرم. _چی کارش کردی آتیش‌پاره؟ چشمم به صورت سرخ شده فاطمه افتاد. بغضش گرفته بود. آرام زیر گوشش گفتم. _به من چه؟ خانوم تو رو دید، رفت تو هپروت. حواسش پرت شد. به من ربطش می‌دی؟ صدای عزیزجون اجازه نداد به کل‌کل‌مان ادامه دهیم. _چی شدی مادر؟ مادر شیر آب را بست و به جای فاطمه که از خجالت نمی‌توانست سر بلند کند، جواب داد. _آب‌جوش ریخته رو دستش عزیزجون. خدا رو شکر سطحیه. عمو قدمی جلو رفت. _زن‌داداش، دارویی، درمانگاهی، چیزی لازم ندارن؟ فاطمه که انگار تازه متوجه حضور عمو شده بود، دستپاچه خودش را جمع و جور کرد و از حالت زار در آمد. _نه نه. چیزی نشده. خوب میشه الان. ممنون. مادر به طرف جعبه کمک‌های اولیه مخصوصش رفت. _دستت درد نکنه آقا حمید. پماد سوختگی داریم. الان می‌زنم. شما برین بشینین. ما هم الان میایم. صدای پدر از سالن درآمد. _فاطمه خانوم، چند درصد سوختگی بهت خورده که ملتو نگران کردی؟ همه خندیدند و فاطمه باز هم سرخ و سفید شد. مادر در حالی که پماد را به دست او می‌مالید، رو به سالن کرد. _حبیب‌ جان، طفلی کم آب نشده از خجالت. تو دیگه بیشترش نکن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪