حال دلها متحول شده است. امان از دلهای حیران شدهای که جای احسن الحال، بدحالی را جایگزین کردهاند.
آرزو میکنم حال هر روزتان سرشار از تحولهای احسن.
#احسن_الحال
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_147 برای دیدن حال و هوای فاطمه به آش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_148
بعد رو به من کرد.
_ترنم برو چاییو بریز. ما هم بریم بشینیم تا این بچه یه کم دردش آروم بشه.
همه به طرف سالن رفتند و عمو کنارم ماند. چایی را ریختم و مشغول آبجوش ریختن بودم که کنار گوشم زمزمه کرد.
_از اول اگه وظیفهتو میدونستی و خودت چایی میریختی، اون بنده خدا ناکار نمیشد.
_عمو؟ زشت نباشه از همین حالا منو بهش میفروشیا. اگه گفتم نظرش در موردت چی بود؟
آخرین چایی را در سینی گذاشتم و به طرفش برگشتم. ابرو بالا داده بود.
_تو در مورد من ازش نظر پرسیدی؟
_پس چی؟ منو دست کم گرفتی؟ البته کمی غیر مستقیم.
_ترنم، از دستت خل میشم آخر. نخواستم تو بزرگ بشی بچه. حالا بگو چی گفتی و چی گفت.
لبخند پهنی زدم و سینی را برداشتم.
_جناب، الان منتظر چاییان. صدای مامان در میاد. آرامشتو حفظ کن. فقط بگم که خیلی امیدوار باش.
دنبالم راه افتاد.
_باشه خانوم. نوبت منم میشه. حالا هی منو اذیت کن.
عمو وقتی فهمید فاطمه نظر منفی نسبت به شرایطش ندارد، پیگیر ادامه تحصیلش شد و برای پیدا کردن کار و جاگذاری پروتز دستش هم اقدام کرد. این پیگیریها تا تمام شدن امتحانات ترم طول کشید. وقتی فاطمه برای تعطیلات تابستانه به شهرش برگشت، عمو مساله را با خانواده مطرح کرد و بعد از هماهنگیها قرار شد برای خواستگاری بروند. که با اصرار من در مورد سفری بعد از مدتها، پدر و مادر موافقت کردند با آنها همراه شویم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
این 👇هم پایان داستان ترنم.
امیدوارم ارزش وقت گرانبهاتونو داشته باشه و احساسات قشنگتون رو بیحاصل درگیر نکرده باشم.
منتظر نظرات ارزنده و راهگشاتون هستم.
به دلیل نوروز، تا آخر هفته داستان جدیدی نخواهیم داشت.
و اما بعد تصمیمات جدیدی گرفته خواهد شد. از پیشنهاداتتون واسه تغییرات پیش رو استقبال میکنم. نظرسنجی هم خواهیم داشت.
التماس دعا. در پناه حضرت حجت عج الله قرنی سرشار از آرامش و شادی همراه با ظهور داشته باشید. انشاءالله
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
کاربری نظرات در خصوصی نویسنده:
@zeinta_rah5960
محل نظرات ناشناس:
http://unknownchat.b6b.ir/5993
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_148 بعد رو به من کرد. _ترنم برو چایی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_149
از ماشین پیاده شدم. با ذوق به طرف تالار راه افتادم.
_ترنم خانوم، آروم. چه خبرته. عمو و دختر خالهت در نمیرن که.
رو برگرداندم و عقب عقب راه میرفتم. با چادری که به خاطر باز بودن لباسم پوشیده بودم عقبی راه رفتن سخت بود.
_شایدم در رفتن. از کجا میدونی؟
_خانومی اگه قرار به در رفتن بود، این دو سال نامزدیشون در میرفتن. این جوری راه نرو زمین میخوری. بعدش من که نمیام بلندت کنم. همون جا میشینم و بهت هر هر میخندم.
_اِ این جوریه؟
برگشتم و درست راه رفتم. ادای قهر در آوردم. خودش را رساند و دستم را گرفت.
_لوس نشو دیگه. خب من واقعا همچین صحنهای ببینم از خنده وامیرم. حتی اگه خانوم خانومای خودم باشه. دست خودم نیست که.
_حالا چرا ماشینو اینقدر دور پارک کردی. من عادت ندارم با این کفشا راه برم. کله پا میشم. سوژه میدم دست تو.
لبخند بانمکی زد و ابروهایش را بالا و پایین کرد.
_خب جای پارک نبود دیگه. من حاضرم کولت کنم و تا اونجا ببرمت. موافقی بپر بالا
گفت و بلند بلند خندید. چشم غرهای به او رفتم.
_بیمزه.
لحظهای جدی شد و رو به رویم ایستاد.
_ترنم، جون من، این ارشیای چشم در اومده رو دیدی ازش فاصله بگیر. روبندهتم بذار. آخه با آرایشی که کردی، خیلی خوشگلتر شدی.
ابروهایم را گره زدم و با حرص صدایش زدم.
_رضا؟ من جلو مردا با این وضع میام؟ اگه قرار بود آرایشمو ببینن که توی خیابونم روبنده نمیذاشتم. امان از دست خواهرت که همه چیزو گذاشته کف دست تو. بذار دیدمش درستش میکنم.
باز هم خندید. خنده جزئی از صورتش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_150
_قربونت برم. آخه زهرا که چیزی نگفته. توی مهمونی خونه عزیزجون احمد با ارشیا حرف میزد. از اونجا فهمیدم.
راه افتادم و او هم دست رو شانهام گذاشت و همراهی کرد.
_از اینا گذشته، ارشیا همچین آدمی نیست که به زنا چشمچرونی کنه. حالا اون موقع یه بیعقلی کرده و یه زر مفتی زده در مورد من. تموم شد و رفت.
_اون بیعقلی کرد اما خدا دوسش داشت و نتونست تو رو به دست بیاره. منه بیچاره رو بگو که خدا زده پس کلهم که باهات ازدواج کنم.
دود از سرم بلند شد. چشم درشت کردم. باز هم شروع کرده بود حرص مرا در بیاود. به حالت دو چند قدمی جلو رفت و رو به من کرد.
_آروم باش عشقم. ظرفیت داشته باش. از واقعیتهای زندگی نباید فرار کرد.
با جیغ اسمش را صدا زدم و او میخندید.
_دستم بهت برسه کشتمت. همش تقصیر اون زهرای چشم سفیده که داداش خل و چلشو انداخت به من. حالا زبونشم واسم درازه.
حالا او عقب عقب راه میرفت.
_حرص نخور عزیزم. پوستت چروک میشه. در ضمن تلافی اون خل و چل که گفتیو نمیشه توی خیابون در آورد. به موقعش بهت میگم چقدر خل و چلم.
خواستم دنبالش کنم که دستش را به علامت ایست بالا آورد.
_فعلا آتش بس. رسیدیم. جلوی ملت زشته و خانوم خانومای خودم اگه با این کفشا بدوئه پاهاش نابود میشه. منم که دلم نمیاد.
چشمکی زد و سنگین کنارم همقدم شد.
_پسرهی زبون بازِ دو رو. جلوی مردم چه متشخص برخورد میکنه.
_وا؟ ترنم؟ دوست داری جلف بازی در بیارم فامیلاتون بگن طفلی ترنم یه شوهر ملنگ گیرش اومده؟
جلوی در تالار رسیدیم. برای ورود به سالن زنانه از رضا جدا شدم.
در این دو ماهی که نامزد شدیم، اخلاق و مهربانیش تمام وجودم را پر کرده بود. از یادآوری حس خوبم نسبت به او لبخندی روی لبم نشست. در سالن را باز کردم و از همان ورودی چادر و روبنده را در آوردم داماد این مجلس محرمم بود. از این شرایط استفاده کرده و لباسی باز پوشیده بودم. خاله و مادر به استقبالم آمدند.
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بزرگواران همراه به گوش باشید:
یه نظرسنجی در مورد مطالب و محتواهایی که قراره بارگذاری بشه آماده کردیم. برای اینکه محتواها مطلوب خودتون بشه لطفا نظر بدین و بهم کمک کنید.
لینک سایت برای شرکت در نظرسنجی:
https://digiform.ir/w9d2f38bc
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| میخواهم زنده بمانم!
#می_خواهم_زنده_بمانم
#پویش_نجات_آرزوها
#سقط_جنین
#خانواده
#جنین
🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بزرگواران همراه به گوش باشید: یه نظرسنجی در مورد مطالب و محتواهایی که قراره
با تشکر از گرامیانی که نظر دادند از بقیه هم خواهش میکنم نظرشونو زودتر اعلام کنند تا فعالیت رو از سر بگیریم.
در ضمن نظرسنجی طوریه که میشه چند گزینه رو انتخاب کرد.
منتظر نظرات و پیشنهادات ارزندهتون هستم