فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_13 _این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_14
دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند.
_بابا، دروغ چرا؟ خب از حرفش که بدم نیومد ولی وقتی یادم میاد که احتمال زیادی داره به خاطر چهرهم دلش منو خواسته حرصم میگیره. آخه اون که شناختی از من نداره تا بخواد خاطرخواه بشه. تازهشم من هنوز میخوام به درسم برسم. نمیخوام فکرم درگیر این چیزا بشه.
_اگه ردش کنیم، ناراحت نمیشی؟
لب پایینش را پیچاند و به بیرون فرستاد.
_نه. چرا باید ناراحت بشم؟ مگه حسی بهش دارم؟
پیمان نفسش را بیرون فرستاد. کمی خود را به جلو مایل کرد.
_خب پس باید یه فکر کرد. بذار ببینم چی کار باید بکنیم.
به طرف در رفت.
_فعلاً برم یه سر به باغ بزنم ببینم اوضاع چطوره. چند روزیه خبری ازشون ندارم. تو هم باز از شربتت بخور تا گرمازده نشدی.
لبخندی به پدر زد.
_باشه بابایی. ولی یادت باشه خیلی وقتا به اون گل و گیاها حسودیم میشهها. اونقدر که بهشون میرسی و تحویلشون میگیری. از منم بیشتر باهاشون حرف میزنی.
پیمان چشم غرهای رفت و در را باز کرد.
_خیلی پررو و حسودی بچه.
_ممنونم. نظر لطفته بابا جون.
خندید و پیمان هم سری به تاسف تکان داد و رفت.
_پیمان این چه کاریه؟ بچهای که هیچ وقت ازمون دور نبوده رو بفرستی شهر غریب که چی؟ تو حتی تا مدرسه هم تنها نمیفرستیش.
پیمان کنار بیبی نشست و نگاهی به پریچهر که انگشتهایش را به هم گره میزد انداخت.
_بیبی جان، تو که حساسیت منو میدونی. جای بدی نمیفرستمش. خیالم از اونجا راحته که دارم از خودم دورش میکنم. داداشم و مسئولیتپذیریشو که قبول داری. پسراشم که برادر شیری پریچهرن. خودش قول داده مثل خودم هواشو داشته باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_14 دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_15
بیبی دستی به زانوهای پردردش کشید.
_مادر جان من که از برادرت خیالم راحته اما امسال این بچه کنکور داره. سال آخره.
_قراره همون جا یه مدرسه خوب ثبت نامش کنم تا به درسشم برسن. پیام میگفت پسر بزرگش معلمه و میتونه توی درسا کمکش کنه. دیگه چی میگی بیبی؟
بیبی نگاهش را به قاب عکس دخترش که روی دیوار جا خوش کرده بود انداخت. آهی کشید.
_چی بگم. مهسا که مرد این بچه یه سالش بود. تا سه سالگیش اونجا موندی. اینم میدونم که زن برادرت غیر از شیری که بهش داده کم محبت بهش نکرده اما این همه سال گذشته و شما فقط گاهی یه سر بهشون زدین. حالا چه کاریه یهو بفرستیش یه سال بره اونجا.
پیمان از جا بلند شد.
_میگی چی کار کنم؟ بشینم مهسا شدن پریچهر رو هم ببینم؟ نمیدونی چرا این کارو میکنم؟
پریچهر با آنکه خودش هم نمیدانست چه چیزی انتظارش را میکشد، رو به بیبی کرد.
_اشکالی نداره بیبی. اونا آدمای خوبین. هر وقتم که دیدم اذیت میشم، به بابا زنگ میزنم بیاد دنبالم. هان؟
_نمیدونم. از همون سه سالگی تا حالا ازم دور نبودی واسه همین دلشورهتو دارم.
پیمان سعی کرد فضا را کمی آرامتر کند. دست پریچهر را کشید و از جا بلند کرد.
_پاشو برو یه چایی بریز ببینم. نشسته اینجا خودشو لوس میکنه آه این بیچارهرو هم در میاره.
پریچهر با چشمانش درشت شده و دست به کمر رو به پدر ایستاد.
_بابا؟ حالا دیگه من لوس میکنم؟ باشه. وقتی رفتم، دلت واسم تنگ شد و نشستی آه حسرت کشیدی اونوقت میگی کجایی پریچهر تا خودتو یکم لوس کنی.
صدای خنده پیمان بلند شد. بیبی هم در عین دلآشوبههایش خندید.
پریچهر چایی برایشان آورد و قرار گذاشته شد تا پیمان آخر هفته او را به زادگاه مشترک پدر و مادرش ببرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
سلام همراهترین همسر دنیا.
سلام مهربانترین همسر دنیا.
سلام بانو. سلام به شما که اولین ایمان آورنده به آخرین دین خدا بودید. به شما که با مال و جان و عشق همراه آخرین پیامبر دنیا شدید. به شما که با تمام وجود به پای حمایت از رسالت همسرتان ایستادید.
بانو دعا کنید ما نیز به پیروی از شما پای حمایت از دین و زندگیمان ایستادگی کنیم.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_15 بیبی دستی به زانوهای پردردش کشید
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_16
روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول جمع کردن وسایل سفر طولانیش شد. هر چه گشت قاب عکس کوچکی که پدر و مادرش با هم بودند و عکس محبوبش هم به حساب میآمد، پیدا نکرد. ناچار به عمارت رفت تا از بیبی بپرسد. مطمئن بود بدون آن عکس طاقت نمیآورد.
عمارت در جدایی از پشت برای آشپزخانه داشت. هر وقت کارش با بیبی فوری بود، بیصدا از همان در سراغ او میرفت. وارد آشپزخانه شد. مریم خانم را دید که با آن هیکل تپلش پای گاز عرق میریخت و نمک خورش را تست میکرد. بیبیهم نشسته بود و سبزی پاک میکرد. کنارش توصیههای مادرانه در مورد آشپزی و بهتر شدن غذا میگفت.
از آن آشپزخانه خوشش میآمد. زیبا، بزرگ و مجهز بود. در کل طراحی عمارت به دلش مینشست. وقتی کوچکتر بود یکی دو باری به بقیه جاها سرک کشید اما هر بار سیمین خانم غر زد و اجازه نداد بیشتر دید بزند. خیلی دوست داشت بفهمد چرا از او خوشش نمیآید. سلامیکرد.
_سلام مادر. چرا اونجا وایستادی بیا ببینم چی شده اومدی اینجا.
جلو رفت و کنار بیبی ایستاد. جواب احوالپرسی گرم مریم خانم را هم داد. از آنچه دنبالش بود پرسید.
_حواست کجاست مادر؟ خودت اون دفعه که گردگیری میکردیم گذاشتیش توی کشوی لباسای من. گفتی توی کشوی خودت گم و گور میشه.
پریچهر خندید. یاد آن افتاد که به خاطر عادت بدش در به هم ریختن کشو قاب را آنجا نگذاشته بود.
_باشه بیبی. پس برم برش دارم. کاری نداری؟
برای بیرون رفتن هنوز قدمی برنداشته بود که صدای شادی را پشت سرش شنید.
_بیبی، فرنی پسرم آمادهست؟
به طرف او برگشت. چشم در چشم بودند. آن دختر نازپرورده بیشتر شبیه سیمین بود تا شاهرخ خان. قد متوسط، صورتی گرد و سفید با چشمانی عسلی البته تیره تر از چشمهای شاهین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_16 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_17
_آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک بشه.
شادی به خودش آمد و جواب سلام پریچهر را داد. فرنی را برای پسر یکسالهاش برداشت و تشکری کرد. قبل از رفتن رو به پریچهر کرد.
_تازگیا زیاد توی چشم میای. قبلنا کسی تو رو نمیدید. خبریه؟
حرفش را زد و بیتفاوت بیرون رفت. پریچهر همان طور با چشمانی گرد شده به رفتنش نگاه کرد. به بیبی نگاه کرد و انگشتش را طرف خودش گرفت.
_من؟ توی چشم میام؟ من میخوام منو ببینن؟
_ول کن عزیز دلم. یه چیزی گفت. برو به کارت برس.
_نه دیگه. یه حرفی زد. لابد منظور داشت خب.
بیبی از جا بلند شد و برای کش نیامدن ماجرا او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد.
_چه اهمیت داره چی گفت. تو که داری میری. یه مدتم نیستی. پس برو با خیال راحت به این حرفام اهمیت نده.
پوفی کرد و بیرون رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدا زدن شایان را شنید. بر خر مگس معرکه لعنت کرد و به طرفش برگشت. سلام و علیک سردی از طرف او انجام شد.
_از اون روز که نذاشتی حرفمو بزنم دنبال اینم که بتونم حرفامو بزنم.
پریچهر سرش را پایین گرفت و با نوک کفشش خطهایی روی زمین میکشید.
_حرفی نمونده که...
_چرا اتفاقاً باید بهت میگفتم که منو با چوب برادرم نرون. اون اگه اذیتت کرده دلیل نمیشه منو پس بزنی. میگی تو رو نمیشناسم. خب اجازه بده تا بشناسمت. تو با هر کسم که بخوای ازدواج کنی باید یه مدت باهاش در ارتباط باشی تا بشناسی. مگه نه؟
سرش را تیز بلند کرد و دو دستش را به کمر گرفت.
_الان منظورت چیه؟
دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
تو خدایی داری.
میتوانی تصور کنی اشتیاق و علاقه کسی به تو آنقدر زیاد باشد که از ذوقش جان بدهی. خدایی داری که همانقدر به تو مشتاق است.
تو باش و انصافت. کدام بشر محدودی میتواند جای آن همه مهروزی خالقت را پر کند؟ اصلاً کدام انسان زمینی میتواند زمین و زمان را به هم بدوزد تا تو به هدفهای معقولت برسی و همان طور زمین و زمان را به هم بدوزد تا تو به خواستههای نامعقولت نرسی؟
تو باش و واقع بینیات. کدام قدرت جهانی میتواند طوفان شن به پا کند و کدام اراده محکمی تواند دست نیاز به استکبار را یکباره جمع کند؟ واقع بین باش. که چه بشود؟ جز آنکه نمیخواهد مخلوق محبوبش آسیب ببیند؟ جز آنکه نمیخواهد مخلوق محبوبش در برابر مخلوقات پست شدهاش سرافکنده باشد؟
چنین خدایی پرستیدنی نیست؟
چنین خدایی دوست داشتنی نیست؟
#زینتا
#آشتی_با_خدا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_17 _آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_18
دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند.
_تند نشو. میگم یه کم با هم توی رابطه باشیم؛ یعنی همو بشناسیم. که تو هم بتونی بهم اعتماد کنی. باور کن من قصد بدی ندارم. هدفم فقط ازدواجه. از هدفمم مطمئنم.
همچنان حالت برزخیش را حفظ کرد.
_اونوقت سردیت نکنه اینقدر راحت پیشنهاد دوستی میدی؟ تو منو نمیشناسی. پدرم و بیبی رو هم نمیشناسی؟ من این طوری تربیت شدم؟
_ببین دختر چرا سختش میکنی؟ میگم من دوستت دارم. بیا همدیگه رو بشناسیم تا اگه موافق بودی حرف ازدواجو با خانواده در میون بذاریم.
_پیشنهادت زیادی شیکه. من نمیتونم هضمش کنم.
برگشت و به طرف خانه راه افتاد. شایان هم دنبالش رفت.
_مگه چی میشه؟ اصلاً میخوای بیام خواستگاری. تا خیالت راحت بشه.
_بیخیال. من الان در کل به این چیزا فکر نمیکنم.
_پس من چی کار کنم؟
به در خانه رسیده بود. در را باز کرد. نیم نگاهی انداخت.
_برو زندگیو بکن. دور منم خط بکش.
شایان فاصله را کم کرد و پریچهر هم خودش را به داخل خانه کشید.
_نمیشه. نمیتونم بیخیالت بشم. فکر کردی ولت میکنم.
_بهتره بیخیال بشی. خداحافظ.
گفت و سریع در را بست. به سفر طولانی روز بعدش امیدوار بود.
صبح زود، قبل از بیدار شدن اهالی عمارت، پیمان دخترش را از آنجا دور کرد. به روستایی نزدیک شهر که یادآور عمر کوتاه خوشیهایش با مهسا بود رفتند.
نزدیک ظهر رسیدند. استقبال گرم خانواده عمو و خانه جدید و پر از طبیعتشان به دل پریچهر نشست و آرامش بخشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_18 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_19
پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خداحافظی دلدل کرد که صدای همه را درآورد. اوایل پریچهر زیاد دلتنگ میشد اما شروع درسها با نظارت و کمک داوود وقت دلتنگی نگذاشت. نظارت و سختگیریاش طوری بود که با شروع مدارس پریچهر تازه نفس راحتی کشید. پیمان گاهی به سراغش میآمد و رفع دلتنگی میکرد. خبر از شایان هم داد که پیله کرده بود تا بفهمد پریچهر کجا رفته. کسی آدرس عمو را نداشت و رفت و آمدهای پیمان هم بی خبر از اهالی عمارت بود.
عمو به جای پدر وظیفه بردن و آوردنش به مدرسه را به عهده گرفته بود. داریوش هم گویا وظیفهاش فقط سربهسر گذاشتن بود که به تمامه انجامش میداد. با او همشیر و هم سن بود.
روزی که جواب کنکور آمد، با داریوش برای دیدن نتیجه نشسته بود. داریوش سرش را در لپتاپش فرو کرده بود و مشغول تایپ مشخصات شد. آنقدر خون به دل پریچهر کرد که علاوه بر پریچهر صدای زنعمو از آشپزخانه در آمد. دختر منتظر وقتی دید اذیت کردن داریوش تمام نمیشود از در صلح وارد شد.
_داداشی جونم تو رو خدا زودتر بگو. دق کردم خب.
از جا بلند شد تا کنار او بنشیند. شاید بتواند نتیجه را ببیند. داریوش دستش را بالا گرفت.
_ایست. جلو نیا وگرنه نمیذارم تا شبم نتیجه رو ببینی. تا الان بلای آسمونی بودم الان داداشی جونت شدم؟
_غلط کردم. بگو خب.
_یالا بیا بوسم کن تا بگم.
پریچهر دستی در هوا تکان داد و "برو بابا"یی بار او کرد. گوشیش را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت تا کنار زنعمو امنیت داشته باشد.
_نوبرشو آورده. اصلاً نخواستم. زنگ میزنم به داداش داوود جونم. اون ببینه و بهم بگه.
هنوز بوق نخورده بود که گوشی بیهوا از دستش کشید شد. برگشت و به داریوش با نفسهای کشیده و طولانی نگاه کرد. داریوش خونسرد لبخند زد و به گونهاش اشاره کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ «مشکل ظهور اینجاست!»
# استاد_رائفی_پور
امام زمان، امام همه ماست...
چرا سعادت دیدار امام زمان از ماها گرفته شده؟
میدانی به چه جاهایی حرم میگویند؟
در فرهنگ لغت این معانی برایش آمده است: ضریح، زیارتگاه، معبد، مکان مقدس، کعبه، پناهگاه، مامن.
میگویند: قلب ما حرم خداست. این یعنی چه؟
یعنی جایگاهی درون وجودمان وجود دارد که مکان مقدسی است مخصوص خودِ خدا.
همچنان توصیه کردهاند که حرمش حریم خصوصی است و ورود افراد متفرقه ممنوع است.
بالای سر در قلبمان بنویسیم: "ورود ممنوع. حتی شما دوست عزیز". بقیه میتوانند کنج محبت وجومان را پر کنند اما حرم امن الهی را هرگز.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739