eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراه‌ترین همسر دنیا. سلام مهربان‌ترین همسر دنیا. سلام بانو. سلام به شما که اولین ایمان آورنده به آخرین دین خدا بودید. به شما که با مال و جان و عشق همراه آخرین پیامبر دنیا شدید. به شما که با تمام وجود به پای حمایت از رسالت همسرتان ایستادید. بانو دعا کنید ما نیز به پیروی از شما پای حمایت از دین و زندگیمان ایستادگی کنیم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_15 بی‌بی دستی به زانوهای پردردش کشید
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول جمع کردن وسایل سفر طولانیش شد. هر چه گشت قاب عکس کوچکی که پدر و مادرش با هم بودند و عکس محبوبش هم به حساب می‌آمد، پیدا نکرد. ناچار به عمارت رفت تا از بی‌بی بپرسد. مطمئن بود بدون آن عکس طاقت نمی‌آورد. عمارت در جدایی از پشت برای آشپزخانه داشت. هر وقت کارش با بی‌بی فوری بود، بی‌صدا از همان در سراغ او می‌رفت. وارد آشپزخانه شد. مریم خانم را دید که با آن هیکل تپلش پای گاز عرق می‌ریخت و نمک خورش را تست می‌کرد. بی‌بی‌هم نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد. کنارش توصیه‌های مادرانه در مورد آشپزی و بهتر شدن غذا می‌گفت. از آن آشپزخانه خوشش می‌آمد. زیبا، بزرگ و مجهز بود. در کل طراحی عمارت به دلش می‌نشست. وقتی کوچک‌تر بود یکی دو باری به بقیه جا‌ها سرک کشید اما هر بار سیمین خانم غر زد و اجازه نداد بیشتر دید بزند. خیلی دوست داشت بفهمد چرا از او خوشش نمی‌آید. سلامی‌کرد. _سلام مادر. چرا اونجا وایستادی بیا ببینم چی شده اومدی اینجا. جلو رفت و کنار بی‌بی ایستاد. جواب احوالپرسی گرم مریم خانم را هم داد. از آنچه دنبالش بود پرسید. _حواست کجاست مادر؟ خودت اون دفعه که گردگیری می‌کردیم گذاشتیش توی کشوی لباسای من. گفتی توی کشوی خودت گم و گور میشه. پریچهر خندید. یاد آن افتاد که به خاطر عادت بدش در به هم ریختن کشو قاب را آنجا نگذاشته بود. _باشه بی‌بی. پس برم برش دارم. کاری نداری؟ برای بیرون رفتن هنوز قدمی برنداشته بود که صدای شادی را پشت سرش شنید. _بی‌بی، فرنی پسرم آماده‌ست؟ به طرف او برگشت. چشم در چشم بودند. آن دختر نازپرورده بیشتر شبیه سیمین بود تا شاهرخ‌ خان. قد متوسط، صورتی گرد و سفید با چشمانی عسلی البته تیره تر از چشم‌های شاهین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_16 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک بشه. شادی به خودش آمد و جواب سلام پریچهر را داد. فرنی را برای پسر یک‌ساله‌اش برداشت و تشکری کرد. قبل از رفتن رو به پریچهر کرد. _تازگیا زیاد توی چشم میای. قبلنا کسی تو رو نمی‌دید. خبریه؟ حرفش را زد و بی‌تفاوت بیرون رفت. پریچهر همان طور با چشمانی گرد شده به رفتنش نگاه کرد. به بی‌بی نگاه کرد و انگشتش را طرف خودش گرفت. _من؟ توی چشم میام؟ من می‌خوام منو ببینن؟ _ول کن عزیز دلم. یه چیزی گفت. برو به کارت برس. _نه دیگه. یه حرفی زد. لابد منظور داشت خب. بی‌بی از جا بلند شد و برای کش نیامدن ماجرا او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد. _چه اهمیت داره چی گفت. تو که داری میری. یه مدتم نیستی. پس برو با خیال راحت به این حرفام اهمیت نده. پوفی کرد و بیرون رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدا زدن شایان را شنید. بر خر مگس معرکه لعنت کرد و به طرفش برگشت. سلام و علیک سردی از طرف او انجام شد. _از اون روز که نذاشتی حرفمو بزنم دنبال اینم که بتونم حرفامو بزنم. پریچهر سرش را پایین گرفت و با نوک کفشش خط‌هایی روی زمین می‌کشید. _حرفی نمونده که... _چرا اتفاقاً باید بهت می‌گفتم که منو با چوب برادرم نرون. اون اگه اذیتت کرده دلیل نمیشه منو پس بزنی. میگی تو رو نمی‌شناسم. خب اجازه بده تا بشناسمت. تو با هر کسم که بخوای ازدواج کنی باید یه مدت باهاش در ارتباط باشی تا بشناسی. مگه نه؟ سرش را تیز بلند کرد و دو دستش را به کمر گرفت. _الان منظورت چیه؟ دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو خدایی داری. می‌توانی تصور کنی اشتیاق و علاقه کسی به تو آنقدر زیاد باشد که از ذوقش جان بدهی. خدایی داری که همان‌قدر به تو مشتاق است. تو باش و انصافت. کدام بشر محدودی می‌تواند جای آن همه مهروزی خالقت را پر کند؟ اصلاً کدام انسان زمینی می‌تواند زمین و زمان را به هم بدوزد تا تو به هدف‌های معقولت برسی و همان طور زمین و زمان را به هم بدوزد تا تو به خواسته‌های نامعقولت نرسی؟ تو باش و واقع بینی‌ات. کدام قدرت جهانی می‌تواند طوفان شن به پا کند و کدام اراده محکمی تواند دست نیاز به استکبار را یکباره جمع کند؟ واقع بین باش‌. که چه بشود؟ جز آنکه نمی‌خواهد مخلوق محبوبش آسیب ببیند؟ جز آنکه نمی‌خواهد مخلوق محبوبش در برابر مخلوقات پست شده‌اش سرافکنده باشد؟ چنین خدایی پرستیدنی نیست؟ چنین خدایی دوست داشتنی نیست؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_17 _آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند. _تند نشو. میگم یه کم با هم توی رابطه باشیم؛ یعنی همو بشناسیم. که تو هم بتونی بهم اعتماد کنی. باور کن من قصد بدی ندارم. هدفم فقط ازدواجه. از هدفمم مطمئنم. همچنان حالت برزخیش را حفظ کرد. _اون‌وقت سردیت نکنه اینقدر راحت پیشنهاد دوستی میدی؟ تو منو نمی‌شناسی. پدرم و بی‌بی رو هم نمی‌شناسی؟ من این طوری تربیت شدم؟ _ببین دختر چرا سختش می‌کنی؟ میگم من دوستت دارم. بیا همدیگه رو بشناسیم تا اگه موافق بودی حرف ازدواجو با خانواده در میون بذاریم. _پیشنهادت زیادی شیکه. من نمی‌تونم هضمش کنم. برگشت و به طرف خانه راه افتاد. شایان هم دنبالش رفت. _مگه چی میشه؟ اصلاً می‌خوای بیام خواستگاری. تا خیالت راحت بشه. _بی‌خیال. من الان در کل به این چیزا فکر نمی‌کنم. _پس من چی کار کنم؟ به در خانه رسیده بود. در را باز کرد. نیم نگاهی انداخت. _برو زندگیو بکن. دور منم خط بکش. شایان فاصله را کم کرد و پریچهر هم خودش را به داخل خانه کشید. _نمیشه. نمی‌تونم بی‌خیالت بشم. فکر کردی ولت می‌کنم. _بهتره بی‌خیال بشی. خداحافظ. گفت و سریع در را بست. به سفر طولانی روز بعدش امیدوار بود. صبح زود، قبل از بیدار شدن اهالی عمارت، پیمان دخترش را از آنجا دور کرد. به روستایی نزدیک شهر که یادآور عمر کوتاه خوشی‌هایش با مهسا بود رفتند. نزدیک ظهر رسیدند. استقبال گرم خانواده عمو و خانه جدید و پر از طبیعتشان به دل پریچهر نشست و آرامش بخشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_18 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خداحافظی دل‌دل کرد که صدای همه را درآورد. اوایل پریچهر زیاد دلتنگ می‌شد اما شروع درس‌ها با نظارت و کمک داوود وقت دلتنگی نگذاشت. نظارت و سختگیری‌اش طوری بود که با شروع مدارس پریچهر تازه نفس راحتی کشید. پیمان گاهی به سراغش می‌آمد و رفع دلتنگی می‌کرد. خبر از شایان هم داد که پیله کرده بود تا بفهمد پریچهر کجا رفته. کسی آدرس عمو را نداشت و رفت و آمدهای پیمان هم بی خبر از اهالی عمارت بود. عمو به جای پدر وظیفه بردن و آوردنش به مدرسه را به عهده گرفته بود. داریوش هم گویا وظیفه‌اش فقط سربه‌سر گذاشتن بود که به تمامه انجامش می‌داد. با او همشیر و هم سن بود. روزی که جواب کنکور آمد، با داریوش برای دیدن نتیجه نشسته بود. داریوش سرش را در لپ‌تاپش فرو کرده بود و مشغول تایپ مشخصات شد. آنقدر خون به دل پریچهر کرد که علاوه بر پریچهر صدای زن‌عمو از آشپزخانه در آمد. دختر منتظر وقتی دید اذیت کردن داریوش تمام نمی‌شود از در صلح وارد شد. _داداشی جونم تو رو خدا زودتر بگو. دق کردم خب. از جا بلند شد تا کنار او بنشیند. شاید بتواند نتیجه را ببیند. داریوش دستش را بالا گرفت. _ایست. جلو نیا وگرنه نمیذارم تا شبم نتیجه رو ببینی. تا الان بلای آسمونی بودم الان داداشی جونت شدم؟ _غلط کردم. بگو خب. _یالا بیا بوسم کن تا بگم. پریچهر دستی در هوا تکان داد و "برو بابا"یی بار او کرد. گوشیش را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت تا کنار زن‌عمو امنیت داشته باشد. _نوبرشو آورده. اصلاً نخواستم. زنگ می‌زنم به داداش داوود جونم. اون ببینه و بهم بگه. هنوز بوق نخورده بود که گوشی بی‌هوا از دستش کشید شد‌. برگشت و به داریوش با نفس‌های کشیده و طولانی نگاه کرد. داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌اش اشاره کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مشکل ظهور اینجاست!» # استاد_رائفی_پور امام زمان، امام همه ماست... چرا سعادت دیدار امام زمان از ماها گرفته شده؟
می‌دانی به چه جاهایی حرم می‌گویند؟ در فرهنگ لغت این معانی برایش آمده است: ضریح، زیارتگاه، معبد، مکان مقدس، کعبه، پناهگاه، مامن. می‌گویند: قلب ما حرم خداست. این یعنی چه؟ یعنی جایگاهی درون وجودمان وجود دارد که مکان مقدسی است مخصوص خودِ خدا. همچنان توصیه کرده‌اند که حرمش حریم خصوصی‌ است و ورود افراد متفرقه ممنوع است. بالای سر در قلبمان بنویسیم: "ورود ممنوع. حتی شما دوست عزیز". بقیه می‌توانند کنج محبت وجومان را پر‌ کنند اما حرم امن الهی را هرگز. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_19 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌اش اشاره کرد. با جیغ بلند پریچهر چهره داریوش درهم شد. _مامان، این پسر دیوونه‌تو جمعش کن. اذیت می‌کنه. _هوی دختره خل به من میگی دیوونه؟ زن‌عمو با ملاقه به سالن آمد. موهای بادمجانی رنگ شده و چتریش را عقب فرستاد. لاغر و تر و فرض بود. پریچهر را عقب کشید و در یک حرکت با ملاقه به پشت دست داریوش زد که آخش را به هوا برد. _آخه یه نتیجه می‌خوای بگی ببین چه علم شنگه‌ای راه انداختی. برو پی کارت خودش ببینه. داریوش در حالی که دستش را نوازش می‌کرد، مظلومیت بروز داد. _لپ‌تاپ خودمه. نمی‌خوام دست کسی بدم. _آره جون خودت. این یه سالی لپ‌تاپ همش دست پریچهر بود، الان دیگه نمی‌خوای؟ بگو مرض دارم. ملاقه‌اش را بالا برد. _میگی یا نه؟ _یا نه. گفت و خندید اما با دیدن ملاقه‌ای که به طرفش می‌آمد، پشیمان شد. _چشم چشم میگم. رحم کن. مهندسی آی تی دانشگاه امیرکبیر قبول شده. پریچهر چیزی که شنید را باور نمی‌کرد. نزدیک آمد. _جون من راست میگی؟ اذیت نکن دیگه. داریوش لپ پریچهر را بوسید. _تو که خسیس بودی و یه بوسم ندادی. به طرف لپ‌تاپ رفت و آن را به طرفش گرفت. _بیا ببین خیالت راحت بشه. مگه هم‌سن منی که باهات شوخی کنم. گفت و شروع کرد به خندیدن. اخمی کرد و به صفحه خیره شد. وقتی مطمئن شد، زن‌عمو را بوسید و هر دو شروع به شادی کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_20 داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 خبرش را به داوود داد و قرار گذاشتند تا برای دادن خبر قبولیش او را به تهران برگرداند. چرا که در هر صورت باید برمی‌گشت. پیمان را به این خیال که هنوز نتیجه‌ او نیامده منتظر گذاشته بود و ظهر بعد از تمام شدن کلاس تابستانه داوود با هم راهی دیدن پیمان و بی‌بی شد. وسایلش را از قبل جمع کرده بود تا معطل نشوند. وقت خداحافظی عمو و خانواده اش از دلتنگی و وابستگی گفتند و قول گرفتند که دوباره پریچهر را ببینند. از وقتی وارد تهران شدند، پریچهر از هیجان آرام قرار نداشت. خیلی وقت از آخرین دیدارش می‌گذشت. آخر صدای داوود خشک و مقرراتی را درآورد. _مگه صندلیت میخ داره؟ چته بچه؟ به طرفش برگشت. _خب ذوق دارم. می‌‌دونی چند وقته ندیدمشون. تازه می‌خوام شوکه‌شون کنم. _خودت شوکه‌تری انگار. حالا حواستو به خیابون بده. از اینجا به بعدو بلد نیستم‌. "باشه"ای گفت و رو به خیابان نشست. _راستی داداش کاش رویا جون و دانا رو می‌آوردی یه چند روزی می‌موندین. این چند وقت سر درس خوندنم کم نیومدم خونه‌تون. بنده خدا رویا جونم کم زحمتش ندادم. داوود ابرویی بالا داد و نیم نگاهی انداخت. _چه حرفا؟ مثلا می‌خوای بگی بزرگ شدی و تعارفاتو یاد گرفتی؟ گفت و بلند خندید. پریچهر سریع دست به کمر گرفت. _دیگه چی؟ تعارف نبود‌. جدی گفتم. همین دو روزی که دانا رو ندیدم دلم یه ذره شده واسش. خیلی بانمکه پسرت. آخه بچه دوساله اینقدر شیرین مگه داریم؟ _اون‌که این یه ساله تو رو دیده و کنارت بزرگ شده شبیه تو تخس شده. _اِ؟من تخسم؟ اصلاً قهرم. رو به پنجره ماشین کرد. _خب حالا دو دیقه بهت خندیدما. باز لوس شدی که. کمی ژستش را حفظ کرد. داوود معمولاً جدی بود و کمتر شوخی می‌کرد. با صدای داوود برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞