فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_22 با صدای داوود برگشت. _نگفتم بهت.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_23
پریچهر لبخند زد و نگاهی به او انداخت.
_نه. بریم. فکر کنم بابا توی باغ باشه.
چشمهای شایان گرد شده بود. گیج بود که آن دو از کنارش رد شدند. داوود همسن شایان بود و چهره و تیپ خوبی داشت. از تصور نسبتی که ممکن بود آن مرد داشته باشد، به خود لرزید. مردی که به راحتی دختر مورد علاقهاش را در آغوش گرفته بود.
پریچهر ریز میخندید و داوود او را بین دستهایش فشرد.
_دخترهی پررو. ببین چه خوششم اومده. خودش بود؟
_اوهوم. من پرروام یا اون؟ پسرهی چیز. میگه فکر کردی بری ولت میکنم.
_یعنی یه سال بیخودی خودتو اسیر کردی؟ چه سریشیه بابا.
_در اون که شکی نیست ولی بد نشد که معلمی به خوبی تو گیرم اومد و کنکورم عالی شد دیگه.
_باز میگه پررو نیستم.
به نزدیکی پیمان رسیدند. پیمان سایهشان را احساس کرد. برگشت و با دیدن پریچهر، گل از گلش شکفت. دست باز کرد و پریچهر خود را در آغوش پدر گم کرد. کمی که رفع دلتنگی کردند، با هم به خانه رفتند. به خواست آن دختر پر از شیطنت، پیمان بیبی را به خانه کشاند.
بیبی وقتی نوه عزیزش را دید، او را رها نکرد و اشک شوق ریخت.
_بیبی کشتی بچهرو. بابا نشستههم میتونی ببینیش. فکر اون نیستی فکر پاهای خودت باش.
بیبی کمی فاصله گرفت و بدون توجه به غر زدن پیمان با پریچهر نشست. تازه یادش آمد با داوود احوالپرسی نکرده. از ذوق دیدن پریچهر هیچ کدام او را درست ندیده بودند. بعد از تعارفات، پریچهر خبر قبولیاش را داد. اشکهای شوق بیبی بود که باز هم به راه افتاد. پیمان دوباره دخترش را به آغوش کشید و بارها تحسینش کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام: حسن علیه السلام
شهرت: کریم اهل بیت
نام پدر: علی علیه السلام
نام مادر:فاطمه سلام الله علیها
لقب: سرور جوانان بهشت
خطاب خاص به حضرت کریم: یا ایها الکریم، برای ما که رسوای عالمیم به بیمهری و گناه، بد نیست اگر نگاهمان نکنی لکن برای شما که مشهورید به کرم بیحساب، مشهورید به خاندان مهر و رافت، بد است اگر به چوب بیلیاقتی برانید ما را.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
آقای کریمم، تو که مخلوق محبوب خدایی و چنین کریمی.
پس چطور عاشق خالق این اسوه کرامت نشوم؟
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_23 پریچهر لبخند زد و نگاهی به او اندا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_24
روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه کردند. پیمان به باغ رفت و پریچهر به خانه میرفت که شایان صدایش زد.
_پریچهر اون پسره که باهاش اومدی کی بود.
اخم کرد و دست به کمر زد.
_پسرعمومه. به تو ربطی داره؟
شایان برافروخته نگاهش کرد.
_خبریه؟ تو که تربیتت اجازه نمیداد با کسی باشی. چیزی عوض شده؟
_هنوزم همونم. لابد چیزی هست که اجازه میده باهاش اونطوری باشم.
گفت و در باز شده خانه را به روی او بست. از سر کار گذاشتن شایان خوشش آمده بود. هر چند زیاد طول نکشید و بیبی خبر داد که شایان در مورد داوود پرسیده و او نسبت برادریاش را لو داده. این مساله باد پریچهر را خالی کرد که نتواند اذیتش کند.
با ثبتنام دانشگاه و شروع کلاسها، پیمان نتوانست در برابر خواسته پریچهر برای تنها رفتنش مقاومت کند اما قول گرفت با آژانس برود و همانطور برگردد. حاضر شد هزینه زیادی از پساندازش خرج کند اما آسیبی دخترش را تهدید نکند.
هنوز دو ماهی از برگشت پریچهر از روستا نگذشته بود. شایان پاپیچش بود و دیگر آن کار را علنی انجام میداد. همان باعث عکس العملهای متفاوت خانوادهاش شده بود. سیمین خانم و دخترش عصبانی، شاهین پر از غم و شاهرخ خان راضی.
همین که از در حیاط وارد شد، مریم خانم از در عمارت بیرون آمد و صدایش زد.
_پریچهر جان، بیا اینجا شاهرخ خان کارت داره.
انگشتش را به طرف خودش گرفت.
_با من؟ چی کار داره؟ چیزی شده؟ بیبی کجاست؟
_نمیدونم چه خبره. چقدر میپرسی؟ بیبی هم اینجاست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_24 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_25
کمی به حضور بیبی دلگرم شد اما استرس زیادی داشت. به طرف عمارت رفت. مریم خانم به داخل رفته بود. از در اصلی که وارد میشدند سالن بزرگ و مجللی به چشم میآمد که یک طرفش آشپزخانه و سرویس اتاق نشیمن بود و طرف دیگر سالن راهرویی برای چند اتاق. وسط هم راه پلهای که به طبقه بالا میرسید.
مبلمان مجلل وسط سالن رو به در بود و افراد حاضر خودنمایی میکردند. شاهرخخان، شاهین، شایان، سیمین خانم و بیبی. یه مرد هم پشت به او نشسته بود. با سلامش همه نگاهها به او برگشت.
مرد که ایستاد و به طرفش برگشت، نفس پریچهر گرفت. چشم درشت کرد. فکرش یاری نمیکرد که مهبد آنجا چه میکند. لبخند نامهربانش بیشتر استرس به جانش ریخت. بیبی به طرفش آمد و با قربان صدقه او را روی اولین مبل نشاند و خودش کنارش نشست. دست سرد پریچهر را در دستش گرفت.
_اینم پریچهر. حالا حرفتو بزن. یه ساعته ما رو نگه داشتی. چی میخوای بگی که اصرار داری پریچهرم باشه.
با حرف شاهرخ خان نگاهش را به مهبد دوخت. بقیه هم همین طور بودند. مطمئن شد هنوز کسی چیزی نمیداند. مهبد گلویی صاف کرد و به حرف آمد.
_من اومدم بگم پریچهر دختر پیمان نیست.
بیبی به صورتش زد و با التماس اسم مهبد را صدا زد.
_مهبد، عمه، بس کن.
مهبد بیتفاوت رو به شاهرخ خان کرد.
_میخواین بدونین بچه کیه؟
_معما طرح میکنی؟ حرف بزن خب.
نگاهی به بیبی انداخت و ادامه داد.
_اون دختر شهروز خان برادر شماست. دختر شهروز خان و مهسا.
شاهرخ خان از جا پرید. و به طرف مهبد خیز برداشت. از یقهاش او را گرفت و بلندش کرد.
_میفهمی چی میگی؟ کی همچین پرتی گفته که تو یه الف بچه ادعاشو میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
اگه غول چراغ جادو در اختیارت بود، چی کار میکردی؟
اگه یکیو داشتی که قدرتش از همه قهرمانهای افسانهای بیشتر بود، چی ازش میخواستی؟
میخوام یه چیزی بهت بگم و اون اینه:
توی همین دنیای واقعی، تو کسی رو داری که هیچ قدرت دنیایی و ماورایی توان مقابله باهاش رو نداره اما بهت میگه من کسی هستم که ساختمت. خودم بهت زندگی دادم. میدونم تو فکرت چی میگذره. اصلا من از رگ گردنتم بهت نزدیکترم.
عجیب نیست چنین قدرت بیانتهایی اینقدر بهمون نزدیکه و حواسش بهمون هست اما بازم این طرف و اون طرف دنبال قهرمان و کار راه انداز میگردیم؟
#زینتا
#آشتی_با_خدا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_25 کمی به حضور بیبی دلگرم شد اما ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_26
مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ خان را از یقهاش جدا کرد.
_اگه مطمئن نبودم و سند نداشتم، پامیشدم بیام اینجا؟
شاهرخ خان کلافه دور سالن چرخید. نفسهای بلند کشید و به جایش برگشت. پریچهر اما از تعجب بیحرکت مانده بود. حتی توان حرف زدن نداشت. حتی منظور حرفی که شنیده بود را نمیفهمید.
_پدرم اون موقع وکیل مهسا بود. واسه گرفتن طلاقش واسطه بوده. خودش همه چیزو بهم گفته.
پریچهر به خودش آمد. رو به بیبی کرد.
_بیبی این چی میگه؟ این حرفا یعنی چی؟
مهبد اجازه نداد بیبی لب باز کند.
_حقیقته دختر. تو بچه برادر آقا شاهرخ هستی که این همه سال پیمان این حقیقتو مخفی کرده بود. توی یه خونه سرایداری نگه داشت؛ جای اینکه توی همچین عمارتی بزرگ بشی.
بیبی اجازه نداد حرفش را ادامه دهد.
_تمومش کن مهبد. به کجا میخوای برسی؟ پیمان دخترشو بهت نداد چون پریچهر خودش نخواست. پاشو از اینجا برو.
مهبد از جا بلند شد و برگههایی را به دست شاهرخ خان داد. روبهروی بیبی ایستاد.
_عمه، پیمان بد زد توی برجکم. اومدم طعم پدری که زیادی باورش کرده رو از زیر زبونش بیرون بکشم.
پریچهر ایستاد. تقربیاً جیغ میزد.
_برو گمشو. نمیخوام هیچوقت ببینمت. تو ...
باور حرفهای مهبد برایش سخت بود. به سختی نفس میکشید. دستی به گلویش کشید و به طرف در پا تند کرد. باید پدرش را میدید. باید حرف میزد تا بفهمد ادعای مهبد چقدر واقعیت دارد و چرا؟
بین درختها میدوید و با صدای بلند پیمان را صدا میزد. پیمان با شنید صدای پر التهاب دخترش خودش را به او رساند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_26 مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_27
باز هم آغوشش آرامبخش پریچهر بود. نوازشش کرد تا آرام شود. او را همان جا نشاند.
_چی شده بابا؟ کسی چیزی گفته؟ دلمو به شور انداختی.
با گریه و نفسهای نصفه و نیمه حرف میزد که پیمان را بیشتر به هم میریخت.
_بابا، مهبد میگه تو پدرم نیستی. میگه بچه برادر شاهرخخانم. بگو الکی میگه. مگه نه؟
کمی دخترش را نوازش کرد و اجازه داد اشکهایش ببارد. آرام که شد، روبرویش نشست و دستهایش را دو طرف صورت پریچهر گرفت.
_آسمون بیاد زمین، همه دنیا هم بگن تو دختر منی مگه نه؟
پریچهر با تکان دادن سرش تایید کرد.
_خب. میخوای بدونی ماجرا چیه؟ بگم راز این همه سالو که مادرت ازم خواسته پیشم بمونه؟
جواب مثبت که داد، پیمان او را به خانه برد. از او خواست لباسش را عوض کند. شربتی به خوردش داد و بعد شروع کرد. دست او را در دستش گرفت.
_مادرت کوچیک که بود پدرشو از دست داد. بیبی واسه کار اومده بود اینجا. پدر شاهرخ خان که دید بیبی با یه بچه کوچیک تنهاست یه اتاق بهش داد و اجازه داد اینجا بمونه. اون موقعها خیلیا توی عمارت بودن واسه همین خدمه زیادیم داشت. من وقتی اومدم اینجا که مادرت هم سن تو بود. دنبال کار بودم. بیبی پیغام فرستاده بود که شهاب خان دنبال باغبون میگرده. منم که این کاره بودم. کدخدا منو فرستاد.
مادرت خیلی قشنگ بود. مثل تو؛ خیلیم خانوم بود. وقتی دیدمش بدجور خاطرخواهش شدم. تا خواستم اعتمادشو جلب کنم، شهروز خان پیشدستی کرد. اون موقعها از نگاههای شاهرخ خان که بزرگتر بود، میشد فهمید چشمش دنبال مادرته اما شهروز خان زودتر خودشو جلو انداخته بود. وقتی حرفشو زد، خانوادهش مخالفت کردن. اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞