eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_49 _جمع کن بابا جوگیر شدیا. پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر گونه بی‌بی را بوسید و به سالن برگشت. بزرگترها روی مبل‌های ابتدای سالن نشسته بودند و حرف می‌زدند. گویا بحث داغی بود که حواس‌ها را به خود جلب کرده بود. جوان‌ها یک طرف دیگر سالن جمع شده بودند و مشغول بگو و بخند بودند. برایش عجیب بود که شاهین با آن فرم همیشه جدیش هم، با آن‌ها بود و هم‌پایشان می‌خندید. شایان متوجه او شد. اشاره کرد. _بیا اینجا. جمعمون جمعه. گلمون کمه. فکر نکن نفهمیدیم ما رو پیچوندی و در رفتیا. به طرفشان رفت و کمی تاب به گردنش داد. _تو این طوری فکر کن. مشکل خودته. فریبا که نوه خاله خانم بود، کمی عقب کشید و اشاره کرد تا کنارش بایستد. حس خوبی به او داشت. رفت و همان موقع سهراب هم شروع کرد. _خب بانو دیانی، نگفتی کی شیرینی میدی که با ما فامیل شدی. پریچهر ابرو بالا انداخت. _من شیرینی بدم؟ شما باید یه شهرو سور بدین که من فامیلتون شدم. همه هو گفتند و سهراب هم سوتی کشید. _بابا اعتماد به سقف. بپا سقفو رو سر ما خراب نکنی. _نه حواسم هست. تو بیا برو فامیل شدن با خودتونو جزء جوایز بین‌الملل ثبت کن تا بتونی در مورد افتخار بودنش قپی بیای. این بار همه دست زدند. سهراب روی دهانش زد. _آ، اگه من دیگه حرف زدم؟ فکر می‌کردم با شایان مشکل داری که کَل‌کل می‌کنی. نگو دیانی بودن زیادی روت اثر داشته. کلا دخترای دیانی انگار همه‌شون این مدلین. صدای شادی از بالای پله‌ها بلند شد. _چه مدلی هستیم سهراب؟ سهراب خود را ترسیده نشان داد و پشت سارا ایستاد. _آقا پناه بگیرین سردسته‌شون اومد. خودش را به آنها رساند. _داشتی می‌گفتی. چه مدلی؟ سهراب جلو آمد و گلویی صاف کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_50 پریچهر گونه بی‌بی را بوسید و به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فرشته. جمع خاصی بودند. از مهربان و صمیمی تا افاده‌ای و مغرور. آخر شب با رفتن آخرین مهمان، پریچهر از عمو تشکر کرد و به طرف در رفت. _کجا خانوم خانوما.اتاقت این‌وریه‌ها. لبخندی به عمو زد. _می‌خوام برم پیش بابا. مطمئنم الان منتظرمه. _خیلی دیر وقته. لابد خوابیده. _حاضرم قسم بخورم که هنوزم بیداره تا من برم. شایان خودش را وسط انداخت. _ من باهات میام. ببینم درست میگی یا نه. چشم غره رفت و دستگیره در را کشید. _چه چیزا؟ نیازی نمی‌بینم حرفمو به تو ثابت کنم. خودتو خسته نکن. همین که شایان خواست ادامه دهد، شاهین اسمش را صدا زد تا بس کند. پریچهر هم از این فرصت استفاده کرد و رفت. دوست داشت پدر او را در لباس مجلسی‌اش ببیند. بی‌بی حتما خواب بود اما می‌دانست پدر ذوق‌زده خواهد شد. همین که وارد خانه شد، چراغ روشن آشپزخانه را دید. کمی جلو رفت، پیمان را دید که صندوقچه یادگاری‌های مادر را باز کرده و به آن خیره شده. نزدیکش نشست. پیمان سرش را بلند نکرد. _تازه چهار دست و پا می‌رفتی که یه بار دست زدی به بخاری و سوختی. سوختگی زیاد نبود اما مادرت بیشتر از تو گریه می‌کرد. تو هم اونو که می‌دیدی از اول شروع می‌کردی. به مادرت التماس کردم که تمومش کنه اما اون حالش بد بود. تو رو گرفتم و بردم پیش عمه‌م که داروی دست ساز واسه سوختگی می‌ساخت. تو آروم شدی اما وقتی رفتیم خونه، مادرت همین طور گریه می‌کرد. گفتم: چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفت: بچه‌م یتیمه تا بزرگ بشه هزار و یک اتفاق ممکنه واسش بیافته. من چطور جواب باباشو بدم‌؟ بگم عرضه نگهداری دخترتو نداشتم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_51 _خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچهر انداخت. چشمان قرمز و ورم کرده‌اش حکایت از بارانی شدنش داشت. _بهش گفتم: مگه من مُردم؟ مگه قرار نشد من باباش باشم؟ چرا این جوری می‌کنی؟ ازم قول گرفت تا زنده‌م تو نه مثل دخترم که خود خود دختر من باشی و هواتو داشته باشم. واسه همین این همه سال سخت ازت مراقبت کردم. پریچهر، امشب احساس کردم تو همون بچه‌ای که رفته سراغ بخاری. نگرانتم. من از این قوم می‌ترسم. من به مادرت قول دادم. پریچهر که تا آن روز حال پیمان را آن‌طور ندیده بود، بغضش ترکید و به آغوش پدر نگرانش پناه برد. کمی که آرام گرفت. عقب کشید. صورت او را نوازش کرد. _مگه این همه سال نبودی؟ مگه این همه سال واسم پدری نکردی؟ هزار تا فامیلم داشته باشم بازم تو باید پدریتو بکنی. دلم بهت قرصه. نترس بابا. مگه خودت نگفتی: دستتو که سپردی به دست خدا، از هیچ کس و هیچ چیز نترس؟ خودت منو دست خدا سپردی. مگه نه؟ پدر دخترش را که بزرگ شده بود و تربیتش را به زیبایی پس می‌داد بوسه باران کرد و خیالش راحت شد. هنوز سه روز از مهمانی نگذشته بود که وقت برگشت از دانشگاه، شاهین سرش را از عمارت بیرون آورد و صدایش زد. _بیا اینجا. سهراب اومده. کارت داره. پریچهر ابرویی بالا داد. "عجب"ی گفت و به عمارت رفت. وقتی وارد شد، کسی را ندید. وسط سالن رسید. صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد جیغ بلندی بزند. _هیس. آبرومو بردی. غلط کردم آقا. الان میان میگن چی‌‌ کارش کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️این شبها همه سر به آسمان دارند تا نشانه ای از آمدن عید بیایند... مگر نمی دانند بی ماه روی تو، عیدی در کار نیست؟! ما را بخاطر ‌این سر به هوایی ببخش! ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
910.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساقیا آمد عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مرواد از یادت🎉💐 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_52 پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 همان لحظه شاهین و مادرش از بالای پله‌ها دیده شدند. _سهراب، چه غلطی می‌کنی؟ صد دفعه نمیگم شوخی خرکی نکن؟ سهراب با سر به شاهین اشاره کرد. _بیا تحویل بگیر. نگفتم؟ رو به شاهین کرد. _داداش من که کاری نکردم. ایشون زیادی ناز نارنجی تشریف دارن. پریچهر دست به کمر داد زد. _کاری نکردی؟ میای پشت سر من صدا درمیاری که چی؟ آزار داری خب. سیمین خانم برگشت اما شاهین از پله‌ها پایین آمد. پریچهر با صدای سهراب چشم از شاهین گرفت و به او نگاه کرد. _میگم پریچهر، ما آخر هفته می‌خوایم بریم شمال. اومدم به عنوان مهمان ویژه دعوتت کنم. شاهین به جای او حرف زد. _ما یعنی کی؟ _خب یعنی اکیپ خودمون. من و خواهرام و یه سری از دوستام. _یه عده پسر و دختر مثل خودت دیگه. روبه‌روی هم ایستاده بودند. _ما چطوریم مگه؟ واسه چی این‌جوری میگی؟ این بار پریچهر اجازه نداد شاهین ادامه دهد. _تمومش کنید. آقا سهراب، من با هیچ اکیپی جایی نمیرم؛ اونم شمال. سهراب به طرف او برگشت. _هیچ اکیپی یعنی چی؟ یعنی تو با اکیپ شاهین اینام نرفتی بیرون؟ _هیچ یعنی هیچ. هیچ وقت با هیچ اکیپی. ابرو بالا داد و پوفی کرد. _لابد اون‌که پیشش بزرگ شدی، اون باغبونه، نمیذاشته. بی‌خیال. الان دیگه یه آدم مستقلی. ول کن روزگویی اون یارو رو. پریچهر سرخ شد‌. نفس عمیقی کشید اما آرام نشد. به یقه پیراهن سهراب چنگ زد‌. صدایش را به زحمت کنترل می‌کرد. _یه بار دیگه، در مورد پدرم این طوری حرف بزنی، خیلی بد می‌بینی. اینو جدی بگیر. با صدای شاهین که اسمش را صدا می‌زد، به خودش آمد و رهایش کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_53 همان لحظه شاهین و مادرش از بالای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به طرف در رفت. هنوز نفسش منظم نشده بود. وسط راه برگشت. _با هیچ اکیپی بیرون نمیرم چون قبول ندارم یه عده آتیش و پنبه کنار هم دور دور کنن و هیچ اتفاق بدی نیوفته. اونایی که باهاتون میان، یا همراهاشونو نشناختن یا واسشون مهم نیست چه اتفاقی ممکنه بیافته. دستش به دستگیره بود که با صدای دست زدن رو به سالن کرد. _آفرین. نه واقعاً آفرین. تو روی مادر و خاله‌مو توی دیانی بودن سفید کردی. اصلاً توقعشو نداشتم. نگاهش به لبخند روی لب شاهین افتاد. "برو بابا"یی نثار سهراب کرد و به خانه برگشت. برای آخر هفته عمو از او خواست تا خانوادگی به ویلای عمو در تفرش بروند. پریچهر برخلاف انتظار عمو از پیمان اجازه گرفت و بعد اعلام آمادگی کرد؛ هر چند به خاطر حضور آن دو برادرِ متفاوت دلش راضی نبود. باوجود اصرار شایان برای آنکه پریچهر با او و شاهین برود، پریچهر با ماشین عمو رفت. شادی و تعدادی دیگر که او خبری از آن‌ها نداشت، جدا می‌آمدند. وقتی رسیدند، هوا روشن بود و هنوز کسی غیر از آن‌ها نیامده بود. شایان اتاقی را در اختیارش گذاشت که با ورودش فهمید اتاق خودش را به او داده است. ساکش را گذاشت و به سالن زیبای ویلا برگشت. از نظر پریچهر سالنش به خاطر پنجره‌های سراسری و بلندش که به باغ باز می‌شد، زیبا بود. کم کم بقیه هم رسیدند. شادی و دو خاله‌اش با خانواده‌هایشان آمدند. خاله سمیرا دو دختر هم سن و کمی کوچکتر از پریچهر داشت و خاله سمانه دو پسر دوازده و هشت ساله فوق شلوغ. شب شده بود و مردها به بهانه پختن کباب به حیاط رفتند و همان جا بساط قلیان به راه انداختند. پریچهر با دخترها صمیمی شد. دوست‌داشتنی و مهربان بودند. ستاره و سهیلا در حال جمع کردن بساط چای و میوه بودند که عرفان پسر کوچکتر خاله سمانه در حالی که با سرعت می‌دوید، به ستاره برخورد کرد و جیغش را به هوا برد. پسرک دستش را به تسلیم بالا برد. _ ببخشید ببخشید. ترمزم نگرفت. آقایونا گفتن بیاین شام بخوریم. ستاره دیگر نمی‌دانست عصبانی باشد یا بخندد اما بقیه راحت به حرف زدنش خندیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارشناس فضای مجازی: 🔴 دشمن در حال نفوذ فرهنگی و شبکه‌سازی در میان جوانان است 🔺به گزارش خبرگزاری «حوزه»، روح‌الله سال ۹۵ در مراسم رونمایی از چند نرم‌افزار علوم اسلامی که با موضوع فضای مجازی در پژوهشگاه علوم اسلامی امام صادق(ع) قم برگزار شد، با بیان این‌که اگر پیشرفتی در دنیا حاصل می‌شود به خاطر خلاقیت است، نه صِرف استفاده از تکنولوژی، گفت: اگر در دنیای امروز می‌خواهیم موفق شویم، باید با برنامه و همراه با خلاقیت عمل کنیم؛ درسال گذشته ۵۰ میلیون نفر از گوشی‌های تلفن همراه استفاده کردند و تقریباً تمام این گوشی‌ها با سیستم عامل اندروید از خارج وارد کشور می‌شود و این درحالی‌ست که با کمی کار و ابتکار می‌توان به تولید آن اقدام کرد. 🔺کارشناسی فضای مجازی با بیان این‌که فناوری چیز بدی نیست امّا این چیزی که در کشور ما رایج است، فناوری نیست، عنوان کرد: به معنای این است که اینترنت باید سالم، سریع، امن و ارزان در اختیار مردم قرار گیرد، ولی این مسئله هنوز اتفاق نیفتاده است. 🔺مؤمن‌نسب با بیان این‌که باید از خود بپرسیم چرا به موازات افزایش تحریم ایران، سرعت اینترنت و ورود گوشی‌های اندرویدی به کشور افزایش پیدا می‌کند؟! ادامه داد: در کشورهای خارجی هر چه سرعت و پهنای‌باند اینترنت افزایش پیدا می‌کند، راندمان تحصیلی دانش‌آموزان و دانشجویان هم افزایش پیدا می‌کند، امّا متاسفانه در ایران برعکس است. متن کامل این خبر👆را حتماً بخوانید 👇 🔗 hawzahnews.com/news/392286 #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_54 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 برای شام رفتند. این وسط توجه و پریچهر پریچهر کردن‌های شایان خود پریچهر و خانواده عمو را کلافه کرده بود. بعد از شام، پریچهر برای رفع دلتنگی به پیمان زنگ زد. برای آنکه کمتر جلب توجه کند، کمی فاصله گرفت. _دختره‌ی لوس، زشته چند ساعت نشده زنگ می‌زنی. واسه اجازه گرفتنتم شاهرخ‌ خان کلی بهم تیکه انداخت. _دلم تنگ شده خب. زشتم نیست مگه من غیر از اون سفر بدون تو جایی رفتم؟ اونجام که همش بهت زنگ می‌زدم. عمو هم نباید چیزی می‌گفت؛ واسه اینکه بالا برن پایین بیان تو پدرمی و منم نمی‌خوام بدون اجازه‌ت جایی برم. _خب حالا. چه گاردم می‌گیره. خوبی؟ مشکلی نداری؟ _خیلی خوبه. خواهرزاده‌های سیمین خانوم هم‌سنم هستن و خیلیم عالین. پیمان خدا را شکر کرد. پریچهر صدایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، متوجه شد بین درخت‌هاست و اطرافش فقط با نور مسیر باغ کمی روشن شده. ترس سراغش آمد اما سعی کرد پیمان را نگران نکند. لرزش صدایش را کنترل کرد. _خب بابا اگه کار نداری من برم پیش بقیه. خداحافظی که کردند، صدای شایان باعث شد جیغ بلند و گوش‌خراشی بکشد. شایان سعی می‌کرد او را ساکت کند. _هیس بابا هیس. تو رو خدا آروم بگیر. الان فکر می‌کنن چی شده. آبرو واسم نذاشتی دختر. لرزش بدنش دیگر در اختیارش نبود. روی زمین نشست. این ترس از همان شب پر استرس برایش مانده بود. التماس‌های شایان او را آرام نمی‌کرد. طولی نکشید که همه‌ی مردها و سیمین خانم خودشان را رساندند. عمو کنارش زانو زد و او را در آغوش گرفت. لزرش پریچهر تمام نمی‌شد. عمو با فریاد شایان را صدا زد و شایان دستپاچه کمی جلو آمد. _به خدا کاریش نداشتم. حواسش به تلفن بود. دنبالش اومدم تا وسط درختا که تاریکه نترسه؛ بدتر از من ترسید. _تو غلط کردی. یه کم عقلتو کار می‌انداختی به جای اینکه دنبالش بیای صداش می‌زدی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞