فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_50 پریچهر گونه بیبی را بوسید و به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_51
_خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فرشته.
جمع خاصی بودند. از مهربان و صمیمی تا افادهای و مغرور. آخر شب با رفتن آخرین مهمان، پریچهر از عمو تشکر کرد و به طرف در رفت.
_کجا خانوم خانوما.اتاقت اینوریهها.
لبخندی به عمو زد.
_میخوام برم پیش بابا. مطمئنم الان منتظرمه.
_خیلی دیر وقته. لابد خوابیده.
_حاضرم قسم بخورم که هنوزم بیداره تا من برم.
شایان خودش را وسط انداخت.
_ من باهات میام. ببینم درست میگی یا نه.
چشم غره رفت و دستگیره در را کشید.
_چه چیزا؟ نیازی نمیبینم حرفمو به تو ثابت کنم. خودتو خسته نکن.
همین که شایان خواست ادامه دهد، شاهین اسمش را صدا زد تا بس کند. پریچهر هم از این فرصت استفاده کرد و رفت. دوست داشت پدر او را در لباس مجلسیاش ببیند. بیبی حتما خواب بود اما میدانست پدر ذوقزده خواهد شد. همین که وارد خانه شد، چراغ روشن آشپزخانه را دید. کمی جلو رفت، پیمان را دید که صندوقچه یادگاریهای مادر را باز کرده و به آن خیره شده. نزدیکش نشست. پیمان سرش را بلند نکرد.
_تازه چهار دست و پا میرفتی که یه بار دست زدی به بخاری و سوختی. سوختگی زیاد نبود اما مادرت بیشتر از تو گریه میکرد. تو هم اونو که میدیدی از اول شروع میکردی. به مادرت التماس کردم که تمومش کنه اما اون حالش بد بود. تو رو گرفتم و بردم پیش عمهم که داروی دست ساز واسه سوختگی میساخت. تو آروم شدی اما وقتی رفتیم خونه، مادرت همین طور گریه میکرد. گفتم: چرا بیتابی میکنی؟ گفت: بچهم یتیمه تا بزرگ بشه هزار و یک اتفاق ممکنه واسش بیافته. من چطور جواب باباشو بدم؟ بگم عرضه نگهداری دخترتو نداشتم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_51 _خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_52
پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچهر انداخت. چشمان قرمز و ورم کردهاش حکایت از بارانی شدنش داشت.
_بهش گفتم: مگه من مُردم؟ مگه قرار نشد من باباش باشم؟ چرا این جوری میکنی؟ ازم قول گرفت تا زندهم تو نه مثل دخترم که خود خود دختر من باشی و هواتو داشته باشم. واسه همین این همه سال سخت ازت مراقبت کردم. پریچهر، امشب احساس کردم تو همون بچهای که رفته سراغ بخاری. نگرانتم. من از این قوم میترسم. من به مادرت قول دادم.
پریچهر که تا آن روز حال پیمان را آنطور ندیده بود، بغضش ترکید و به آغوش پدر نگرانش پناه برد. کمی که آرام گرفت. عقب کشید. صورت او را نوازش کرد.
_مگه این همه سال نبودی؟ مگه این همه سال واسم پدری نکردی؟ هزار تا فامیلم داشته باشم بازم تو باید پدریتو بکنی. دلم بهت قرصه. نترس بابا. مگه خودت نگفتی: دستتو که سپردی به دست خدا، از هیچ کس و هیچ چیز نترس؟ خودت منو دست خدا سپردی. مگه نه؟
پدر دخترش را که بزرگ شده بود و تربیتش را به زیبایی پس میداد بوسه باران کرد و خیالش راحت شد.
هنوز سه روز از مهمانی نگذشته بود که وقت برگشت از دانشگاه، شاهین سرش را از عمارت بیرون آورد و صدایش زد.
_بیا اینجا. سهراب اومده. کارت داره.
پریچهر ابرویی بالا داد. "عجب"ی گفت و به عمارت رفت. وقتی وارد شد، کسی را ندید. وسط سالن رسید. صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد جیغ بلندی بزند.
_هیس. آبرومو بردی. غلط کردم آقا. الان میان میگن چی کارش کردی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️این شبها همه سر به آسمان دارند تا نشانه ای از آمدن عید بیایند...
مگر نمی دانند بی ماه روی تو، عیدی در کار نیست؟!
ما را بخاطر این سر به هوایی ببخش!
#عید_فطر
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساقیا آمد عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت🎉💐
#عید_فطر
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_52 پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_53
همان لحظه شاهین و مادرش از بالای پلهها دیده شدند.
_سهراب، چه غلطی میکنی؟ صد دفعه نمیگم شوخی خرکی نکن؟
سهراب با سر به شاهین اشاره کرد.
_بیا تحویل بگیر. نگفتم؟
رو به شاهین کرد.
_داداش من که کاری نکردم. ایشون زیادی ناز نارنجی تشریف دارن.
پریچهر دست به کمر داد زد.
_کاری نکردی؟ میای پشت سر من صدا درمیاری که چی؟ آزار داری خب.
سیمین خانم برگشت اما شاهین از پلهها پایین آمد. پریچهر با صدای سهراب چشم از شاهین گرفت و به او نگاه کرد.
_میگم پریچهر، ما آخر هفته میخوایم بریم شمال. اومدم به عنوان مهمان ویژه دعوتت کنم.
شاهین به جای او حرف زد.
_ما یعنی کی؟
_خب یعنی اکیپ خودمون. من و خواهرام و یه سری از دوستام.
_یه عده پسر و دختر مثل خودت دیگه.
روبهروی هم ایستاده بودند.
_ما چطوریم مگه؟ واسه چی اینجوری میگی؟
این بار پریچهر اجازه نداد شاهین ادامه دهد.
_تمومش کنید. آقا سهراب، من با هیچ اکیپی جایی نمیرم؛ اونم شمال.
سهراب به طرف او برگشت.
_هیچ اکیپی یعنی چی؟ یعنی تو با اکیپ شاهین اینام نرفتی بیرون؟
_هیچ یعنی هیچ. هیچ وقت با هیچ اکیپی.
ابرو بالا داد و پوفی کرد.
_لابد اونکه پیشش بزرگ شدی، اون باغبونه، نمیذاشته. بیخیال. الان دیگه یه آدم مستقلی. ول کن روزگویی اون یارو رو.
پریچهر سرخ شد. نفس عمیقی کشید اما آرام نشد.
به یقه پیراهن سهراب چنگ زد. صدایش را به زحمت کنترل میکرد.
_یه بار دیگه، در مورد پدرم این طوری حرف بزنی، خیلی بد میبینی. اینو جدی بگیر.
با صدای شاهین که اسمش را صدا میزد، به خودش آمد و رهایش کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_53 همان لحظه شاهین و مادرش از بالای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_54
متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به طرف در رفت. هنوز نفسش منظم نشده بود. وسط راه برگشت.
_با هیچ اکیپی بیرون نمیرم چون قبول ندارم یه عده آتیش و پنبه کنار هم دور دور کنن و هیچ اتفاق بدی نیوفته. اونایی که باهاتون میان، یا همراهاشونو نشناختن یا واسشون مهم نیست چه اتفاقی ممکنه بیافته.
دستش به دستگیره بود که با صدای دست زدن رو به سالن کرد.
_آفرین. نه واقعاً آفرین. تو روی مادر و خالهمو توی دیانی بودن سفید کردی. اصلاً توقعشو نداشتم.
نگاهش به لبخند روی لب شاهین افتاد. "برو بابا"یی نثار سهراب کرد و به خانه برگشت.
برای آخر هفته عمو از او خواست تا خانوادگی به ویلای عمو در تفرش بروند. پریچهر برخلاف انتظار عمو از پیمان اجازه گرفت و بعد اعلام آمادگی کرد؛ هر چند به خاطر حضور آن دو برادرِ متفاوت دلش راضی نبود.
باوجود اصرار شایان برای آنکه پریچهر با او و شاهین برود، پریچهر با ماشین عمو رفت. شادی و تعدادی دیگر که او خبری از آنها نداشت، جدا میآمدند.
وقتی رسیدند، هوا روشن بود و هنوز کسی غیر از آنها نیامده بود. شایان اتاقی را در اختیارش گذاشت که با ورودش فهمید اتاق خودش را به او داده است. ساکش را گذاشت و به سالن زیبای ویلا برگشت. از نظر پریچهر سالنش به خاطر پنجرههای سراسری و بلندش که به باغ باز میشد، زیبا بود.
کم کم بقیه هم رسیدند. شادی و دو خالهاش با خانوادههایشان آمدند. خاله سمیرا دو دختر هم سن و کمی کوچکتر از پریچهر داشت و خاله سمانه دو پسر دوازده و هشت ساله فوق شلوغ.
شب شده بود و مردها به بهانه پختن کباب به حیاط رفتند و همان جا بساط قلیان به راه انداختند. پریچهر با دخترها صمیمی شد. دوستداشتنی و مهربان بودند. ستاره و سهیلا در حال جمع کردن بساط چای و میوه بودند که عرفان پسر کوچکتر خاله سمانه در حالی که با سرعت میدوید، به ستاره برخورد کرد و جیغش را به هوا برد. پسرک دستش را به تسلیم بالا برد.
_ ببخشید ببخشید. ترمزم نگرفت. آقایونا گفتن بیاین شام بخوریم.
ستاره دیگر نمیدانست عصبانی باشد یا بخندد اما بقیه راحت به حرف زدنش خندیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
کارشناس فضای مجازی:
🔴 دشمن در حال نفوذ فرهنگی و شبکهسازی در میان جوانان است
🔺به گزارش خبرگزاری «حوزه»،
روحالله #مومن_نسب سال ۹۵ در مراسم رونمایی از چند نرمافزار علوم اسلامی که با موضوع فضای مجازی در پژوهشگاه علوم اسلامی امام صادق(ع) قم برگزار شد، با بیان اینکه اگر پیشرفتی در دنیا حاصل میشود به خاطر خلاقیت است، نه صِرف استفاده از تکنولوژی، گفت: اگر در دنیای امروز میخواهیم موفق شویم، باید با برنامه و همراه با خلاقیت عمل کنیم؛ درسال گذشته ۵۰ میلیون نفر از گوشیهای تلفن همراه استفاده کردند و تقریباً تمام این گوشیها با سیستم عامل اندروید از خارج وارد کشور میشود و این درحالیست که با کمی کار و ابتکار میتوان به تولید آن اقدام کرد.
🔺کارشناسی فضای مجازی با بیان اینکه فناوری چیز بدی نیست امّا این چیزی که در کشور ما رایج است، فناوری نیست، عنوان کرد: #شبکه_ملی_اطلاعات به معنای این است که اینترنت باید سالم، سریع، امن و ارزان در اختیار مردم قرار گیرد، ولی این مسئله هنوز اتفاق نیفتاده است.
🔺مؤمننسب با بیان اینکه باید از خود بپرسیم چرا به موازات افزایش تحریم ایران، سرعت اینترنت و ورود گوشیهای اندرویدی به کشور افزایش پیدا میکند؟! ادامه داد: در کشورهای خارجی هر چه سرعت و پهنایباند اینترنت افزایش پیدا میکند، راندمان تحصیلی دانشآموزان و دانشجویان هم افزایش پیدا میکند، امّا متاسفانه در ایران برعکس است.
متن کامل این خبر👆را حتماً بخوانید 👇
🔗 hawzahnews.com/news/392286
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_54 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_55
برای شام رفتند. این وسط توجه و پریچهر پریچهر کردنهای شایان خود پریچهر و خانواده عمو را کلافه کرده بود. بعد از شام، پریچهر برای رفع دلتنگی به پیمان زنگ زد. برای آنکه کمتر جلب توجه کند، کمی فاصله گرفت.
_دخترهی لوس، زشته چند ساعت نشده زنگ میزنی. واسه اجازه گرفتنتم شاهرخ خان کلی بهم تیکه انداخت.
_دلم تنگ شده خب. زشتم نیست مگه من غیر از اون سفر بدون تو جایی رفتم؟ اونجام که همش بهت زنگ میزدم. عمو هم نباید چیزی میگفت؛ واسه اینکه بالا برن پایین بیان تو پدرمی و منم نمیخوام بدون اجازهت جایی برم.
_خب حالا. چه گاردم میگیره. خوبی؟ مشکلی نداری؟
_خیلی خوبه. خواهرزادههای سیمین خانوم همسنم هستن و خیلیم عالین.
پیمان خدا را شکر کرد. پریچهر صدایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، متوجه شد بین درختهاست و اطرافش فقط با نور مسیر باغ کمی روشن شده. ترس سراغش آمد اما سعی کرد پیمان را نگران نکند. لرزش صدایش را کنترل کرد.
_خب بابا اگه کار نداری من برم پیش بقیه.
خداحافظی که کردند، صدای شایان باعث شد جیغ بلند و گوشخراشی بکشد. شایان سعی میکرد او را ساکت کند.
_هیس بابا هیس. تو رو خدا آروم بگیر. الان فکر میکنن چی شده. آبرو واسم نذاشتی دختر.
لرزش بدنش دیگر در اختیارش نبود. روی زمین نشست. این ترس از همان شب پر استرس برایش مانده بود. التماسهای شایان او را آرام نمیکرد. طولی نکشید که همهی مردها و سیمین خانم خودشان را رساندند. عمو کنارش زانو زد و او را در آغوش گرفت. لزرش پریچهر تمام نمیشد. عمو با فریاد شایان را صدا زد و شایان دستپاچه کمی جلو آمد.
_به خدا کاریش نداشتم. حواسش به تلفن بود. دنبالش اومدم تا وسط درختا که تاریکه نترسه؛ بدتر از من ترسید.
_تو غلط کردی. یه کم عقلتو کار میانداختی به جای اینکه دنبالش بیای صداش میزدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_55 برای شام رفتند. این وسط توجه و پر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_56
عمو شانههای لرزان پریچهر را گرفت و او را بلند کرد. پریچهر با تکیه به او به داخل ویلا رسید. همین که نشست، خاله سمیرا با لیوان آبی که طلا در آن انداخته بود، سراغش آمد و کمک کرد تا آن را بخورد. عمو خواست از جا بلند شود که پریچهر دستش را سفت گرفت. ترس به جانش افتاده بود. عمو دوباره او را در آغوشش پناه داد. با دیدن حال خرابش بقیه ناراحت شدند اما حال شاهین و شایان بدتر از بقیه بود. شاهین به حیاط برگشت. شایان خواست قدمی جلوتر بیاید و عذرخواهی کند که عمو با اشاره دست مانع شد.
_جلو نمیایا. اصلا دیگه بهش نزدیک نمیشی.
_بابا، من که...
_هیچی نگو که بد کفریم.
ناگهان یاد چیزی افتاد. سر پریچهر را کمی عقب برد.
_پریچهر جان، حرف بزن. یه چیز بگو بدونم زبونت بند نیومده باشه.
پریچهر اشکش را پاک کرد. بین هقهقهایش بریده بریده حرف میزد.
_حواسم... نبود... رفتم اونجا... تاریک بود.
_بسه. نمیخواد خودتو اذیت کنی. خدا رو شکر میتونی حرف بزنی. میخوای بخوابی؟
سری تکان داد. سهیلا کمک کرد تا با عمو او را به اتاق برساند. عمو کنارش نشست و دستش را رها نکرد.
_بخواب عمو جان. من امشب همین جا میمونم. خیالت راحت.
کمی طول کشید تا آرام بگیرد و خوابش ببرد. با صدا صحبت کسی بیدار شد. صبح شد و او رو به پنجره خوابیده بود. کسی متوجه بیدار شدنش نشد.
_شاهرخ شورشو در آوردی. مگه بچهست که تا ترسید اومدی توی اتاقش خوابیدی؟
_هیس. بیدارش میکنی؟ بچه نیست اما این ترسش مال دسته گل شاهینه و دلیل حال بد دیشبشم دسته گل شایانه. چی میگی وقتی بچههای خودمون این طوریش کردن؟
_من میگم خب آرومش کردی، باشه. چرا کل دیشبو اینجا روی کاناپه خوابیدی؟
_اگه باز حالش بد میشد چی؟ جواب پیمانو چی میدادم؟ بگم یه عمر از بچه داداشم مراقبت کردی، من عرضه نداشتم یه شب هواشو داشته باشم؟
_بسه دیگه پاشو بیا صبحانه بخوریم. اون پتو و بالشو هم بیار اتاق خودمون بذار.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞