13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید|مروری خودمانی بر آنچه در حوزه اقتصاد کشور و جهان در حال وقوع می باشد!
🔹 از گرانی ها و یارانه ها و انبارهای کالا و وضعیت جهانی مواد غذایی بیشتر بدانید!
🔸#جهاد_تبیین با طعم #آرامش_بخشی و #آگاهی
✔️ #صدای_حوزه را بدون پارازیت بشنوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1467023382C72b81b3b57
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_70 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_71
ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. شاهین در را کمی باز کرده بود تا پریچهر نتواند آن را قفل کند. با صدای دوباره شاهین، در را باز کرد. با اخم به او توپید.
_چرا این جوری میکنی؟
شاهین بیتفاوت به طرف پلهها رفت.
_پایین منتظرتم.
خانهاش مثل خانه عمو خیلی بزرگ نبود اما نوساز بود؛ با سبک مدرن. بیبی و پیمان اتاقهای طبقه اول را برای راحتیشان انتخاب کرده بودند اما اتاق پریچهر و دو اتاق مهمان در طبقه بالا بود. از پلهها پایین آمد. هنوز کمی لرز داشت. چشمی در سالن چرخاند. سالن نسبتاً بزرگی داشت با ست آبی و طوسی البته پردهها هنوز آماده نشده بود.
شاهین کنار پیمان نشسته بود. بیبی که چای آورد، تازه یادش آمد کسی که قرار بود برای کارهای خانه خبر کند را خبر نکرده. نمیخواست کاری گردن او بیاندازد. سینی را از دست بیبی گرفت و تعارف کرد. در آخر هم کنار او نشست.
_من اومدم اینجا تا یه چیزایی که مدتهاست نگفتم رو بگم. اون موقع که من اومدم سراغ تو، درسته حالم خراب بود، اما دلیلش این بود که فهمیدم همونقدر که من بهت فکر میکنم، شایانم درگیرته. قسمم داد که پا پس بکشم. بعد از اون شب و قسم قبلش خودمو کنار کشیدم. ماجرای عمو شهروزو که فهمیدم، گفتم تقدیر ما هم مثل عمو و بابا شده. سعی کردم بهت فکر نکنم. اما اون روز که شایان با اون دختره اومد، فهمیدم این تقدیر ما نیست که تکرار شده این تقدیر توئه که شبیه مادرت شده. با این فرق که عمو لیاقت مادرتو داشت اما شاهین لیاقت تو رو نداشت. دعوامون شد؛ چون بهش گفتم بیلیاقته. اگه اینقدر دلش بیچفت بس بود، از اول میکشید کنار.
نفسش را سنگین بیرون داد و به فنجان چایش خیره شد.
_ از وقتی اعتمادت نسبت بهم از بین رفت، فهمیدم دیگه راه برگشتی واسه من نیست اما شایانم ثابت کرد ارزش علاقه تو رو نداشته.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_71 ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لبا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_72
_چی میخوای بگی؟
_میخوام بگم به خاطر یه آدم بیلیاقت خودتو عذاب نده. موندی توی اتاقت که چی؟ داری میگی اینقدر اون آدم مهمه که واسه بیتوجهیش لازمه عزا بگیری؟ نیست. به خدا نیست. آدمی که بتونه از الماس بگذره، بره سراغ تیله، ارزش غصه خوردنم نداره.
پریچهر کمی خود را جلو کشید و لبی از چایش را خورد تا خشکی گلویش رفع شود.
_فکر میکنی راحته؟ یکی بهت بگه منتظرم بمون و بعد نزدیک یک سال چشم به راه بودن ببینی با یکی دیگه برگشته، راحته؟
_میدونم سخته. حرف دله. بازی با احساسه. میفهمم اما حرفم اینه که زندگی ادامه داره. نمیشه وایستی و غصهی بدی آدما رو بخوری. باید ادامه بدی و خودتو ثابت کنی. ثابت کنی اونی که باخته خودشه، نه تو. فقط به چشم یه تجربه بهش نگاه کن.
لبخندی روی لب پریچهر نشست.
_فکر میکردم آدم کم حرفی هستی ولی نه. سخنران خوبی هستی.
شاهین پایش را روی پای دیگرش انداخت.
_حالا دیگه مسخره میکنی؟ من به جا حرف میزنم. حرف مفت نمیزنم.
_مسخره نکردم. شوخی کردم. باشه. حرفات به جا و به موقع بود. سعی میکنم با وجود بیاعتمادی که به جونم افتاده، زندگیمو یه جور دیگه بسازم. ممنون که اومدی و به فکر بودی.
شاهین کمی بعد رفت و پریچهر عزمش را جزم کرد تا خود را بسازد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| ایرانیها ۱۸۰ برابر متوسط جهان، شایعات اخبار دروغ و اخبار ناامید کننده دریافت میکنند!
✍️ نمیدونم چقدر این آمار و ارقام دقیق هستند اما یادمه سالها قبل، مدرسه حقانی که بودیم، حاج #سعید_قاسمی در مراسم #یادواره_شهدای_مدرسه گفت در جنگ با عراق از هیجده کشور اسیر داشتیم که اون آمار رو هم نمیدونم چقدر دقیق بود اما شک ندارم الان غالب همون کشورهایی که پشت عراق ایستادند تا ایران تازه انقلاب کرده، مقابلشان زانو بزند، الان هم هر چه میتوانند خرج #جنگ_رسانه_ای و اقتصادی می کنند...
🔹مراقب #برساخت_های_رسانه_ای باشیم،بسیاری از علایق و انتخاب های ما حاصل نفوذ #رسانه در ساحت ذهن و روان ما می باشند!!
🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_72 _چی میخوای بگی؟ _میخوام بگم به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_73
کفشهای لژدارش را جلوی ورودی در آورد. این رسم بیبی بود که کسی حق ندارد با کفش وارد خانه شود. راحتیهایش را که پوشید، از همان دم در به رسم همیشه صدایش را روی سرش انداخت.
_آهای اهالی سلام. گل دخترتون اومدا. کی هست؟ کی نیست؟
فهیمه خانم از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با لبخند سلام کرد.
_عزیزم، بابات توی باغه. بیبیم...
هنوز حرفش تمام نشد که بیبی از اتاق بیرون آمد.
_مگه جیغ جیغ این دختر میذاره کسی بخوابه؟ سلام گلم.
پریچهر روبنده، چادر، لپتاپ و کیفش را روی مبل انداخت و به طرف بیبی رفت. صورتش را بوسید.
_سلام عشقم. آخه دلت میاد من بیام و نیای منو ببینی؟
بیبی او را به عقب هل داد و اخمی کرد.
_یه جور میگه انگار سفر قندهار بوده. صبح رفتی غروب اومدی دیگه.
اشاره به وسایل روی مبل کرد.
_صد دفعه نگفتم وسایلتو نریز اینجا؟
_اِ بیبی؟ تازگیا بیاحساس شدیا. خب اومدم ببوسمت. برش میدارم الان.
_مثل همیشه دیگه؟ لابد بازم میری بالا و یادت میره. اونوقت این فهیمه بیچاره باید واست بیاره بالا.
پریچهر روبه فهیمه خانم کرد.
_فهیمه خانوم، تو رو خدا، صد دفعه نگفتم نیار، آخرش بیبی هزار تا حرف بهم میزنه؟
فهیمه خانم زنی میانسال، با پوستی جوگندمی، لاغر و قدی متوسط بود. لبخندی زد.
_خب خستهای عزیزم. دلم نمیاد دوباره بیای واسه اینا. چه اشکالی داره؟
بیبی باز هم ادامه داد.
_خب شما هم خستهای. دلیل نمیشه جور شلختگیشو بکشی که.
پریچهر بغ کرده دست به سینه شد و روی مبل نشست.
_اصلاً امروز دعوا داری بیبی. من سر به کجا بذارم که فهیمه خانوم من و خستگیمو بیشتر درک میکنه.
پیمان به عادت همیشگیش در زد و وارد شد. فهیمه خانم به آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_73 کفشهای لژدارش را جلوی ورودی در آ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_74
_چی شده هنوز نیومده خونه روی گذاشتی سرت؟
پریچهر خودش را به او رساند و او را هم بوسید.
_ببین بابا، نمیدونم بیبی چشه. داره دعوام میکنه.
پیمان خندید و با پریچهر به طرف بیبی رفت.
_باز شلختگی کردی؟
_اِ؟ بابا؟
_خب بیبی فقط با این کارته که جوش میاره دیگه.
رو به بیبی که نشسته بود، کرد.
_کمرت بهتر شده؟ بریم دکتر؟
_لازم نیست. استراحت کردم و دارو رو خوردم، بهترم. الان درد نداره.
پریچهر خودش را به او رساند.
_باز کمرت درد داره؟ چرا حرف گوش نمیکنی قربونت برم؟ آخه چند بار بگم ترشی درست کردن دیگه کار تو نیست؟
_من که کاری نکردم. همه کارا رو اون بنده خدا انجام داد.
فهیمه خانم به سالن برگشت. آماده رفتن بود. به طرف وسایل پریچهر رفت که صدایش بلند شد.
_دست بهشون نزنیا. امروز از اون روزاست که خونم حلاله. پاشو برو که دیرت نشه. داره شب میشه.
فهیمه خانم تشکری کرد و خواست برود که پریچهر صدایش زد.
_هر سال دارم میگم روزا که کوتاه شد، زودتر برو تا به شب نخوری.
_خب کارا میمونه دخترم.
_خب بمونه. مگه زورت کردیم که تموم شه. اینم میگم؛ بچههات که سر خونه و زندگی خودشونن، در کل بیا همین جا بمون. نمیدونم چرا قبول نمیکنی؟
_آخه اونام یه موقع میخوان بیان پیشم، اون جوری نمیتونن.
بیبی ادامه داد.
_مادر جان دختراتم مثل پریچهر، چرا سخت میگیری، میدونی که ما با این چیزا مشکل نداریم.
_حالا ببینم. اگه اونا قبول کردن، چشم.
فهیمه خانم که رفت، پریچهر به طرف پلهها رفت اما داد بیبی او را برگرداند.
_باز داره وسایلشو اینجا جا میذاره. برشوندار.
_چشم. چرا میزنی؟ فقط لپتاپ باشه که باهاش کار دارم.
_این دو سه سال کور کردی خودتو بس که سرت توی این دستگاهه.
دست برد و وسایلش را جمع کرد. نگاهش به پیمان افتاد. روی مبل دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود.
_بیبی؟ خب درس و کار و همه چیزم توشه. چی کار کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_74 _چی شده هنوز نیومده خونه روی گذا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_75
اولین پله را که بالا رفت رو به سالن کرد.
_راستی، اونقدر دعوام کردین که یادم رفت بگم، هم پروژهم تموم شد. هم کلاسای استاد زارعی.
بیبی خوشحال تبریک گفت و پیمان چشم باز کرد.
_به سلامتی. پس کو شیرینیت؟
_اونم وقتی مدرکمو گرفت از خجاتتون در میام.
_خدا رو شکر تموم شد. کم خودتو خسته نکردی با این همه درس و کلاسای اضافه.
از پلهها بالا رفت.
_ارزششو داشت. چیزایی از استاد یاد گرفتم که کمتر کسی بلده. استاد میگفت همه فوت و فنای کارامو بهت یاد دادم تا یه هکر مثبت پرورش بدم.
به بالای پلهها رسیده بود. پیمان صدایش را بالا برد تا بشنود.
_بازم میگم. هکر هکره. مثبت و منفی نداره.
سرش را از نردهها پایین گرفت.
_منم بازم میگم. برای اینکه جلوی اون هکر منفیا و خلافکارا گرفته بشه ماها باید باشیم پدرِ من. پس ما که مخالف اونا هستیم، میشیم هکر مثبت.
پیمان که حریف دخترش نمیشد، دوباره چشم بست. تا خستگی در کند. دیگر مثل قبل نمیتوانست به گل و درختهایش برسد.
صبح زود پریچهر لباس پوشیده از پلهها پایین آمد. به آشپزخانه رفت و سلام کرد. نشست. کیفش را روی میز گذاشت.
_پریچهر جان، کیفو بده ببرم سالن. الان بیبی میاد. باز ناراحت میشه.
پیمان کیفش را برداشت. بیرون گذاشت و کنارش نشست. سلام کردند.
_چی شده باز شال و کلاه کردی؟ مگه نگفتی تموم شد؟
_باید برم دانشگاه تحویلش بدم و درخواست مدرک بدم خب. راستی قراره با فاطمه برم بازار. چند وقته سرم شلوغ بود، خرید نکردم. یه سری لباس و وسیله باید بخرم. شما چیزی نمیخواین؟
_نه بابا جان. برو راحت باش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_75 اولین پله را که بالا رفت رو به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_76
لقمهها را پشت سر هم در دهانش میگذاشت که بیبی وارد شد. فهیمه خانم چای او را که ریخت، کنارش نشست.
_پریچهر، بزرگ شو. این چه وضع غذا خوردنه.
_عجله دارم بیبی جونم. دیرم شده.
رو به پیمان کرد.
_راستی بابا، شاهین بعد از ظهر میاد واسه حساب کتاب سه ماهه. یادت باشه مثل اون دفعه نری بیرونا.
_باشه دخترم. جایی نمیرم. حالا تنها که نیستی دو نفر دیگهم هستن. چه اصراری داری هر دفعه منم باشم؟
_اون موقع که عمو میاومد فرق داشت. از وقتی عمو فوت کرده، شاهین میاد. شمام میدونین که من بدون شما باهاش راحت نیستم.
بیبی سری به تاسف تکان داد و لقمهاش را نصفه رها کرد.
_خدا آقا شاهرخو رحمت کنه. اینقدر یهو شد تصادف و مردنش که بعد یه سال، هنوز باورم نمیشه.
پریچهر که نمیخواست خاطره تلخ از دست دادن عمو را مرور کند، از جا بلند شد. رو بندهاش را پایین کشید و به طرف در رفت. صدای بیبی دوباره بلند شد.
_من نمیدونم این چه رسمیه در آوردی. چادر و رو بنده رو واسه چی میذاری؟ خفه نمیشی اون زیر؟
_برای باز هزارم بیبی جان، احساس امنیت میکنم. دیگه کسی به قیافه و بدنم طمع نمیکنه. خود خودمم. یه انسان.
پیمان که صدایش زد، برگشت.
_یاد رفت بهت بگم. عمو پیام با بچههاش آخر هفته میان اینجا.
جیغ خوشحالی پریچهر لبخند به لب بقیه نشاند.
_وای از الان تا آخر هفته انرژی گرفتم. ممنون از خبر خوبت.
آخر هفته عمو و داوود با خانواده و داریوش همچنان تنها آمدند. پریچهر با پیمان به استقبال رفت. آنقدر پر سر و صدا تحویلشان گرفت که داد همه را در آورد. وارد سالن شدند و با بیبی و فهیمه خانم هم احوالپرسی کردند.
_پریچهر بذار زمین اون بچه رو. دیگه بزرگ شده. سنگینه ها.
_وای رویا جون، نمیدونی چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
دانا را زمین گذاشت و به طرف پلهها هدایت کرد.
_برو عشق عمه. برو تو اتاقم هر چی خواستی بردار.
هنوز کمر صاف نکرده بود که داریوش به پشتش زد.
_منظورت همون عروسکا و خرساییه که تو خرس گنده دور خودت جمع کردی دیگه؟ پسر که عروسک بازی نمیکنه.
پریچهر شکلکی برایش درآورد.
_به تو چه؟ این ذهن توئه که درک نمیکنه؛ وگرنه دختر و پسر و بزرگ و کوچیک نداره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞