eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_184 _خاک تو سر شوهر ندیده‌ت کردن. پا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 حسین چشم غره رفت و رو به پریچهر کرد. _آهان. گفتی رونمایی. باید به عرض برسونم که خانومم رونمایی شده هستن. عروس کوچیکه، هستی، دخترِ خاله روشنکه. مادر اخمی کرد. _بچه خجالت بکش حالا بذار قرار مدارا جدی بشه بعد ببر و بدوز. _جون من، الان خاله قراره مخالفت کنه یا هستی؟ واقعیته. بپذیر مادر جان که اونا از خداشونه همچین دوماد توپی گیرشون اومده. مادر مشتی به بازویش زد و "بسه"ای گفت. بعد رو به پریچهر که چایش را می‌خورد کرد. _مادر جان، من به رضا هم گفتم. درست نیست دوماد سر خونه بشه. کل فامیل مسخره‌ش می‌کنن. پاشه بیاد خونه تو درسته؟ _مامان، منم از همون اول بهش گفتم. شرط کردم که باید اونجا بمونم. رضا هم قبول کرد. _رضا اون موقع داغ بوده. هر چی گفتی قبول کرده. رضا جلوی ادامه حرف را گرفت. _من قبول کردم چون حرف مردم واسم مهم نبود. دلیل پریچهر منطقی بود. همین. مادر کلافه نگاهش را بین آن‌ها چرخاند. _مامان، اگه فکر می‌کنین ممکنه حرف بشنوین و اذیت بشین، اون خونه که فامیلتون دیدن مال منه رو می‌فروشیم و یه خونه دیگه می‌گیریم. اون موقع کسی نمی‌فهمه خونه مال کیه. خوبه؟ مادر در فکر بود که رضا اعتراض کرد. _پریچهر یه چیزی میگیا؟ بابات چند ساله واسه باغش زحمت کشیده تا شده اون. الان دیگه توانشو نداره تا از اول یه باغ جدید بسازه. بدون باغ و گل و گیاه هم که دووم نمیاره. مادر چشم درشت کرد. _مگه قراره با پدر زنت زندگی کنین؟ پریچهر به چای در دستش که نیمه کاره مانده بود نگاه کرد. _آره. مشکلش چیه؟ _مشکلش چیه؟ از فردا حریف زبون همین خاله روشنکت نمیشم. حالا بیاد و هی تیکه بارم کنه. حسین لبخندی زد و وسط بحث پرید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _مادرم چرا قضیه رو سختش می‌کنی؟ خاله روشنک اگرم گفت، بگو شما یه عمارت مثل اونو یه ماشین آخرین مدل بذار جلوای دوماد عزیزت، نامرده اگه کل فک و فامیلتونو رو سرش نذاره. با صدا زدن رضا به طرفش برگشت. _هان؟ چیه؟ مگه بد میگم؟ کی میاد این کارا رو بکنه؟ الان تو بخوای خونه بگیری بیشتر از یه لونه مرغ می‌تونی بگیری؟ ماشینم که شریکی داشتیم. حالا مادر من سختشه بگه عروسم اونقدر داشته که نیاز نبود پسرم دست تو جیبش کنه. عجب ملتی هستیما. این خانومم زرنگ بوده که همچین شرطی کرده. وگرنه باید با تو میومد تو دو وجب جا زندگی می‌کرد. اون وقت مادرم با افتخار می‌گفت این زندگی پسرمه. ملت میرن زن پولدار می‌گیرن که خودشو چتر کنن. حالا فامیل ما می‌خوان واسه داشته‌های عروس این خونه داستان درست کنن. ول کنین این حرفا رو. رضا اخمی کرد و از جا بلند شد. _تموم کنین این حرفا رو. مامان دیگه نمی‌خوام بشنوم در موردش بحثی بشه. اگه کسی چیزی گفت همین اراجیف حسینو بهشون تحویل بده. حسین کمر صاف کرد. _چی شد؟ موقع تحویل به فامیل شد، میشه بگین اما این طوری اراجیفه؟ گوشی پریچهر زنگ خورد. داوود بود. از وقتی دخترشان به دنیا آمده بود، پریچهر از او خواسته بود هر بار تماس تصویری بگیرند تا او دخترکشان را ببیند و قربان صدقه هر دو بچه آنها برود. به اتاق رفت و صحبت کرد. وقتی برگشت، پدر و ریحانه هم آمده بودند. برای آماده کردن سفره کمک کرد. هنوز کمی از غذا خورده نشده بود که گوشی رضا زنگ خورد. با عجله آن را از روی عسلی کنار دستش برداشت. _جانم هادی. چیزی شده؟ کمی در سکوت به حرفش گوش کرد و بعد مثل فنر پرید. _اومدم هادی. اومدم. هیچ کاری نکنین تا برسم. فقط چشم برندارین. لوکیشن زنده بده تا گمت نکنم. یا علی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شما رئیس مردم نیستید! نوکر مردم هستید! ▪️رحیم پور ازغدی: امیرالمومنین(ع) در نهج‌البلاغه می‌فرمایند کسی که آمادگی ندارد مردم حتی به او توهین کنند، مسئولیت نپذیرد! می‌فرماید یکی از ظرفیت‌هایی که مدیرانی که به‌خصوص با مردم در ارتباطند، باید در خودشان ایجاد کنند این است که باید فحش‌خورشان خوب باشد! ▪️صبح قاضی را منصوب کرده و عصر آن‌را عزل کرده! می‌گوید خیانت کردم یا جنایت؟ امام می‌فرماید نه خیانت کردی و نه جنایت؛ نیروهای من خبر آوردند همین روز اول، دو سه جلسه دادگاه تشکیل دادی که صدای تو از شاکی و متهم بلندتر بود! 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
30.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرود شنیدنی حیدری ام 🎬 تهیه و تولید در جبهه فرهنگی هنری سرو (سربازان رهرو ولایت) و کانون فرهنگی هنری مسجد رسالت قم با همیاری پایگاه خبری، تخلیلی 🎥 فیلم باکیفیت در آپارات؛ ▶️ https://aparat.com/v/RloEN ✔️ پایگاه خبری، تحلیلی ؛ رسانه آزاد و مستقل طلاب و فضلای حوزه های علمیه 🌐 https://eitaa.com/joinchat/1467023382C72b81b3b57
❤️✨❤️ "دعوا با همسر؛ بی‌خیالی و یک دندگی ممنوع!" ❌ دیگران را در جریان نگذارید: 🍃 این طبیعی است که بخواهیم خانواده، دوستان یا هر فرد دیگری که به حرف‌های ما گوش می‌دهد، احساس ما را تایید کند اما دعوای زن و شوهری چیزی است که باید خصوصی بماند. 👈 اگر به اعتمادی که همسرتان به شما دارد، ضربه بزنید هر دوی شما آسیب می‌بینید. اگر ماجرایی را به بیرون از چهاردیواری خانه‌تان ببرید، دیگر نمی‌توانید آن را برگردانید! ✅ دیگران هم رابطه شما را قضاوت خواهند کرد و این هیچ کمکی به حل مشکلاتتان نمی‌کند. ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_186 _مادرم چرا قضیه رو سختش می‌کنی؟
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با عجله به طرف اتاق رفت و حسین را که خیره نگاهش می‌کرد، صدا زد. _واسه چی نشستی. بدو خب. پریچهر ایستاد. خواست به طرف اتاق برود. با احتمال اینکه حسین لباس عوض می‌کند، همان جا ماند. هر دو بیرون آمدند و تقریباً می‌دویدند. _رضا؟ _جانم. ببین ما باید بریم ماموریت. اصلاً معلوم نیست چقدر طول بکشه. شاید طولانی بشه. تو با ماشین من برگرد خونه. پریچهر گیج نگاهش کرد. دلشوره گرفته بود. پدر، رضا را صدا زد. _بابا جان، تو ماشین خودتو ببر مطمئن‌تره. من خودم پریچهرو می‌برم. این وقت شب تنها نره بهتره. رضا تشکر کرد و سوییچ را برداشت و رفت. روز سوم بود که پریچهر خبری از رضا نداشت. دو باری به مادرش زنگ زد که او هم بی‌خبر بود. فقط گفته بود حسین پیامکی روز قبل برای پدرش فرستاده و گفته حالشان خوب است. پریچهر ناراحت بود که چرا رضا حتی پیام به او نداده اما آن روز دلشوره‌اش آنقدر بود که این چیزها رنگی نداشته باشد. با سرهنگ تماس گرفت. جواب سربسته و نامفهومش پریچهر را بیشتر آشفته کرد. از فاطمه خواست برای دیدنش برود. فاطمه که رسید، روی مبل نشستند و او از دلشوره عجیبش گفت. فاطمه دست‌هایش را گرفت. _خل شدی دختر؟ واسه خودت فاز منفی نده. ان‌شاءالله چیزی نیست. تو که اینقدر سوسول بودی، زن پلیس شدنت چی بود. این بنده خداها کارشون همیشه همینه دیگه. بی‌بی طرف دیگر پربچهر نشست. _خدا از دهنت بشنوه. هی بهش میگم. انگار نه انگار. شده مرغ سرکنده. _بس که لوسش کردی بی‌بی جون. پریچهر اخم کرد و لگدی به پای فاطمه زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_187 با عجله به طرف اتاق رفت و حسین ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر اخم کرد و لگدی به پای فاطمه زد. _فرصت طلبِ نون به نرخ روز خور. مثلاً اومدی منو آروم کنی. فاطمه به پشتی مبل تکیه داد. _کی گفته؟ گفتی بیا، خل شدم اومدم. راستی گفته بودم بابا واسه یه سمینار بین‌المللی رفته اونور آب؟ _راست میگی؟ پس چرا به من نگفتن؟ فاطمه چشم غره‌ای رفت. _به تو چه بچه؟ واسه چی باید می‌گفت؟ ولی خب بذار بگم که خیلی یهویی شد. یعنی خیلیا. هنوز حرفشان تمام نشده بود که پیمان "یا الله"ی گفت و وارد شد. فهیمه خانم به طرفش رفت تا برای بردن خرید‌ها به آشپزخانه کمکش کند. _نمی‌خواد. سید حسین اومده با پریچهر کار داره برین آماده بشین. زشته بیرون منتظره. پریچهر شنیدی؟ پریچهر با شنیدن نام حسین، بی‌هوا مثل فنر از جا پرید. به طرف در دوید. پیمان خرید‌ها را کناری گذاشت و جلویش را گرفت. _بابا؟ کجا؟ چادرتو بپوش بیاد. چته‌تو؟ _آخ بابا، حواسم نیست. به طرف روسری و چادر راحتی که برای این مواقع روی جالباسی می‌گذاشت رفت و هول هولکی سرش کرد. فهیمه خانم که به اتاقش رفت، در را باز کرد و حسین را به داخل دعوت کرد. بعد احوالپرسی پریچهر شروع کرد. _کجایین شما؟ رضا کو پس؟ حالش خوبه؟ پیمان او را کنار زد و با دست حسین را به داخل هدایت کرد. _این بچه اینقدر هوله حواس نداره. بفرمایین بشینین. حسین که نشست، پریچهر رو‌به رویش نشست. حسین گلویی صاف ‌کرد. _داداش حالش خوبه. توی ماموریته نمی‌شد بیاد. منم مامور شدم تا واسه یه کار فوری فوتی ببرمتون. دستور سرهنگ بود. _رضا می‌دونه؟ _اون طرف قضیه حله. آقای زارعی نیستن؛ چاره‌ای نداشتیم جر اینکه زحمتت بدین. لطفا عجله کن. پریچهر "باشه"ای گفت و راه افتاد. صدای پیمان را هم می‌شنید. _آقا سید، باز از اون کارای خطرناکتونه؟ هر وقت این طوری میاین دنبالش دلم هزار راه میره تا برگرده. _شرمنده شما رو هم نگران کردم. خیالتون راحت. من و رضا هستیم. سرهنگم هست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
*راننده جوان برزیلی گوشه روسری ام را بوسید و گفت : خوش به حال شوهرانتان* طاهره اسماعیل‌نیا بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است می‌گوید: در یکی از تابستان‌هایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد. با توجه به‌ مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده ساله‌ام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم ، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم. در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده را به خود جلب کرده است. راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت می‌شوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و می‌توانید حجاب خود را بردارید. من در جواب گفتم: بله ما هم گرمیِ هوا اذیت‌مان می‌کند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به‌ خاطر کشورم حجاب ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است. راننده‌ مسیحی که باورِ حرف‌هایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت: بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب می‌کنند! من لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و می‌توانستم حجابم را بردارم! راننده‌ تاکسی در حالی که با سَر حرف‌هایم را تائید می‌کرد، در فکر فرو رفت و گفت: خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته‌ باشد؟ گفتم: می‌توانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید. سپس از دخترم پرسید: عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا این‌گونه لباس بپوشی؟ اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت: نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت می‌دهد و از من محافظت می‌کند. من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل می‌کنم. من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازه‌ای بیدار شده است در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم. دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه‌ داشت. من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که راننده‌ جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من این‌طور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج می‌شود، نمی‌دانم با دوستانش کجا می‌رود، با چه کسانی سخن می‌گوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگی‌ام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم. اوقاتی که دلم می‌گیرد و غصه‌دار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست می‌روم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید و پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد. به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانه‌اش می‌گذارم و ضمن دریافت آرامش، از او می‌خواهم تا برایم دعا کند. راننده‌ تاکسی با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش به‌حال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوشش‌تان را حفظ کردید و با این‌که اینجا تنها بودید و هیچ‌کس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید. سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه‌ روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرت‌خواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به‌ زور حجاب نمی‌گذارد، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید. منبع: سایت روزنامه همشهری ۲۴ تیرماه ۱۴۰۱