eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 حی علی العزا که محرم رسیده است. بسم الله
می‌خواهی برایت بگویم اِرباً اِربا یعنی چه؟ وقتی دشمنان به حضرت علی اکبر علیه السلام مسلط شد و به او خنجر می‌زدند، می‌ترسیدند که امام حسین علیه السلام سر برسد و کارشان به ثمر نرسد؛ پس وقت ضربه زدن، به اطراف نگاه می‌کردند و آشفته و نامنظم خنجر می‌زدند. در فرهنگ لغت عرب، به بریده شدن نامنظم، اربا اربا گویند. اما وقتی دشمن بر سیدالشهدا مسلط شد، دیگر کسی برای ایشان نمانده بود، که دشمن ترس سر رسیدنش را داشته باشد، با کمال آرامش خنجر می زد و بُرش‌های منظمی بر پیکر امام حسین علیه السلام وارد شد. در فرهنگ لغت عرب، به بریده شدن منظم، قطعوا گویند. می‌دانی در جنگ نرم دشمن جوانمان را چطور از پا در می‌آورد؟ بی‌شک اربا اربا می‌کند. آنها خوب می‌دانند که این جوان‌ها صاحب دارند. نامنظم ضربه می‌زنند. یک روز به حیا می‌زنند، یک روز به غیرت، فردا روزی به حجاب و بار دیگر ولایت و سبک زندگی هدفشان می‌شود. کاش به داد جوان‌ها برسیم. اربا اربا شده‌ی دست‌درازی دشمن نامرد شده‌اند. کاش زخم‌هاشان را به مرهم همدلی و تبیین دوا کنیم. علیه السلام علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
مداحی آنلاین - برای من فقط روضه علی اکبر بخوانید - استاد پناهیان.mp3
2.74M
♨️روضه ای که به درخواست شهید خوانده شد. 💔برای من فقط روضه علی اکبر(ع) بخوانید 👌بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
مداحی آنلاین - ای پسر من پدر پیر تو هستم - علی فانی.mp3
7.37M
🔳 🌴ای پسر من پدر پیر توام 🌴پدر پیر و زمین گیر توام 🎤 👌 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: - هعی آقا... خوش بحالتون که دلتون برای محله‌های بالاشهر تنگ می‌شه. و چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازه‌ها بوی انتخابات می‌داد. رنگ‌های منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز به چشم می‌آمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتی‌تر کرده بود. پشت ماشین‌ها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان می‌دادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود. بعد از سه چهاردور، خیال حانان راحت شد و به عباس آدرس خانه‌ای در همان حوالی داد. عباس هم که ظاهرا با پول درشت حانان حسابی سرخوش شده بود، آدرس را به راحتی پیدا کرد و چمدان‌ها را هم تحویل داد. حانان گفت: - اگه از کارت راضی بودم، معرفیت می‌کنم به یه جایی که براشون کار کنی و چندین برابر درآمد الانت دربیاری. چشمان عباس برق زد: - دستتون درد نکنه آقا. خدا از بزرگی کمتون نکنه! عباس که در ماشینش نشست، صدای حسین را از بیسیم شنید: - ببینم، پولی که حانان بهت پیشنهاد داد بیشتره یا حقوق که ما بهت می‌دیم؟ نکنه می‌خوای استعفا بدی بری برای حانان کار کنی؟ عباس خندید و گفت: - حاجی ما دربست نوکر شماییم! - بالاخره نوکر منی یا حانان؟ - آقا من نوکر انقلاب و مردمم. براشون هرکار بگین می‌کنم! - خدا حفظت کنه پسر. ببین، ماشینت رو بذار یه جایی که توی دید نباشه و خودت برو تو یه موقعیت خوب خونه رو تحت نظر بگیر. یه نگاهی هم به دور و برش بنداز ببین وضعیت خونه چطوریه و به کجاها راه داره. - چشم آقا. - چشمت بی‌بلا. حسین برگشت به سمت امید و می‌خواست از وضعیت شیدا و صدف بپرسد که صدای کمیل را شنید: - حاجی این عباس چقدر باحاله! من واقعا داشتم شک می‌کردم از بچه‌های خودمونه. فکر کنم ساعتای مرخصیش رو می‌ره مسافرکشی. حسین خندید. وحید هم همینطور بود. راحت در هر قالبی که لازم بود فرو می‌رفت. مثل همان روزهای آخر سال پنجاه و هفت و سال بعدش که با وحید کنار خیابان‌های نزدیک دانشگاه کتاب می‌فروختند. وحید چه ذوقی داشت بابت این آزادی؛ بابت این که مجبور نبود کتاب‌های مورد علاقه‌اش را با ترس و لرز بخواند و بابت خواندن کتاب‌های شریعتی و مطهری به ساواک جواب پس بدهد. چقدر خوشحال بود که دیگر کسی این کتاب‌ها را ممنوعه نمی‌کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: صدای عباس از بی‌سیم او را به خودش آورد: - حاج آقا یه خونه ویلاییه، یه در جلوش داره و یه در هم به یه کوچه دیگه. بهش می‌خوره ده بیست سال پیش ساخته باشنش. نمی‌دونم غیر حانان کسی توش هست یا نه. ولی حانان در رو با کلید باز کرد. - خوبه پسر. حواست به جفت درها باشه. گرچه بعیده از دستش بدی چون احتمالا باهات هماهنگ می‌شه اگه بخواد جایی بره. ولی حواست باشه کسی اگه رفت پیشش خبر بدی بهم. - آقا جسارتا من انقدر خودسازی نکردم که طی الارض بلد باشما... چطوری دوتا در رو حواسم باشه؟ - دیگه اون مشکل توئه پسر جان! - بله چشم. برم ببینم چکار می‌شه کرد. حسین به امید سپرد از شهرداری درباره وضعیت خانه استعلام بگیرد و روی خط کمیل رفت: - کمیل جان، موقعیت اون خونه رو برات می‌فرستم، ببین چیزی ازش می‌دونی؟ امید سرش را از روی لپتاپ بلند کرد: - کمیل از کجا باید بدونه آقا؟ حسین فقط با یک لبخند ملایم به امید نگاه کرد. امید هم سرش را تکان داد: - آهان ببخشید. چشم. به کار خودم می‌رسم! - آفرین پسر چیز فهم. چند ثانیه بعد، صدای کمیل روی بی‌سیم حسین آمد که: - آقا این خونه شخصیشه. تا قبل از این که از ایران برن با خانواده‌ش اینجا زندگی می‌کرده. فکر کنم از وقتی رفتن هم دیگه کسی توش نبوده چون تا جایی که من می‌دونم سرایدار و اینا نداشتن. - دستت درد نکنه. منتظر سارا بمون توی فرودگاه تا بیاد. - چشم حاجی. امری بود هم در خدمتم. کمیل نشسته بود داخل ماشینش و با انگشت روی فرمان ضرب گرفته بود. مثل بار دوم که ارمیا را دید. زیر باران، نیمه شب در یکی از خیابان‌های برلین، مقابل یک «بار» در ماشینش نشسته و روی فرمان ضرب گرفته بود که ارمیا بی‌هوا در ماشینش را باز کرد و نشست روی صندلی کنار راننده. سردش بود. چندبار کف دست‌هایش را به هم کشید و گرفت مقابل بخاری ماشین. کلاه و شال گردن را طوری بسته بود که صورتش پیدا نباشد. بعد از چند ثانیه که حالش برگشت به حالت عادی، یک فلش از جیب کاپشنش درآورد و گذاشت کف دست کمیل: اینا همه تراکنش‌های مالیشونه. خودم که دیدم سرم سوت کشید. چندتا موقعیت هم هست که خودمم نمی‌دونم دقیقا چیه ولی فکر کنم به دردتون بخوره؛ توی چندتا از کشورهای عربی. حدود صد صفحه گزارش‌های جلساتشون هم هست. تقریبا همه چیزای به درد بخوری که بود رو ریختم روش. کمیل هم رضایتمندانه لبخند زد: - دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. ارمیا که تازه حالش سر جا آمده بود، با غمی که در چشم‌هایش نمایان بود پرسید: - کار بابام خیلی خرابه نه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به بچه های دهه نودی میگن همین الان گرونترین و بهترین چیزی که میخوای رو برات میخریم عوضش امام حسین رو دوست نداشته باش ▪️واکنش های خاص و جالب بچه ها رو ببینید... ▪️فقط اون بچه ای که گفت حاضرم ps4 خودمو هم بدم ولی امام حسین رو دوست داشته باشم 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
و باز هم به شب تاسوعا رسیدیم 🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩