eitaa logo
فرصت زندگی
202 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
جاے شهید قربانی خالے که همسرش میگفت: هروقت از سوریه میومد هیچ چیزی باخودش نمےآورد میگفت: من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری که درآن حضرت زینب رو چرخونده باشن خرید نداره @Revayateeshg ╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حانان گفت: - کدوم غذاش بهتره؟ عباس شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم. من تاحالا این‌جا نیومدم؛ ولی به بریونی‌هاش معروفه. حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد: می‌خوام یکم درباره خودت بدونم. - درباره من؟ - آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟ - بیست و پنج سال آقا. - دانشگاه هم رفتی؟ عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید: - من فوق‌لیسانس آی‌تی دارم؛ ولی کار پیدا نمی‌شه که آقا. این آقازاده‌ها همه‌شون با پارتی کار پیدا می‌کنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بی‌کلاه مونده و اومدیم مسافرکشی. - پس بچه درس‌خون هم هستی؟ - بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بی‌خیالش شدم. - ازدواج کردی؟ - نه بابا. کی به یکی مثل من زن می‌ده آخه؟ - اگه کاری که می‌گم رو درست انجام بدی انقدر گیرت می‌آد که زندگیت سر و سامون بگیره. عباس محجوبانه لبخند زد: - خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟ و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود. حانان از جا بلند شد و گفت: - اگه می‌خوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کم‌کم غذا رو می‌آرن. بعدش برات توضیح می‌دم. عباس از خدا خواسته از جا بلند شد و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک می‌کرد. نشست پشت میز و گفت: - خب، نگفتین کاری که می‌خواید چیه؟ حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید: - کار خاصی نیست. من فردا از ایران می‌رم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچه‌های شهر رو خوب بلدی. می‌خوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات می‌ریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات می‌ریزه. عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت: - دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم! حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند، لبخند زد: - اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت می‌آد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟ عباس با تاسف سر تکان داد: - آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیک‌ترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حانان چند جرعه از دوغ کنار دستش را نوشید و نفس عمیق کشید: - ببین، راستش دوست من یه فعال مدنیه. این روزا هم درگیر کارهای انتخاباته. برای برگزاری میتینگ‌ها و مراسم‌هاشون، احتیاج به یه راننده دارن که وسایل و اینجور چیزها رو ببره و بیاره. البته، ممکنه لازم بشه بخوان افراد رو هم ببرن این‌ور و اون‌ور. در اون صورت، یا خودت اگه می‌تونی یه ون یا مینی‌بوس باید اجاره کنی، یا یه راننده ون و اینجور چیزا پیدا کنی. پولتم می‌گیری. قبوله؟ چشمان عباس درخشیدند: - معلومه آقا! وقتی پولم رو بگیرم همه چیز حله! حانان لبخندی از سر رضایت زد: - خوبه. فعلا نارهارت رو بخور، عصر هم باید برسونیم جایی. عباس سرش را خم کرد: - چشم. *** کمیل موتور را روی جک گذاشت و خیره ماند به ماشین سارا که جلوی در باغ پارک شد. با این که درخت‌های اطراف پوشش خوبی برای کمیل می‌ساختند، باز هم ترجیح داد چراغ موتور را خاموش کند. با خودش فکر کرد چقدر خوب شد با موتور دنبال سارا رفت و ماشین را نیاورد؛ ماشین دست و پا گیر می‌شد. سرش از خستگی درد می‌کرد اما باید سر پا می‌ماند. سارا از ماشین پیاده شد و در باغ را باز کرد. باغ تر و تمیزی به نظر می‌رسید. وقتی سارا ماشینش را داخل باغ برد، کمیل با حسین ارتباط گرفت: - سلام حاجی. توی راه دوبار ماشینش رو عوض کرد. الانم رفته توی یه باغ اطراف شهر. نمی‌دونم بیرون می‌آد یا نه؟ درضمن نمی‌دونم غیر از سارا کسی داخل باغ هست یا نه؟ حسین بعد از کمی درنگ گفت: - فعلا اونجا باش و یه دوری هم اطراف باغ بزن ببین چطوریه. حواست باشه نیاد بیرون. منم ببینم اگه بشه یه نیروی کمکی بفرستم برات، چون ممکنه نتونی خوب باغ رو پوشش بدی. درضمن همین الان موقعیتش رو بفرست برام. - چشم. دستتون درد نکنه. فقط اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟ - آره. همونطور که حدس می‌زدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه! پس حواست باشه کمیل جان. این دفعه گمش کنیم دیگه معلوم نیست گیرش بیاریم. - چشم. حواسم هست. سردرد کمیل شدیدتر شده بود؛ اما باید با آن می‌ساخت. یک مسکن از جیبش در آورد و آن را بدون آب قورت داد. با موبایلش چند عکس از باغ گرفت. نگران بود که مبادا باغ در دیگری داشته باشد و سارا بازهم در برود. باید می‌رفت و به اطراف باغ نگاهی می‌انداخت؛ اما نمی‌توانست در اصلی را رها کند. منتظر ماند تا نیروی کمکی برسد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: نفهمید چقدر گذشت تا یک پراید چندمتر عقب‌تر از او پارک کرد. نور چراغ‌های پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید. دستش را جلوی چشمانش گرفت. نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشه‌های ماشین دودی بودند. صدای حسین را از بی‌سیم شنید: - کمیل کجایی الان؟ - من ده متری باغ، پشت درخت‌های کنار مادی‌ام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشه‌هاش دودیه، یکم بهش مشکوکم. صدای خنده حسین را شنید: - نمی‌خواد مشکوک باشی! اون منم! کمیل متحیر ماند و با دهان باز، برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود. حسین گفت: - آهان، الان دیدمت. - شما... شما اینجا چکار می‌کنین؟ - بابا چرا تعجب می‌کنی؟ دارم بهت می‌گم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره. هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود. حسین نهیب زد: - من این‌جا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری. - چشم حاجی. کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت. یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد. بی‌سیم زد به حسین: - حاج‌آقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بی‌فکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش! - عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا این‌جا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی. کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: - خدا به خیر بگذرونه! و به سمت پراید قدم تند کرد. برای این که دیده نشود، از بین همان درخت‌ها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصله‌اش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربین‌هایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. می‌خواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود. حسین در ماشین را باز کرد و گفت: - خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن! کمیل میکروفون را گرفت و گفت: - فقط حاجی، ببخشید می‌پرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین لبخند زد و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت: - فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل. کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد: - دمتون گرم! و ناگاه به خودش آمد: - دوربینا رو چکار کنم حاجی؟ خنده حسین پررنگ‌تر شد: - هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه. کمیل دیگر نمی‌دانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهت‌زده‌اش به حسین نگاه کرد و گفت: - نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین! - برو لوس نشو. وقت نداریم. کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغ‌های اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسم‌الله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه می‌کرد. با خودش گفت: - این نمی‌خواد بگیره بخوابه این وقت شب؟ از فکر خودش خنده‌اش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد تا ببیند صدای پای سگ را می‌شنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد. کمیل پشت بی‌سیم گفت: - آقا سگه خوابش برد حاجی! - خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع می‌شه، برو داخل. حسین راست می‌گفت، در چشم به‌هم زدنی کوچه‌باغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمی‌دید ولی کم‌کم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفش‌هایش را درآورد تا صدای قدم‌‌هایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ می‌گیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا می‌رود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمی‌ترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بی‌پایانش را نمی‌شود کنترل کرد، در کلاس‌های ورزشی ثبت‌نامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دوره‌های آموزشی‌‌اش را هم راحت‌تر از بقیه می‌گذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد. لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمی‌ست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سطح منطق کسایی که به اسلام گیر میدن واقعا در این حد و اندازه‌ست 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جوی‌های کم ‌آبی که میان درختان جاری بود می‌شد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری می‌شود. روی زمین پر بود از علف‌های هرز و بوته‌های کوچک و بزرگ. کمیل یک نگاهش به روبه‌رو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمی‌داشت و سعی می‌کرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوته‌ها برای استتار کمک می‌گرفت. سکوت وهم‌آلود باغ و این که نمی‌دانست چندنفر داخل باغند،آزارش می‌داد. تازه داشت می‌فهمید چراغ‌قوه چه نعمت بزرگی‌ست! دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پرده‌های ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمی‌توانست از چراغ‌های روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند. دور و بر ویلا هم کسی راه نمی‌رفت؛ یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمی‌خورد. ویلا یک در اصلی داشت و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز می‌شد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز می‌شد. همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود و دست روی دیوار کاهگلی باغ می‌کشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر می‌خورد که یک انبار باشد. اتاقک دیوار به دیوار باغ بود و درش به سمت ویلا باز می‌شد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟ سرش را آرام روی دیوار گذاشت تا ببیند صدایی از اتاقک می‌آید یا نه. بجز صدای جیرجیرک‌ها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغ‌های دیگر بودند و تکان برگ‌ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمی‌آمد. با دقت بیشتری گوش داد. هیچ صدایی از اتاقک خارج نمی‌شد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند. اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند. در آن تاریکی چیز واضحی نمی‌دید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود. درحالی که هربار سربرمی‌گرداند و اطرافش را پایش می‌کرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبه‌های روی هم چیده شده را می‌دید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست. خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد اما حس ششم‌اش او را سرجایش نگه داشت. احساس می‌کرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرام‌تر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمال‌کورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تله‌ای در کار باشد. بسم‌الله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نم‌زدگی در بینی‌اش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبه‌ها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغ‌قوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبه‌ها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطری‌های شیشه‌ای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دست‌ساز با قابلیت استفاده در جنگ‌های خیابانی»، یا به عبارت ساده‌تر: «کوکتل مولوتوف!» نگاهی به دبه‌ها کرد؛ با این حساب حتما دبه‌ها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاک‌های کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمی‌توانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان می‌داد مدت‌هاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباری‌اش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچه‌ای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمه‌های کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و این‌ها برای کمیل فقط یک معنا می‌داد: جنگ شهری و دعوای خیابانی! خواست از اتاقک بیرون بیاید که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او می‌دید و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد. مرد به طرف در باغ می‌رفت و اطراف را نگاه می‌کرد. کمیل فقط دعا می‌کرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه می‌رفت تا این که چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغ‌قوه را در تمام باغ می‌چرخاند. صدای زنانه‌ای از در ویلا شنید: - ببین برق کوچه هم رفته؟ فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچه‌باغ انداخت و برگشت به سمت سارا: - آره. همه جا ظلمات محضه. صدای حسین از بی‌سیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد: - کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟ کمیل نمی‌توانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را می‌شنید که آیه‌الکرسی می‌خواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام می‌کرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند.) رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش وقتی مانتوی جلو باز می‌پوشیدیم، پابند می‌بستیم و شلوار نود می‌پوشیدیم، وقتی آستینمونو تا آرنج جمع می‌کردیم، وقتی شالمونو اونقدر شل می‌بستیم که با هر حرکت، موهامون نمایش داده می‌شد، یه چیز یادمون بیاد. کاش یادمون بیاد یه دخترا و زنایی بودن که توی صحراها و روی خارها دویدن تا حجاب از سرشون کشیده نشه. کاش یادمون بیاد رسم بوده برای بی‌احترامی به بانوان متشخص، چادر از سرشون کشیدن. کاش یادمون بیاد پوشش کم، نشونه‌ی بردگی بوده و حجاب مخصوص زن‌های بلند مرتبه. السلام علی قلب زینب الصبور علیه السلام علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739