eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ تصاویری از حضور زائران برای برگزاری نماز ظهر و عصر در حرم حضرت سیدالشهدا(ع) 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔺پاساژی که دیروز در اون یه عده اقدام به هتک حرمت و ضرب‌الشتم خانواده شهید خادم صادق کرده بودن پلمپ شد ▪️کاسبان در این فروشگاه نه تنها نظاره‌گر ضرب‌الشتم یک زن بودن که اقدام به تشویق اراذل کرده بودن ⭕⭕⭕ از کسانی که زحمت بستنش رو کشیدن تشکر می‌کنیم. تشکر می‌کنیم از اونایی که درس عبرتی به تکرار کنندگان تاریخ دادند. اگه بازار کوفه و شام تکرار شد، سرت سلامت مولا جان. ما ملتی هستیم که سال‌هاست تکرار کردیم ما اهل کوفه نیستیم. آجرک الله یا بقیه الله.
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** فاصله‌اش تا صدف، حدود دو متر بود؛ اما از همان فاصله هم حواسش به او بود. صدای برخورد منظم باتوم با سپرهای گارد ویژه که به گوش دانشجوها رسید، هر کدام به سمتی گریختند. دسته‌ای خودشان را در جنگل مصنوعی گم و گور کردند و دسته‌ای وارد ساختمان خوابگاه‌ها شدند. بشری«نام کوچک صابری» داشت با فاصله از صدف می‌دوید و چشمش را میان جمعیت می‌چرخاند. صدای تیرهوایی از فاصله صدمتری در گوشش می‌پیچید. نگاهش روی مردی ماند که دستش را زیر کتش برده بود. تعجب کرد؛ دانشجوها خوابگاهی بودند و اکثراً با لباس راحتی از خوابگاه بیرون آمده بودند؛ اما این مرد چرا کت پوشیده بود؟ صابری سرعتش را بیشتر کرد. شک نداشت مرد باید اسلحه داشته باشد. به نزدیک مرد رسید؛ حالا می‌توانست از میان آن همه هیاهو، صدای نفس زدن مرد و کشیدن گلنگدن اسلحه مرد را بشنود. صدف بی‌خبر از همه جا داشت می‌دوید و گاهی شعار می‌داد. مرد انگار منتظر شلیک‌های هوایی بعدی بود تا کارش را تمام کند؛ اینطوری مرگ صدف به گردن نیروهای گارد ویژه می‌افتاد. بشری خودش را به صدف رساند و دقیقاً پشت سرش حرکت کرد تا بتواند سپرش شود؛ اما ناگاه ضربه محکمی میان کتف‌هایش خورد و کسی هلش داد روی زمین. یک لحظه از شدت ضربه نفسش در سینه حبس شد؛ اما نمی‌خواست ببازد. درد از ستون فقراتش در تمام بدنش منتشر می‌شد؛ اما بلند شد و دوباره نفس گرفت، این بار با قدرت بیشتری دوید. طعم گس خون نفس‌هایش را سنگین می‌کرد. دوباره به مرد نزدیک شد و با لگد به ساق پایش کوبید. مرد روی زمین افتاد و بشری، با وجود تنگی نفس و دردی که داشت دنبال صدف دوید. مرد؛ اما انگار نمی‌خواست کوتاه بیاید؛ گویا تصمیم داشت اول از شر مزاحمش خلاص شود. این بار ضربه‌اش را محکم‌تر و فنی‌تر کوبید؛ دقیقاً میان دو کتف؛ اما بشری تعادلش را حفظ کرد که نیفتد. پشت سرش، خس‌خس نفس‌های خشمگین مرد را می‌شنید و حالا مطمئن بود مرد غیر از صدف، نقشه کشتن او را هم در سر می‌پروراند. صدای نفس‌های مرد نزدیک‌تر می‌شد و بلوار خلوت‌تر. حالا بیشتر دانشجوها خودشان را از مهلکه نجات داده و پراکنده شده بودند. بشری فشار لوله اسلحه مرد را روی پهلویش احساس کرد؛ اما خود را نباخت. نفسش سخت می‌رفت و می‌آمد. ناگاه فشار لوله اسلحه مرد بیشتر شد تا جایی که بشری را به افتادن وادار کرد. درد از زانوهایش در تمام بدنش منتشر شد؛ اما می‌دانست وسط ماموریت، برای درد کشیدن هم وقت ندارد. مرد را دید که به طرف صدف می‌دود. چاره‌ای نداشت؛ نشست، سلاحش را درآورد و شلیک کرد. مرد با صدای شلیک که از نزدیک بود، کمی خم شد تا از اصابت تیر در امان بماند. بشری از فرصت استفاده کرد و خودش را به صدف رساند تا دوباره میان گلوله و بدن صدف، حائل شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: مرد با صدای شلیک که از نزدیک بود، کمی خم شد تا از اصابت تیر در امان بماند. بشری از فرصت استفاده کرد و خودش را به صدف رساند تا دوباره میان گلوله و بدن صدف، حائل شود. صدف خودش را به جایی آخر بلوار رساند، جایی میان درختان کاج جنگل مصنوعی. ماشینشان آن‌جا پارک بود و گویا از قبل قرار گذاشته بودند خودشان را به ماشین برسانند؛ شاید بودنشان میان دانشجوها بیشتر از این به صلاح نبود. شیدا که داشت سوار ماشین می‌شد، با دیدن صدف جا خورد؛ انگار منتظر بود خبر مرگ صدف برسد نه خودِ صدف؛ اما تعجبش را بروز نداد. بشری فاصله‌اش را بیشتر کرد نفس پردردش را بیرون داد، با این وجود، چشم از صدف و شیدا بر نداشت. هر دو نشسته بودند داخل ماشینی با شیشه‌های دودی که میان درختان کاج جنگل‌های مصنوعی پارک شده بود؛ دور از چشم دیگران. گویا ماموریتشان تمام شده صلاح نبود به دست نیروهای ویژه بیفتند. بشری می‌دانست کشته شدن صدف، میان جمعیت فایده دارد و جریان‌ساز است و حالا دیگر مرد سراغ صدف نمی‌رود. حدسش هم درست بود، مرد راهش را به سمت دیوار پشتی خوابگاه کج کرد و از دید بشری پنهان شد. بشری با تکیه بر دیوار خودش را به باجه نگهبانی خوابگاه رساند؛ جایی میان ماشین واژگون شده نگهبانی و دیوار اتاقکی که تمام شیشه‌هایش شکسته بود. کسی او را نمی‌دید. سرش را به دیوار تکیه داد و نفس گرفت. چندبار سرفه کرد و طعم آهن خون زیر زبانش آمد. از داخل خوابگاه، صدای همهمه دانشجویان را می‌شنید که هنوز هم شعار می‌دادند؛ اما از ترس یگان ویژه، جرأت بیرون آمدن از حیاط خوابگاه را نداشتند. یک سرباز نیروی انتظامی را گیر آورده بودند و گرفته بودند زیر مشت و لگد. بشری لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد و حرص می‌خورد از این که نمی‌تواند کاری برای سرباز بکند. یکی از دانشجوها با شیشه شکسته خراشی روی گردن سرباز انداخت. سرباز بیچاره از ترس حتی نمی‌توانست نفس بکشد. چشمانش را روی هم فشار می‌داد و منتظر مرگ بود؛ منتظر این که فشار دست دانشجو روی گردنش بیشتر شود و رگ گردنش بریده شود. دانشجوها به هیجان آمده بودند و فریاد می‌زدند: بُکُش بُکُش...! دانشجویی که شیشه شکسته را روی گردن سرباز گذاشته بود، چند لحظه مکث کرد. بشری دندان بر هم می‌سایید و در دل از خدا می‌خواست به جوانیِ سرباز رحم کند. چشمش به دستِ دانشجو بود که مبادا شیشه را فشار دهد؛ اما ناگاه دست دانشجو لرزید و شیشه را برداشت. به جمعیت نگاه کرد و سر تکان داد: - من آدمکش نیستم! همین‌قدر بسه! بشری نفسش را رها کرد. سرباز بیچاره هم از شدت اضطراب از حال رفت. فریادِ قدم‌های یگان ویژه، لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت: - قربان... صدای منو دارید؟ حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد: - کجایی صابری؟ بگو! کلام بشری هربار از درد منقطع می‌شد: - قربان... حدستون... درست بود... می‌خواستن بزننش... حسین صدایش را بالاتر برد: خب بعد؟ تونستن یا نه؟ - نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
تجمع مردم غیور شیراز در واکنش به هتک حرمت به خانواده شهدا 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
جمله اشتباه: « امروز بابا نیست و می توانی تلویزیون نگاه کنی!» با این روش فرزند شما می آموزد آنچه از یک والد نمی تواند طلب کند، در غیاب او از دیگری بخواهد . همیشه با همسر خود توافق نظر داشته باشید و در اجرای قوانینی که تعیین می کنید، جدی باشید. اکثر مواقع شیوه گفتاری ما باعث بوجود آمدن دوگانگی در کودک می‌شود... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین نفسش را بیرون داد و سرش را روی میز گذاشت. پس انتخابش درست بود. خیالش که کمی آسوده شد، تازه متوجه شد حرف زدن بشری غیرعادی‌ست: - چرا اینطوری حرف می‌زنی؟ بشری: چیزی نیست... یکم... آسیب دیدم... قربان... . نفس عمیقی کشید و باز هم بوی خون مشامش را پر کرد. ادامه داد: - برم... دنبال ضارب قربان؟ یا حواسم... به شیدا و صدف... باشه؟ حسین: به کمیل می‌گم بیاد به موقعیتت، تو حواست به اون دوتا دختر باشه، کمیل هم زود میاد به موقعیتت. تو فقط مشخصات ضارب رو بده. - درست... ندیدمش... قربان؛ ولی... . صدای قدم‌های آرام کسی روی خرده‌شیشه‌ها، کلام بشری را ناتمام گذاشت. ساکت ماند تا جایش لو نرود. هرچه حسین صدایش می‌زد، نمی‌توانست جواب بدهد. اسلحه‌اش را در آورد و آماده کرد. صدای پا نزدیک‌تر شد؛ کسی داشت شیشه‌های شکسته‌ی روی زمین را به هم می‌سایید و جلو می‌آمد. بشری ماندن در آن‌جا را صلاح ندانست؛ مخصوصاً وقتی دید پسری که شیدا و صدف را رسانده، به طرف ماشین باز گشته و می‌خواهند حرکت کنند. نگاهی به جمعیت دانشجویان کرد که با فحش و ناسزا به استقبال نیروهای انتظامی رفته بودند و سنگ و شیشه‌های دلستر را از بالای پنجره‌ها و حیاط خوابگاه به طرفشان پرت می‌کردند. کسی حواسش به سمت بشری نبود. لحظه‌ای پلک بر هم گذاشت و آیه‌ای که مادر همیشه موقع بدرقه کردنش می‌خواند را زمزمه کرد: - فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ... . باید سریع عمل می‌کرد؛ انقدر سریع از جا جهید که حتی وقت برای تکیه بر دیوار پیدا نکرد. از پشت ماشین واژگون نگهبانی بیرون آمد و به طرف درختان بلوار دوید و همزمان گفت: - قربان شیدا و صدف دارن راه می‌افتن، می‌رم دنبالشون. نباید کسی او را می‌دید، نه دانشجوها و نه نیروی انتظامی. خواست از میان درختان دنبال ماشین راه بیفتد که دستی از پشت یقه‌اش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلک‌هایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحه‌اش را روی پهلوی بشری می‌فشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: - هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچه‌ها رو چه به پلیس‌بازی؟ بشری پوزخند زد. حدس می‌زد ضارب برای کشتنش برگردد. مرگ حالا از رگ گردن هم به او نزدیک‌تر بود؛ و چه تجربه ملسی بود برایش این نزدیکی با مرگ! خواست مرد را عصبانی کند تا زمان بخرد: - فعلاً که همین دختربچه نذاشت اون بدبخت رو بکشی! مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: - حرف اضافه نزن! مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟ بشری دردش را قورت داد: - خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: دندان‌های مرد روی هم ساییده می‌شدند و تندتر نفس می‌کشید. بشری که دید دقیقاً روی نقطه ضعف مرد دست گذاشته است، بیشتر عصبانی‌اش کرد: - شماها یه مشت بدبختِ ترسویید. انقدر بدبخت که عرضه ندارید رو در رو بجنگید، یواشکی میاین می‌کُشین و درمیرین. حتی به همفکرهای خودتون هم رحم نمی‌کنین! از روی نفس کشیدن مرد می‌فهمید چقدر عصبانی‌ست؛ حتی دستش هم می‌لرزید و بشری این را از لرزش لوله اسلحه تشخیص می‌داد. وقتی این لرزش را احساس کرد، فهمید زمان ضربه است. حتی وقت برای گفتن ذکر هم نداشت، در ثانیه‌ای با پاشنه پایش به ساق پای مرد کوبید. نیم‌پوتین‌های نظامی بشری انقدر سنگین بودند که مرد از درد به خودش بپیچد و بشری وقت داشته باشد دستش را بر اسلحه مرد بگذارد و با تمام قدرتی که داشت، اسلحه را بکشد و سرش را به عقب پرت کند. قد بلند بشری با قد مرد برابری می‌کرد و وقتی سرش از پشت به صورت مرد خورد، دهان و بینی مرد پر از خون شد. ناله مرد به هوا رفت و جری‌تر از قبل به بشری حمله کرد؛ اما این بار نه سلاح داشت و نه حواسِ جمع، برعکس بشری. بشری که دید مرد با قدم‌هایی نامتعادل به طرفش برگشته، لگد دیگری نثار سینه مرد کرد و مرد به عقب راند. حالا دیگر برای فرار کردن هم وقت نبود؛ بشری باید تا آخر می‌ایستاد. مرد دوباره هجوم آورد و دستش را بالا برد؛ اما بشری دست مرد را در هوا گرفت و پیچ داد، انقدر فشار آورد و دست مرد را به سمت عقب چرخاند که مرد خم شد و فریاد زد. بشری از فرصت استفاده کرد و با زانو چند ضربه مهلک به شکم مرد زد، طوری که مرد نتوانست راست بایستد. بشری به زدن ادامه داد؛ انقدر که مرد بیفتد. خود بشری هم خسته شده بود؛ ضربه زدن به جثه سنگین مرد انرژی زیادی می‌خواست. وقتی مرد بر زمین رها شد، بشری طوری نوک پوتینش را به گیجگاه مرد زد که مرد بیهوش شد. نفس عمیقی کشید و به درخت پشت سرش تکیه داد. چندبار سرفه کرد و خم شد. از گوشه دهانش خون بیرون ریخت. وقت نداشت به درد کمر و قفسه سینه‌اش فکر کند، دستان مرد را با دستبند بست و به حسین بی‌سیم زد: - قربان... ضارب رو... گرفتم... الان بیهوشه... زودتر... یکی رو... بفرستید... ببردش... . و در امتداد بلوار قدم برداشت. نباید شیدا و صدف را از دست می‌داد. دیگر خودروشان را نمی‌دید. حسین پرسید: - دخترها چی؟ دنبالشون رفتی؟ بشری: مزاحم داشتم... قربان... همون ضارب... درگیر شدم... نشد... دنبالشون... برم... . حالا بشری داشت تلوتلوخوران می‌دوید؛ بی‌توجه به درد و تنگی نفس و سرفه‌های خونی. حسین از روی صندلی‌اش بلند شد و به تصویر تمام دوربین‌ها نگاه کرد. ناامیدانه دنبال خودروی شیدا و صدف می‌گشت که ناگاه امید گفت: - قربان، تو کوی اساتید پارک کردن. از دانشگاه خارج نشدن، فکر کنم می‌خوان صبر کنن بگیر و ببند گارد ویژه تموم بشه! حسین زیر لب گفت: - پس این کمیل کدوم گوریه؟ صدایش را بالاتر برد که بشری بشنود: - خانم صابری، برگرد موقعیت ضارب، کمیل میاد ضارب رو تحویل بگیره. بشری: چشم قربان. بشری راه رفته را برگشت؛ بی‌آن که گله کند. مرد هنوز بی‌هوش بود. نور چراغ خودرویی که از انتهای بلوار به سمتش می‌آمد، چشمانش را زد. راننده را تشخیص نمی‌داد؛ درنتیجه اسلحه‌اش را آماده شلیک کرد و پشت درخت پنهان شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی‌بی جان، رقیه خاتون، شرمنده کبودی‌های بدنت شدیم. شرمنده دلتنگی‌هایت برای پدر شدیم. شرمنده چشم‌های نگران پدرت شدیم. عهد بسته بودیم دیگر نگذاریم دختری که پدرش برای دینمان شهید شد، مثل شما بی‌حرمت شود. عهد بسته بودیم نگذاریم دستی به جفا بر صورتشان بخورد. شرمنده که عهدمان در حد شعار باقی ماند. باز هم و باز هم قصه برداشتن معجر تکرار شد. باز هم و باز هم به دختران شهدا بی‌حرمتی شد. بماند که این‌ تکرارهای اتفاقی زنگ هشدار است برای ما که به یاد بیاوریم دخترانی در این سرزمین هستند که سنگینی حسرت پدر نداشتنشان تا ابد روی دوش‌های بی‌بار ما باقی خواهد ماند. زندگی خودمان را می ‌کنیم. غافل از شب‌هایی که دختران شهدا از خواب می‌پرند و مثل تو بهانه پدر می‌گیرند. غافل از روزهایی که دست‌هایشان برای گرفتن یک دست مردانه‌ حمایت‌گر وسط بازار، خالی ماند. شرمنده شما و همه دختران شهداییم بانو جان. سلام الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
1.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظاتی تکان‌دهنده از بی‌تابی‌های دختر شهید مدافع حرم در آغوش حاج قاسم 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d