eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین: چطوری؟ کمیل: وقتی یکی توی سطح مجید سوخته، یعنی صدف هم سوخته. حتی شیدا و حسام هم ممکنه سوخت رفته باشن. درنتیجه، یا تخلیه می‌شن یا حذف. باید حواسمون به اونا باشه، چون حتما نیرو جایگزینشون می‌کنن و ماموریت‌هاشون رو می‌سپرن به افراد جدید. درضمن، همین که به عوامل حذف یا تخلیه اونا برسیم، یعنی رسیدیم به مهره‌های مهم عملیاتی. حسین سرش را تکان داد و راهش را به سمت ماشین کج کرد: - آره. حواستون بیشتر به شیدا و صدف باشه. چهارچشمی مواظبشون باشید. اینا الان هشیارتر شدن، درنتیجه چینش مهره‌هاشون رو تغییر می‌دن. اگه الان حواسمون باشه، می‌تونیم دقیقاً بفهمیم چینششون چطوریه. عباس: چشم. جسد مجید را داخل کاور گذاشتند و روی برانکارد قرار دادند. حسین در ماشین را باز کرد؛ ولی داخل ماشین ننشست؛ خیره مانده بود به جنازه مجید که داشتند آن را داخل آمبولانس می‌گذاشتند. آرام آنچه در ذهنش بود را با کمیل درمیان گذاشت: - اینا بخاطر یه بازداشت ساده، همچین کثافت‌کاری‌ای راه نمی‌اندازن که دوباره پای پلیس بیاد وسط. اگرم قرار بود مجید مثل صدف حذف بشه، توی تظاهرات کلکش رو می‌کندن. اینا مطمئن بودن مجید سوخت رفته و تحت نظره که اینطوری حذفش کردن. کمیل با چشمان حیرت‌زده به حسین نگاه کرد: - یعنی می‌گید فهمیدن مجید اومده اداره ما بازجویی شده؟ حسین سرش را تکان داد و روی صندلی ماشین رها شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بر هم گذاشت: - اگه توی این پرونده حفره داشته باشیم، خیلی کار خراب می‌شه. فکر می‌کنی از کجا نشت کرده؟ کمیل چندثانیه مکث کرد. پشت فرمان نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست: - نمی‌دونم آقا. باورم نمی‌شه نفوذ داشته باشیم؛ ولی اگه اینطوری باشه، یعنی فهمیدن توی تور تعقیبن. حسین که هنوز چشمانش را بسته بود، به کمیل فرمان حرکت داد و گفت: - فعلاً در این رابطه با کسی حرف نزن. حالام منو برسون اداره و جات رو با میلاد عوض کن. کمیل: چشم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پوتین طی فرمانی جدید اعلام کرد ممنوعیت ۱۰۰ ساله ترجمه، چاپ و توزیع تمام کتابهای اسلامی ازجمله «صحیح بخاری» را لغو کرد و دستور ترجمه و توزیع رایگان آنرا صادر نمود. لنین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی، در سال ۱۹۲۱ ترجمه، چاپ و پخش کتاب‌های دین اسلام را در فهرست سیاه قرار داده بود. نظرتون درباره این اقدام پوتین چیه ؟ 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
اگر فرزند به خارج رفت، پدر هم برود! 🔹دبیر شورای اطلاع‌رسانی دولت: اخیرا فرزند یک معاون وزیر برای ادامه تحصیل در یک کشور خارجی ویزا گرفته بود و قصد خروج داشت که به محض اطلاع رئیس‌جمهور دستور صادر شد؛ «اگر فرزند رفت، پدر هم برود!» 🔹گذشت آن دوران که افتخار مقامات عالی دولت، اقامت فرزندانشان در خارج از کشور باشد. @Farsna
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
/ شیطان و وسوسه‌های زنان در انحراف تاریخ 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: و راه افتاد. حسین به صابری بی‌سیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود و صدایش سخت به حسین می‌رسید: - قربان خیابون‌های مرکز شهر داره شلوغ می‌شه کم‌کم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اون‌جا. حسین توصیه‌ای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد: - خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم می‌‎فرستم به موقعیتت. صابری: چشم قربان. حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند، خطاب به کمیل گفت: - ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونه‌ش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویس‌های اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفه‌ای آموزش‌دیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار می‌کنن یا موساد؟ کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت: - انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟ مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که می‌تونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم می‌گفت، حتماً یکی از مهره‌های حرفه‌ای و عملیاتی‌شون هست. حسین: مشخصاتش رو بده برای چهره‌نگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا می‌کنیم یا نه؟ کمیل: چشم. حسین گرمش بود. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد: - اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم می‌خواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش می‌شد یه کاری کرد که از لونه‌ش بکشونیمش بیرون. کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی. *** منتظر آسانسور نماند، پله‌ها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد. دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛ باید زود گلدان‌ها را آب می‌داد و برمی‌گشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد. لحظه‌ای مکث کرد؛ طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامه‌ها را این‌جا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟ چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. کسی مثل او نمی‌توانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحه‌اش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد. دستمال کاغذی‌ای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسم‌الله گفت و کلید را در قفل چرخاند. نفسش در سینه حبس شد، هرچیزی می‌توانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: میلاد خم شد و با همان دستمال کاغذی، پاکت را برداشت. چندان سنگین نبود؛ اما برجستگی چیزی را درون پاکت احساس می‌کرد. قبل از این که قدم به خانه بگذارد، اسلحه‌اش را درآورد و داخل را نگاه کرد. همه چیز آرام به زمین می‌رسید و این آرامش بیش از حد، بدجور به دلش چنگ می‌زد. کاش زهرا کوچولویش الان بود و می‌دوید تا خودش را در آغوشش بیندازد. با احتیاط وارد خانه شد. پاکت را روی کابینت‌های آشپزخانه گذاشت و وجب به وجب خانه را گشت. هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس... . اسلحه‌اش را غلاف کرد و برگشت سراغ پاکت. هوای خانه سنگین و دم‌ گرفته بود و همین، شدت هیجان میلاد را بیشتر می‌کرد. کتش را درآورد و روی مبل انداخت. اگر همسرش بود، حتماً به این کارش ایراد می‌گرفت و کت را بر جالباسی آویزان می‌کرد. کشوهای آشپزخانه را با عجله زیر و رو کرد تا دستکش یکبارمصرف را پیدا کند. هنوز مطمئن نبود داخل پاکت چیست و صلاح نمی‌دانست به آن دست بزند. با دستکش و یک چاقوی میوه‌خوری، پاکت را باز کرد. صدای تپیدن قلبش را از تمام اعضای بدنش می‌شنید. پاکت را تکانی داد و روی کابینت وارونه کرد تا محتویات درونش بیرون بریزد. اول یک موبایل نوکیا از آن بیرون افتاد و بعد، چند کاغذ گلاسه. میلاد خدا خدا می‌کرد چیز مهمی نباشد؛ اما وقتی کاغذها را برگرداند و تصویر همسر و دخترش را در بیمارستان‌ِ همان کشور خارجی دید، دنیا بر سرش آوار شد. به سختی یک دستش را به کابینت تکیه داد که نیفتد. به چهره همسر و دخترش دقت کرد؛ هیچ‌یک ناراحت یا نگران به نظر نمی‌رسیدند؛ حالشان عادی بود و به نظر نمی‌رسید تحت فشار باشند. افکار سیاهی که به ذهنش هجوم آورده بود را کنار زد تا بتواند تمرکز کند. به عکس بیشتر دقت کرد؛ از زاویه دوربین می‌توانست حدس بزند عکس را پنهانی گرفته‌اند. مردمک چشمانش چرخید به سمت موبایل. لب پایینش را زیر دندان‌هایش فشار داد و سرش تیر کشید. معلوم نبود چه می‌خواهند؛ اما از این ماجرا فقط بوی مرگ را حس می‌کرد. صدای زنگ همان موبایل نوکیا، مانند بوق آلارم گوش‌خراشی در فضای مغزش پیچید. موبایل روی سنگِ اوپن می‌لرزید و آرام چرخ می‌خورد. شماره‌ای روی صفحه گوشی نیفتاده بود. میلاد با تردید و بهت به موبایل نگاه می‌کرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و تصمیم بگیرد جواب بدهد. هرچند همین کار هم ریسک بود؛ اما راه دیگری برای فهمیدن ماجرا نداشت. موبایل را برداشت و دکمه سبز را فشرد. آن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفت: - بله؟ - به! سلام آقا میلاد...احوال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ البته فکر کنم من بیشتر از حال خانواده‌ت با خبر باشم. راستی دختر نازی داری ها... . گلوی میلاد خشکید و فقط یک غرش کوتاه از دهانش خارج شد: - تو کی هستی عوضی؟ - مهم نیست من کی هستم. الکی هم تلاش نکن بفهمی. بهتره حرفم رو گوش کنی تا زن و بچه‌ت به سلامتی برگردن. دیگه تو خودت این کاره‌ای...می‌دونی اگه دست از پا خطا کنی، جنازه زن و بچه‌ت برمی‌گرده ایران! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺اسب تروی فرهنگی 🔹در تاریخ آمده است که وقتی یونانی‌ها با تروجانی‌ها وارد جنگ شدند، این اسب چوبی را ساختند. آنها در این اسب مخفی شدند و شب هنگام از آن خارج و به یونانی ها حمله کردند.وپیروز شدند امروزه هم اسب تروی از طریق نابودی فرهنگ کشور ها ..در حال اجراست. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خبرنگار: آیا فکر می‌کنید زنان هوش و توانایی برابر ندارند؟ شاه: تا الان که نداشته‌اید شاید در آینده پیدا کنید ▪️فقط یک لحظه تصور کنید اینارو یه آخوند می‌گفت براندازان و سلطنت‌طلبان گریبان می‌دریدند و فریاد وا حقوق زنان سر می‌دادند 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
پرخاشگری نوجوانان علل وراهکار 🔹رفتارهای پرخاشگرانه ممکن است به شکل های مختلفی جلوه گر شود از قبیل: آزار و اذیت دیگران، کتک زدن، شکستن، پاره کردن وسایل و لوازم منزل، به دیگران دشنام دادن، مخالفت، پرت کردن اشیاء و لوازم، تمسخر، تحقیر دیگران، بی ادبی، پایکوبی، 🔹غرغرکردن، فریاد زدن و گاهی نیز به صورت انزوا و سکوت یا در خود فرورفتن همراه با بغض کردن، غذا نخوردن یا گریه کردن و ... بعضی از نوجوانان و جوانان نیز با بلند کردن موهای خود، کتک زدن خود، کوبیدن سر به دیوار و یا به جای زنگ زدن برای ورود به منزل با استفاده از مشت و لگد، پرخاشگری خود را ابراز می کنند. ✅ویژگی های نوجوانان پرخاشجو نوجوانان پرخاشجو معمولاً همزمان ممکن است چند عامل از عوامل زیر را دارا باشند: 1- همانند سازی یک رفتار پرخاشگرانه که می تواند با توجه به باورهای شخصی و هنجارهای اجتماعی و فردی متفاوت باشد. 2- رفتار پرخاشگرانه دارای درجات گوناگونی است که می تواند به صورت مطلق، تک بعدی یا چند بعدی بروز کند. 3- پرخاشگری در میان نوجوانان شایع است، این رفتار می تواند در کودکی یا نوجوانی آغاز شود و در بزرگسالی هم ادامه داشته باشد. 4- اگر پرخاشگری در سنین پایین آغاز شود به مرور زمان پایدارتر می شود. 5- میزان پرخاشگری در پسران چهاربرابر میزان پرخاشگری در دختران است. 6- نوجوانان پرخاشگر تمایل بسیاری به بیرون کردن رفتار یا تنش خود دارند و می خواهند دیگران را مؤثر بدانند و می خواهند آنها را خشن و عصبانی تصور کنند «انتساب خشونت» 7- نوجوانان پرخاشگر تحمل خستگی را ندارند، حساس هستندو رفتاری جنجال برانگیز، غیرقابل پیش بینی، و توأم با مخالفت دارند. 8- ارتکاب به دزدی و تخریب، قلدری و بی رحمی در بین این نوجوانان دیده می شود. 9- معمولاً از سوی همسالان خود پذیرفته نمی شوند، در ایجاد رابطه با آنان دچار مشکل هستند، عزت نفس بسیار کمی دارند ولی می توانند با افراد بزهکار و تبهکار بزرگتر یا کوچکتر از خود دوستی برقرار کنند. 10- پرخاشگری با فزون کاری، مصرف مواد مخدر، مشکلات یادگیری و عدم موفقیت تحصیلی همراه است ✅عوامل خانوادگی پرخاشگری 1- نحوه ی برخورد والدین با نیازهای کودک 2- وجود الگوهای نامناسب 3- تأیید رفتار پرخاشگرانه 4- تشویق رفتار پرخاشگرانه 5- تنبیه والدین و مربیان 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: سر میلاد از این حرف گیج رفت. مغزش قفل شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. زبانش نمی‌چرخید تا بپرسد از جانش چه می‌خواهند. صدای مرد پشت خط را نمی‌شناخت. مرد خودش حدس زد چه سوالی در ذهن میلاد است که گفت: - خبر داری اون متهمی که دو شب پیش بردید اداره خودتون، امروز کشته شده؟ خب بالاخره حاج حسین هم خر نیست...فهمیده ما همه جا هستیم. برای همین داره دست و پاش رو جمع می‌کنه تا چیزی از پرونده‌ش به بیرون درز نکنه؛ اما تو جزو تیمش هستی، مگه نه؟ میلاد باز هم سکوت کرد. احساس خفگی داشت. دست برد سمت آخرین دکمه پیراهنش و آن را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. مرد ادامه داد: - به موقع بهت می‌گم چکار کنی. فعلا حال زن و بچه‌ت خوبه؛ ولی حواست باشه، بخوای زرنگ‌بازی دربیاری و ما رو دور بزنی، باید بی‌خیال زن و بچه‌ت بشی. میلاد دیگر نتوانست تاب بیاورد و صدای فریادش در خانه پیچید: - نامردِ کثافت...! قبل از این که فریادش در گلو آرام بگیرد، صدای بوق اشغال در گوشش پیچید. دیگر نتوانست سر پا بایستد. رها شد روی زمین و سرش را به کابینت‌ها تکیه داد. احساس می‌کرد کسی قلبش را در دست گرفته و محکم آن را می‌فشارد؛ احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد. از همان روز که وارد این شغل شد، می‌دانست روی لبه تیغ راه می‌رود؛ اما هیچ‌وقت چنین فشاری را تحمل نکرده بود. این تماس و تهدید به معنای نشت اطلاعات بود؛ آن هم از رده‌های بالاتر. میلاد هزاران بار سابقه کاری‌اش را مرور کرد تا بفهمد کجا بی‌احتیاطی کرده؛ اما به نتیجه نرسید. تنها چیزی که دائم در ذهنش زنگ می‌خورد و زجرش می‌داد، احتمال نفوذ در رده‌های بالاتر بود. نمی‌دانست چکار کند. یک سو تهدید جانی خانواده‌اش بود و سوی دیگر، پیشنهاد همکاری که مترادف بود با خیانت؛ بدترین دوراهی ممکن. کاش خودش را می‌کشتند. کاش می‌مرد... . وقتی خبر کشته شدن مجید را شنید، احتمال وجود نفوذی برایش تبدیل به یقین شد. حالا به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. به سختی از جا بلند شد. دلش در هم پیچ می‌خورد. دستش را بر پیشانی فشار داد و کمی فکر کرد. خودش را رساند به اتاق زهرا کوچولویش و نشست روی تخت. دست کشید روی پتوی نرم و صورتی رنگ دخترک؛ چقدر دلش برایش تنگ شده بود. خرس عروسکی و صورتی را از روی تخت برداشت و در آغوش کشید. بوی زهرا کوچولو را می‌داد. در ذهنش شروع کرد به صغری و کبری بافتن. خیر و شر درونش با هم می‌جنگیدند. چهره همسر و دخترک کوچکش مدام جلوی چشمش می‌آمد. دل کندن از آن‌ها ممکن نبود؛ اصلاً زندگی بدون آن‌ها معنا نداشت. ولی میلاد که آدمِ خیانت و نفاق هم نبود...یک عمر پای همین سفره بزرگ شده بود، در همین خاک قد کشیده بود. رسمش نبود نمکدان بشکند. یقین داشت روزی که از خاک برخیزد، مقابل تمام پیامبران و اولیاء الهی بدهکار خواهد شد؛ ماجرا به این راحتی نبود. پای ایران وسط بود؛ پای نظام. پای ام‌القرای شیعه؛ پای انقلابی که به ظهور منتهی می‌شد. و اگر نمی‌ایستاد، مقابل تک‌تک ذرات جهان بدهکار می‌شد بابت این سستی. مغزش تیر می‌کشید انقدر که فکر کرده بود؛ اما می‌ارزید به گرفتن نتیجه. تصمیم گرفت به تنهایی وارد میدان شود. نمی‌توانست به کسی اعتماد کند. حتی گفتن ماجرا به حاج حسین هم خطرناک به نظر می‌رسید؛ چون هنوز نمی‌دانست نفوذ در چه حد است. اصلاً از کجا فهمیده بودند خانواده میلاد برای درمان دخترش از ایران رفته‌اند؟ از کجا می‌دانستند این ساعت میلاد مرخصی گرفته و به خانه آمده است؟ ساعت را نگاه کرد. تا تمام شدن زمان مرخصی‌اش فقط یک ربع وقت داشت. سرآسیمه از جا بلند شد؛ بدون این که گلدان‌ها را آب بدهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶