6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 جنایتهای زهرا صدیقی که باعث شد به اعدام محکوم بشه چی بود؟
🔹سعودی اینترنشنال به دروغ میگه که ایشون به خاطر همجنسباز بودن داره اعدام میشه اما واقعیت چیست
◀️ پایگاه خبری تحلیلی #خیمه_گاه_ولایت
➡️ @kheymegahevelayat
مردم دقت کنند قهرمانانشان چگونه قهرمانانی دارند! | سلبریتیها همچنان فرسنگها دور از فرهنگ و دغدغههای مردم
🔹چند روز پیش «سوسن پرور» بازیگر معروف صداوسیما، در صفحه اینستاگرامش با ادبیاتی عجیب، خبر مرگ سگ خانگیاش را منتشر کرد.
🔸او نوشت: «وینر جانم، از آغوش خودم به آغوش خدا میسپارمت... تو قهرمان همه ما بودی و مثل یک قهرمان هم رفتی...»
🔹سلبریتیها هر روز بیشتر از دیروز ثابت میکنند که فرسنگها از مردم عادی، مشکلاتشان و فرهنگ عمومیشان فاصله دارند.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
حسین جان،
گیرم که جاماندهام از خیل عظیم زائران اربعینت، گیرم که میان آن همه کربلایی جایی برای من نبود
اما خدا را شکر که دست زائرانت نمیگذارد گره دلم از ضریح حریمت جدا شود.
خدا را شکر که تو را دارم و اطرافم پر است از کسانی که تو را دارند.
#به_وقت_اربعین
#زینتا
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت65
پزشک ماسک را از روی صورتش پایین آورد تا راحتتر صحبت کند:
- نمیشه به این راحتی نظر داد؛ ولی روی بدنش اثر گلوله دیده نمیشه. فکر میکنم یکی دو ساعتی از مرگش گذشته باشه، یعنی قبل از این که برسه به اینجا، تموم کرده. انگار درگیر شده، سرش هم بیشتر از بقیه اعضای بدنش آسیب دیده. با این حال، باید منتقل بشه پزشکی قانونی تا بتونم دقیقتر نظر بدم.
حسین برگشت به سمت مامور پلیس و پرسید:
- میشه ببینمش؟
- وضع خوبی نداره؛ ولی اشکال نداره. بفرمایید.
حسین روی زانو نشست و پارچه سپید را کنار زد. بوی خون در مشامش دوید. آه از نهاد کمیل که کنار حسین ایستاده بود بلند شد. دلش برای مجید میسوخت. خودش را به کشتن داد؛ آن هم بخاطر هیچ و پوچ. چهره حسین با دیدن سر و صورتِ به هم ریخته و له شدهی مجید در هم رفت؛ اما نگاهش را از جسد نگرفت. معلوم نبود با چه چیزی به سرش ضربه زدهاند که اینطور درب و داغان شده. مگسها بر خونهای خشکیدهاش مینشستند و برمیخاستند؛ انگار جشن گرفته بودند. دهانش باز مانده بود؛ گویا آخرین نالهاش در گلو خفه شده بود. انگار هنگام مرگ، هنوز داشته برای زندگی میجنگیده و حتی فرصت برای بستن چشمانش هم نداشته.
حسین پارچه سپید را روی چهره مجید برگرداند و با همان چهره در هم رفته، به مامورها گفت:
- ببرینش پزشکی قانونی. اینجا موندن کاری رو حل نمیکنه.
روی پاهایش ایستاد؛ اما کمی احساس سرگیجه داشت. جنازه مجید حالش را خراب کرده بود؛ نه بخاطر حالت رقتبارش؛ که بخاطر سرنوشت شوم و تیرهاش. حسین بارها با پیکر بیجان دوستانش مواجه شده بود؛ چه در جبهه و چه پس از آن. پیکرهایی را دیده بود خیلی بدتر و پارهپارهتر؛ اما آنها چندشآور نبودند؛ شاید چون نوعِ مرگشان زیبا بود. شاید چون مرگ را خودشان انتخاب کردند؛ آن هم در راه حقیقت، در راه عشق.
عباس که تازه از تماس تلفنیاش فارغ شده بود، برگشت به سمت حسین و گفت:
- آقا الان نتیجه استعلام پلاک اومد. پلاکش جعلی بود.
حسین به کف دست بر پیشانی کوبید:
- اَه! الان هیچ سرنخی برای رسیدن به کانال ارتباطیشون به خارج از کشور نداریم. اینطور که میلاد میگه هم هیچکس از باغ سارا بیرون نیومده، پس کار سارا و اون پیرمرده نبوده. این یعنی چندتا مهره عملیاتی حرفهای این وسط هستن که ما نداریمشون! این سرنخ رو هم سوزوندن، بعید نیست بقیه سرنخها رو هم بسوزونن.
کمیل که هنوز نگاهِ پر از ترحمش بر جنازه مجید مانده بود، متفکرانه گفت:
- چرا، هنوز شانس داریم بهشون برسیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت66
حسین: چطوری؟
کمیل: وقتی یکی توی سطح مجید سوخته، یعنی صدف هم سوخته. حتی شیدا و حسام هم ممکنه سوخت رفته باشن. درنتیجه، یا تخلیه میشن یا حذف. باید حواسمون به اونا باشه، چون حتما نیرو جایگزینشون میکنن و ماموریتهاشون رو میسپرن به افراد جدید. درضمن، همین که به عوامل حذف یا تخلیه اونا برسیم، یعنی رسیدیم به مهرههای مهم عملیاتی.
حسین سرش را تکان داد و راهش را به سمت ماشین کج کرد:
- آره. حواستون بیشتر به شیدا و صدف باشه. چهارچشمی مواظبشون باشید. اینا الان هشیارتر شدن، درنتیجه چینش مهرههاشون رو تغییر میدن. اگه الان حواسمون باشه، میتونیم دقیقاً بفهمیم چینششون چطوریه.
عباس: چشم.
جسد مجید را داخل کاور گذاشتند و روی برانکارد قرار دادند. حسین در ماشین را باز کرد؛ ولی داخل ماشین ننشست؛ خیره مانده بود به جنازه مجید که داشتند آن را داخل آمبولانس میگذاشتند. آرام آنچه در ذهنش بود را با کمیل درمیان گذاشت:
- اینا بخاطر یه بازداشت ساده، همچین کثافتکاریای راه نمیاندازن که دوباره پای پلیس بیاد وسط. اگرم قرار بود مجید مثل صدف حذف بشه، توی تظاهرات کلکش رو میکندن. اینا مطمئن بودن مجید سوخت رفته و تحت نظره که اینطوری حذفش کردن.
کمیل با چشمان حیرتزده به حسین نگاه کرد:
- یعنی میگید فهمیدن مجید اومده اداره ما بازجویی شده؟
حسین سرش را تکان داد و روی صندلی ماشین رها شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بر هم گذاشت:
- اگه توی این پرونده حفره داشته باشیم، خیلی کار خراب میشه. فکر میکنی از کجا نشت کرده؟
کمیل چندثانیه مکث کرد. پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست:
- نمیدونم آقا. باورم نمیشه نفوذ داشته باشیم؛ ولی اگه اینطوری باشه، یعنی فهمیدن توی تور تعقیبن.
حسین که هنوز چشمانش را بسته بود، به کمیل فرمان حرکت داد و گفت:
- فعلاً در این رابطه با کسی حرف نزن. حالام منو برسون اداره و جات رو با میلاد عوض کن.
کمیل: چشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
پوتین طی فرمانی جدید اعلام کرد ممنوعیت ۱۰۰ ساله ترجمه، چاپ و توزیع تمام کتابهای اسلامی ازجمله «صحیح بخاری» را لغو کرد و دستور ترجمه و توزیع رایگان آنرا صادر نمود.
لنین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی، در سال ۱۹۲۱ ترجمه، چاپ و پخش کتابهای دین اسلام را در فهرست سیاه قرار داده بود.
نظرتون درباره این اقدام پوتین چیه ؟
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
اگر فرزند به خارج رفت، پدر هم برود!
🔹دبیر شورای اطلاعرسانی دولت: اخیرا فرزند یک معاون وزیر برای ادامه تحصیل در یک کشور خارجی ویزا گرفته بود و قصد خروج داشت که به محض اطلاع رئیسجمهور دستور صادر شد؛ «اگر فرزند رفت، پدر هم برود!»
🔹گذشت آن دوران که افتخار مقامات عالی دولت، اقامت فرزندانشان در خارج از کشور باشد.
@Farsna
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ / شیطان و وسوسههای زنان در انحراف تاریخ
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت67
و راه افتاد. حسین به صابری بیسیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود و صدایش سخت به حسین میرسید:
- قربان خیابونهای مرکز شهر داره شلوغ میشه کمکم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اونجا.
حسین توصیهای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد:
- خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم میفرستم به موقعیتت.
صابری: چشم قربان.
حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند، خطاب به کمیل گفت:
- ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونهش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویسهای اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفهای آموزشدیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار میکنن یا موساد؟
کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت:
- انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟ مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که میتونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم میگفت، حتماً یکی از مهرههای حرفهای و عملیاتیشون هست.
حسین: مشخصاتش رو بده برای چهرهنگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا میکنیم یا نه؟
کمیل: چشم.
حسین گرمش بود. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد:
- اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم میخواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش میشد یه کاری کرد که از لونهش بکشونیمش بیرون.
کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی.
***
منتظر آسانسور نماند، پلهها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد. دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛ باید زود گلدانها را آب میداد و برمیگشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد. لحظهای مکث کرد؛ طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامهها را اینجا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟
چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. کسی مثل او نمیتوانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحهاش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد. دستمال کاغذیای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسمالله گفت و کلید را در قفل چرخاند. نفسش در سینه حبس شد، هرچیزی میتوانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت68
میلاد خم شد و با همان دستمال کاغذی، پاکت را برداشت. چندان سنگین نبود؛ اما برجستگی چیزی را درون پاکت احساس میکرد. قبل از این که قدم به خانه بگذارد، اسلحهاش را درآورد و داخل را نگاه کرد. همه چیز آرام به زمین میرسید و این آرامش بیش از حد، بدجور به دلش چنگ میزد. کاش زهرا کوچولویش الان بود و میدوید تا خودش را در آغوشش بیندازد. با احتیاط وارد خانه شد. پاکت را روی کابینتهای آشپزخانه گذاشت و وجب به وجب خانه را گشت. هیچکس نبود. هیچکس... .
اسلحهاش را غلاف کرد و برگشت سراغ پاکت. هوای خانه سنگین و دم گرفته بود و همین، شدت هیجان میلاد را بیشتر میکرد. کتش را درآورد و روی مبل انداخت. اگر همسرش بود، حتماً به این کارش ایراد میگرفت و کت را بر جالباسی آویزان میکرد.
کشوهای آشپزخانه را با عجله زیر و رو کرد تا دستکش یکبارمصرف را پیدا کند. هنوز مطمئن نبود داخل پاکت چیست و صلاح نمیدانست به آن دست بزند.
با دستکش و یک چاقوی میوهخوری، پاکت را باز کرد. صدای تپیدن قلبش را از تمام اعضای بدنش میشنید. پاکت را تکانی داد و روی کابینت وارونه کرد تا محتویات درونش بیرون بریزد. اول یک موبایل نوکیا از آن بیرون افتاد و بعد، چند کاغذ گلاسه. میلاد خدا خدا میکرد چیز مهمی نباشد؛ اما وقتی کاغذها را برگرداند و تصویر همسر و دخترش را در بیمارستانِ همان کشور خارجی دید، دنیا بر سرش آوار شد.
به سختی یک دستش را به کابینت تکیه داد که نیفتد. به چهره همسر و دخترش دقت کرد؛ هیچیک ناراحت یا نگران به نظر نمیرسیدند؛ حالشان عادی بود و به نظر نمیرسید تحت فشار باشند. افکار سیاهی که به ذهنش هجوم آورده بود را کنار زد تا بتواند تمرکز کند. به عکس بیشتر دقت کرد؛ از زاویه دوربین میتوانست حدس بزند عکس را پنهانی گرفتهاند. مردمک چشمانش چرخید به سمت موبایل. لب پایینش را زیر دندانهایش فشار داد و سرش تیر کشید. معلوم نبود چه میخواهند؛ اما از این ماجرا فقط بوی مرگ را حس میکرد.
صدای زنگ همان موبایل نوکیا، مانند بوق آلارم گوشخراشی در فضای مغزش پیچید. موبایل روی سنگِ اوپن میلرزید و آرام چرخ میخورد. شمارهای روی صفحه گوشی نیفتاده بود. میلاد با تردید و بهت به موبایل نگاه میکرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و تصمیم بگیرد جواب بدهد. هرچند همین کار هم ریسک بود؛ اما راه دیگری برای فهمیدن ماجرا نداشت. موبایل را برداشت و دکمه سبز را فشرد. آن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت:
- بله؟
- به! سلام آقا میلاد...احوال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ البته فکر کنم من بیشتر از حال خانوادهت با خبر باشم. راستی دختر نازی داری ها... .
گلوی میلاد خشکید و فقط یک غرش کوتاه از دهانش خارج شد:
- تو کی هستی عوضی؟
- مهم نیست من کی هستم. الکی هم تلاش نکن بفهمی. بهتره حرفم رو گوش کنی تا زن و بچهت به سلامتی برگردن. دیگه تو خودت این کارهای...میدونی اگه دست از پا خطا کنی، جنازه زن و بچهت برمیگرده ایران!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶