13.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هنگام خروج از ایران عکس پاسپورت و بلیط خود را با افتخار منتشر میکنند و ایران را خرابشده میخوانند تا پس از رسیدن به اروپا، کلفتی و نوکری نژاد سفید را عادیسازی کنند و پُز آن را به مردم ایران بدهند.
▪️همین جماعت در ایران به کمتر از پشتمیزنشینی قانع نیست و صدر تا ذیل مسئولینو ایران و ایرانی را فحش میدهد که نمیتواند در ایران کار خوب پیدا کند اما به خاطر زندگی در اروپا، به زیستن تحت هر کثافتی قانع است!باور کنید همینها حاضر نیستند در ایران دست یک پیرزن را بگیرند و از خیابان رد کنند اما در اروپا هیچ ابایی از نمایش زندگی انگلوار خود ندارند!
✍امیر صالحی
🔴کانال فصل بیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣آخرالزمان؛
#تشابه مردان به زنان
و زنان به مردان
سخنران ♨️👇
https://eitaa.com/skhanran
صفحه تاریک حادثه کربلا میگوید:
انواع جنایت که در نوع خود کمنظیر یا بینظیر بوده، بر خاندان پیامبر رحمت صل الله روا داشتند.
کوچک و بزرگِ همراهان حسین علیهالسلام طعم پلیدیها و بدسیرتیهای دشمن کینهتوز و طماع را چشیدند.
مردانشان در رزمی نابرابر، به شهادت رسیدند و زنان و کودکان اسیر و کوچهگردان بیبصیرتهای دمدمی شدند.
تاریخ، آذین شهر و هلهله آنان که محبت فرزندان زهرا سلامالله را فراموش کردند، از یاد نبرده است.
مظلومیت شهدای سر به نی شده در کربلا دل سنگ را میلرزاند.
صفحه روشن حادثه کربلا میگوید:
حماسیترین شخصیت قومی، ملی و انسانی در همهی قرنها، حماسهای به وسعت تاریخ میآفریند.
خواهرش با وجود داغهای نشسته بر جان، غیورانه سخنرانی میکند و دشمن را به چالش میکشد.
امروز از کاخهای یزیدیان ویرانه و ویرانه اسرای کربلا به بارگاه عظیم تبدیل شده است.
صفحه تاریک کربلا قصه غم انگیر دردهای خاندان پیامبر صل الله است و شادی ظالمترین جنایتکاران اما صفحه روشنش سرشار از رشادت و حماسه است. پر است از بینظیرترین صحنههای تبلور انسانیت.
مکتب انسان ساز حسین علیه السلام، آزادمردانی به عظمت سردار سلیمانیها و سردار همدانیها میپروراند.
پ ن: برگرفته از حماسه حسینی شهید مطهری
#حماسه_حسینی
#حماسه
#انسانیت
#زینتا
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت63
مجید: نمیدونم. یکی هست که حسام بهش میگفت عموجان، میگفت خیلی کارش درسته و پشتش گرمه. حالا فهمیدم منظورش چی بوده! ماشالله همه جا آشنا داره!
کمیل قد راست کرد نفسش را بیرون داد:
- نه! فایده نداره! عموجانِ حسام به چه درد من میخوره؟ من از کجا باید بشناسمش؟
مجید دوباره به صرافت افتاد:
- آخه به خدا چیز دیگهای نگفت دربارش! فقط گاهی باهاش حرف میزد با موبایل. میگفت اگه گیر افتادیم هم صبر کنیم، میارنمون بیرون و بعدم کمک میکنن از مرز خارج بشیم.
کمیل: آفرین. حالا شد! نگفت کی قراره از مرز خارجتون کنه؟
مجید: نه. حسام به ما هیچی نمیگفت. ولی یکی بود که یکی دو بار همراه حسام دیدمش. اسمش رو نمیدونم.
کمیل: خب چه شکلی بود؟ مشخصات بده ببینم میشناسمش؟
مجید: چهارشونه و بلند بود. پوستش سبزه بود، خیلی هم کم مو داشت. چشماش هم سبز بود...دیگه...آهان، لباش هم تیره بود. یادمه خیلی سیگار میکشید.
کمیل سر تکان داد و چندثانیه فکر کرد؛ لبخندی بر لبانش نشست و بدون این که حرفی بزند، برگشت به سمت در اتاق و بیرون رفت. مجید که منتظر حرفی از کمیل بود، چندبار صدایش زد و حتی برگشت؛ اما کمیل را ندید.
***
در بازداشتگاه با صدای نخراشیده و سنگینش باز شد و سرباز جوان، نام مجید را صدا زد. مجید از جا جهید:
- چی شد آقا؟ آزاد شدم؟
سرباز: آره آزادی. بیا بیرون.
عباس که با کمی فاصله از مجید به دیوار تکیه داده بود، با شنیدن این خبر مثل برقگرفتهها از جا پرید:
- پس من چی سرکار؟ من آزاد نمیشم؟ به خدا من بیتقصیرم!
سرباز بیحوصله و خوابآلود به عباس تشر زد:
- بشین سر جات. به من ربطی نداره، فقط باید این آقا رو ببرم بیرون!
عباس آرام نشد و صدایش را بالاتر برد:
- یعنی چی آقا؟ مقصر اصلی اونه! اصلاً همه چیز زیر سر اونه! رو چه حسابی باید آزاد بشه؟
سرباز بیتوجه به سر و صدای عباس، دست مجید را گرفت و بیرون آورد. مجید به راحتی و فقط با دادن یک تعهد، آزاد شد؛ اما کسی بیرون از اداره آگاهی منتظرش نبود. ناچار، پیاده راه افتاد به سمت خانه حسام. هرچه با حسام و شاهین تماس میگرفت، همراهشان خاموش بود.
به خانه هم که رسید، کسی نبود. چشمش به وسایل صدف که افتاد، حالت تهوع گرفت و کف دستانش عرق کرد. صدف بیچاره، از آن سوی دنیا آمده بود ایران که انتقامش را از حکومت بگیرد؛ اما خودش قربانی شد. حتماً تا الان، خبر کشته شدن صدف در رسانهها پیچیده بود. یاد حرفهای حسام افتاد و این که میگفت جنبش به خون نیاز دارد؛ این که میگفت صدف خیلی مهمان ما نیست. رفتارهای پر از ترحم و تحقیر شیدا و حسام را نسبت به صدف به یاد میآورد و گمانی در مغزش پرسه میزد که نکند آنها از قبل میدانستند صدف قربانی ماجراست؟ با عقل جور در نمیآمد.
همراهش در جیب شلوار جینش لرزید و آهنگ زنگش، سکوت خانه را شکست:
- یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سرما... .
به اینجا که رسید، بیشتر از آن به شماره ناشناس خیره نماند و تماس را وصل کرد. صدای حسام را که شنید، سرش داد کشید:
- کدوم گوری هستین شما؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمیدین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت64
حسام آرام و محطاطانه حرف میزد:
- اون خونه دیگه سوخته. تو هم بهتره نمونی اونجا، احتمالاً تحت نظری. فردا بیا به آدرسی که برات پیامک میکنم. باید زودتر از کشور خارج بشیم.
***
نسیم ملایمی نوار زرد را آرام تکان میداد. یک ماشین پلیس و یک آمبولانس کنار جاده ایستاده بودند و دو مامور پلیس، اطراف جنازهای که بر زمین افتاده بود را به امید نشانهای میکاویدند. یکی از مامورها دوربین به دست، از جنازه عکس میگرفت. خونی که از زیر سر جسد بر زمین پخش شده بود، کمکم رو به تیرگی میرفت و غیرقابل تشخیص میشد. پرشک قانونی بالای جنازه نشسته بود و سعی داشت بدون به هم زدن حالت جسد، آن را بررسی کند. ماشین عباس چندمتر جلوتر پارک شده بود و خود عباس، درحالی که دندانهایش را بر هم میسایید بالای سر پزشک ایستاده بود و به جنازه دقت میکرد؛ هربار هم گردن میکشید و اطراف را میپایید. خودروهایی که از جاده عبور میکردند، با دیدن ماشین پلیس و آمبولانس کمی از سرعتشان میکاستند تا ببینند چه خبر است؛ اما سربازی کنار جاده ایستاده بود و با تکان دادن دست، رانندهها را به حرکت وادار میکرد.
میان ماشینها، توجه سرباز به سمندی جلب شد. سمند مشکی، با سرعتی بیشتر از حد معمول پیش میآمد و چراغ گردان قرمز روی سقفش، به سرباز فهماند نباید جلویشان را بگیرد. سمند راهش را به سمت شانه خاکی جاده کج کرد. بخاطر سرعت بالا، لاستیکهایش کمی جیغ کشیدند. قبل از این که بخاطر سرعت کنترل نشدنیاش وارد صحنه جرم شود و همه چیز را به هم بریزد، ترمز گرفت و متوقف شد و گرد و خاکش به هوا برخاست. حسین زودتر از کمیل که پشت فرمان نشسته بود از ماشین پیاده شد و درحالی که کارت شناساییاش را از جیب درمیآورد، به سمت نوارهای زرد دوید. حتی مهلت نداد مامور پلیس کارت شناسایی را ببیند و با حرکت سر تاییدش کند؛ نوار زرد را بالا زد و وارد صحنه شد. اول از همه، عباس را مورد سوال قرار داد:
- چی شد؟
عباس: قربان رفت به همون آدرس، یه ماشین شاسیبلند شیشه دودی سوارش کرد و اومدن به این سمت. پشت سرشون بودم که دیدم ایستادن، ولی برای این که مشکوک نشن مجبور شدم رد بشم. ردیابش هم نشون میداد همونجا متوقف شده. منم تقاطع رو دور زدم و برگشتم اینجا، دیدم جنازهش افتاده این وسط.
حسین: دنبال ماشینه نرفتی؟
عباس: نه؛ ولی پلاکش رو دادم امید استعلام بگیره.
حسین: خوب کاری کردی.
و نگاهش را به سمت جسد برگرداند که حالا با پارچه سفید پوشانده شده بود. رو به پزشک قانونی کرد:
- دکتر چیزی فهمیدید؟
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 جنایتهای زهرا صدیقی که باعث شد به اعدام محکوم بشه چی بود؟
🔹سعودی اینترنشنال به دروغ میگه که ایشون به خاطر همجنسباز بودن داره اعدام میشه اما واقعیت چیست
◀️ پایگاه خبری تحلیلی #خیمه_گاه_ولایت
➡️ @kheymegahevelayat
مردم دقت کنند قهرمانانشان چگونه قهرمانانی دارند! | سلبریتیها همچنان فرسنگها دور از فرهنگ و دغدغههای مردم
🔹چند روز پیش «سوسن پرور» بازیگر معروف صداوسیما، در صفحه اینستاگرامش با ادبیاتی عجیب، خبر مرگ سگ خانگیاش را منتشر کرد.
🔸او نوشت: «وینر جانم، از آغوش خودم به آغوش خدا میسپارمت... تو قهرمان همه ما بودی و مثل یک قهرمان هم رفتی...»
🔹سلبریتیها هر روز بیشتر از دیروز ثابت میکنند که فرسنگها از مردم عادی، مشکلاتشان و فرهنگ عمومیشان فاصله دارند.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
حسین جان،
گیرم که جاماندهام از خیل عظیم زائران اربعینت، گیرم که میان آن همه کربلایی جایی برای من نبود
اما خدا را شکر که دست زائرانت نمیگذارد گره دلم از ضریح حریمت جدا شود.
خدا را شکر که تو را دارم و اطرافم پر است از کسانی که تو را دارند.
#به_وقت_اربعین
#زینتا
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت65
پزشک ماسک را از روی صورتش پایین آورد تا راحتتر صحبت کند:
- نمیشه به این راحتی نظر داد؛ ولی روی بدنش اثر گلوله دیده نمیشه. فکر میکنم یکی دو ساعتی از مرگش گذشته باشه، یعنی قبل از این که برسه به اینجا، تموم کرده. انگار درگیر شده، سرش هم بیشتر از بقیه اعضای بدنش آسیب دیده. با این حال، باید منتقل بشه پزشکی قانونی تا بتونم دقیقتر نظر بدم.
حسین برگشت به سمت مامور پلیس و پرسید:
- میشه ببینمش؟
- وضع خوبی نداره؛ ولی اشکال نداره. بفرمایید.
حسین روی زانو نشست و پارچه سپید را کنار زد. بوی خون در مشامش دوید. آه از نهاد کمیل که کنار حسین ایستاده بود بلند شد. دلش برای مجید میسوخت. خودش را به کشتن داد؛ آن هم بخاطر هیچ و پوچ. چهره حسین با دیدن سر و صورتِ به هم ریخته و له شدهی مجید در هم رفت؛ اما نگاهش را از جسد نگرفت. معلوم نبود با چه چیزی به سرش ضربه زدهاند که اینطور درب و داغان شده. مگسها بر خونهای خشکیدهاش مینشستند و برمیخاستند؛ انگار جشن گرفته بودند. دهانش باز مانده بود؛ گویا آخرین نالهاش در گلو خفه شده بود. انگار هنگام مرگ، هنوز داشته برای زندگی میجنگیده و حتی فرصت برای بستن چشمانش هم نداشته.
حسین پارچه سپید را روی چهره مجید برگرداند و با همان چهره در هم رفته، به مامورها گفت:
- ببرینش پزشکی قانونی. اینجا موندن کاری رو حل نمیکنه.
روی پاهایش ایستاد؛ اما کمی احساس سرگیجه داشت. جنازه مجید حالش را خراب کرده بود؛ نه بخاطر حالت رقتبارش؛ که بخاطر سرنوشت شوم و تیرهاش. حسین بارها با پیکر بیجان دوستانش مواجه شده بود؛ چه در جبهه و چه پس از آن. پیکرهایی را دیده بود خیلی بدتر و پارهپارهتر؛ اما آنها چندشآور نبودند؛ شاید چون نوعِ مرگشان زیبا بود. شاید چون مرگ را خودشان انتخاب کردند؛ آن هم در راه حقیقت، در راه عشق.
عباس که تازه از تماس تلفنیاش فارغ شده بود، برگشت به سمت حسین و گفت:
- آقا الان نتیجه استعلام پلاک اومد. پلاکش جعلی بود.
حسین به کف دست بر پیشانی کوبید:
- اَه! الان هیچ سرنخی برای رسیدن به کانال ارتباطیشون به خارج از کشور نداریم. اینطور که میلاد میگه هم هیچکس از باغ سارا بیرون نیومده، پس کار سارا و اون پیرمرده نبوده. این یعنی چندتا مهره عملیاتی حرفهای این وسط هستن که ما نداریمشون! این سرنخ رو هم سوزوندن، بعید نیست بقیه سرنخها رو هم بسوزونن.
کمیل که هنوز نگاهِ پر از ترحمش بر جنازه مجید مانده بود، متفکرانه گفت:
- چرا، هنوز شانس داریم بهشون برسیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت66
حسین: چطوری؟
کمیل: وقتی یکی توی سطح مجید سوخته، یعنی صدف هم سوخته. حتی شیدا و حسام هم ممکنه سوخت رفته باشن. درنتیجه، یا تخلیه میشن یا حذف. باید حواسمون به اونا باشه، چون حتما نیرو جایگزینشون میکنن و ماموریتهاشون رو میسپرن به افراد جدید. درضمن، همین که به عوامل حذف یا تخلیه اونا برسیم، یعنی رسیدیم به مهرههای مهم عملیاتی.
حسین سرش را تکان داد و راهش را به سمت ماشین کج کرد:
- آره. حواستون بیشتر به شیدا و صدف باشه. چهارچشمی مواظبشون باشید. اینا الان هشیارتر شدن، درنتیجه چینش مهرههاشون رو تغییر میدن. اگه الان حواسمون باشه، میتونیم دقیقاً بفهمیم چینششون چطوریه.
عباس: چشم.
جسد مجید را داخل کاور گذاشتند و روی برانکارد قرار دادند. حسین در ماشین را باز کرد؛ ولی داخل ماشین ننشست؛ خیره مانده بود به جنازه مجید که داشتند آن را داخل آمبولانس میگذاشتند. آرام آنچه در ذهنش بود را با کمیل درمیان گذاشت:
- اینا بخاطر یه بازداشت ساده، همچین کثافتکاریای راه نمیاندازن که دوباره پای پلیس بیاد وسط. اگرم قرار بود مجید مثل صدف حذف بشه، توی تظاهرات کلکش رو میکندن. اینا مطمئن بودن مجید سوخت رفته و تحت نظره که اینطوری حذفش کردن.
کمیل با چشمان حیرتزده به حسین نگاه کرد:
- یعنی میگید فهمیدن مجید اومده اداره ما بازجویی شده؟
حسین سرش را تکان داد و روی صندلی ماشین رها شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بر هم گذاشت:
- اگه توی این پرونده حفره داشته باشیم، خیلی کار خراب میشه. فکر میکنی از کجا نشت کرده؟
کمیل چندثانیه مکث کرد. پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست:
- نمیدونم آقا. باورم نمیشه نفوذ داشته باشیم؛ ولی اگه اینطوری باشه، یعنی فهمیدن توی تور تعقیبن.
حسین که هنوز چشمانش را بسته بود، به کمیل فرمان حرکت داد و گفت:
- فعلاً در این رابطه با کسی حرف نزن. حالام منو برسون اداره و جات رو با میلاد عوض کن.
کمیل: چشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶