eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 از زبان یک ایرانی مهاجرت‌کرده این مطلب جالب رو بخونید چرا ایرانیان خارج از کشور در قضیه مهسا امینی تا این حد گسترده دست به تجمع زدند؟ چرا سابق بر این صد نفر هم در این تجمعات شرکت نمیکردند؟ 🔹به عنوان یک ایرانی که چند ماهی میشه که خارج نشین شدم میخوام شناختم از کامیونیتی ایرانیان خارج از کشور رو با شما در میون بگذارم. 🔹برخلاف کلیشه های رایج، عُمده ایرانی های خارج عملا به فَعلگی مشغولن و کار یدی میکنن، از pizza delivery گرفته یا شستن ظرف در رستوران ها و کارگری و... 🔹اینکه گفته میشه ایرانی های خارج اکثرا از قشر بورژوا وثروتمند هستن و در BMW وVolvo سهام دار هستن و کار میکنن رو بریزید دور. در این مدت، من ایرانی های زیادی در سوئد، دانمارک، ایتالیا، فرانسه، سوییس و آلمانی که خودم توش زندگی میکنم دیدم. اکثرا از کار زیاد و سرسام آور و حقوق ناکافی ناراضی هستن (مثل خودم) و با حقوقی که دارن عملا به هیچ بخش از زندگی شون نمیتونن رسیدگی کنن و همیشه بدهکار هستن. 🔹چرا ایرانی های خارج از کشور این بار تا این حد گسترده سر قضیه مهسا امینی تجمع کردند؟ 🔹این اتفاق زمینه های اقتصاد سیاسی (political economy) داره یعنی کنش های سیاسی ای که این مدت از این کامیونیتی خارج نشین دادیم کاملا معطوف به اقتصاده و ربطی به مهسا امینی نداره، فشارهای اقتصادی در اروپاو کانادا (انصافا در امریکا کمتر) در سه سال اخیر (و به طور چشمگیر در چند ماه اخیر) به اوج خودش رسیده، ایرانی هایی که تا قبل از اومدن به اینجا یک dream land ‌‌‌(سرزمین رویایی) تام و تمام از غرب ساخته بودن سرخورده تر از همیشه هستن و به دنبال روزنه ای برای نجات میگردند. 🔹از طرفی وضعیت اقتصادی ایرانی های خارج از کشور روز به روز در حال وخیم تر شدنه. تقریبا اکثر پس اندازها از دو سه هزار یورو تجاوز نمیکنه و عملا جز گوشی و پیراهنی که بر تن دارن مالک چیزی نیستند، حقوق ناکافی باعث شده تمامی جذابیت‌ها و نکات ظاهری جذاب غربی برای آنها رنگ ببازه. 🔹در این بین ناگهان فوت مهسا امینی بدل به مقوله ای سیاسی و امنیتی میشه و دائما رسانه های جریان اصلی سقوط نظام رو امری قریب الوقوع معرفی میکنن اینجاس که زمینه های اقتصادی ایرانی ها، نقطه عزیمتی (departure point) میشه برای کنش های سیاسی کف خیابان های اروپا و کانادا. 🔹مشاهدات میدانی و گفتگوی هام با این ایرانی های معترض در چندین شهر در اروپا من رو به این باور قطعی رسوند که این سمپاتی ها و اظهار دلسوزی ها به هیچ عنوان برای فوت مهسا امینی نبوده، اینها به این دلیل تجمع کردن که از حقوق کم و کار طاقت فرسا خسته شدند. 🔹و فکر میکنن اگر در ایران نظام سیاسی تغییر بکنه اینها میتونن به وطن برگردن و از رانت پوشالی و دروغین "ایرانی نخبه خارج از کشور" استفاده کنن و افسار امور حاکمیت جدید رو دست بگیرن یا دست کم به جایگاه های شغلی بهتری نسبت به چیزی که الان در غرب هستن برسند. 🔹اما نکته حائز اهمیت و طلایی من در مشاهدات میدانیم در این تجمعات حتی یک ایرانی بورژوا و سرمایه دار در بین مردم مشاهده نکردم... عدم شرکت این جامعه کوچک از ایرانی های متمول مهر تاییدی هست بر زمینه "اقتصاد سیاسی" که خدمتتون عرض کردم. 🔹بله مهسا امینی بهانه بود و ایرانی های کم برخوردار خارج از کشور بوی کباب به مشامشون رسید و براندازی نظام رو به عنوان روزنه ای برای خلاصی از اقتصاد ناپایدار اروپا و کانادا دیدند، غافل از اینکه داشتن واسه شون خر داغ میکردن و همچنان باید به شستن ظرف ادامه بدن "✍فیلمساز " | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: و قسمتی که به نظر می‌رسید سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوان‌ها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونه‌اش. انگار خود سپهر را می‌دید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه می‌کرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که می‌خواست بچه‌اش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند. چشم حسین به عباس افتاد که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهت‌زده به مادر شهید نگاه می‌کرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشک‌هایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمی‌دانست دارد گریه می‌کند. حسین می‌ترسید اگر باز هم آن‌جا بماند، قلبش از جا بایستد. می‌خواست برود؛ اما نمی‌دانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوش‌های مادر سپهر شود: - مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟ پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد: - وایسا مادر، کارت داشتم. حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید: - جانم در خدمتم. کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود و پیرزن آرام نوازشش می‌کرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر می‌کشید؛ اما نگاهش به حسین بود: - مادر، اینا کی‌اند این روزا شلوغی راه انداختن؟ حسین نمی‌دانست چه بگوید. نمی‌خواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت: - اونایی که اول اومدن دنبال رأی‌شون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغ‌بازی درست نمی‌شه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن. چهره پیرزن کمی گرفته شد: - همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد. حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین: - مادر، من که درست خمینی رو نمی‌شناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت می‌شه...منم ناراحت می‌شم... . حسین دستش را گذاشت روی چشمش: - چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین. لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست: - دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت. حسینن بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغض‌آلودش گفت: - خداحافظ حاج خانم. پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد: - خدا نگهدارت باشه مادر. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: از معراج شهدا که بیرون آمدند، حسین احساس می‌کرد از یک کابوس بیست ساله خلاص شده است. حالا تکلیف پیکر سپهر مشخص بود و مادرش همر پنج‌شنبه، جایی برای پناه بردن داشت. بیشتر از این نگاه پر از پرسش عباس را بی‌جواب نگذاشت: - سپهر رفیق زمان جنگم بود. بچه‌پولدار بود؛ خانواده‌ش هم خیلی مذهبی نبودن؛ اما نمی‌دونم سیدالشهدا چی توی سپهر دیده بود که دل سپهر متمایل شده بود به سمت امام و انقلاب. خدا بیامرزه پدرش رو، پدرش خیلی مایه‌دار بود؛ ولی حلال می‌خورد. پولش رو با زحمت خودش به دست آورده بود نه حروم‌خوری. ظاهرش رو می‌دیدی اصلاً بهش نمی‌خورد اهل دین و مذهب باشه؛ ولی تا همین چند سال پیش هم که زنده بود، حواسش به حساب خمس و زکاتش بود. عباس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست؛ آرام گفت: - خدا رحمتشون کنه. حسین سرش را تکان داد: - آره خدا رحمتشون کنه...سپهر به سختی پدر و مادرش رو راضی کرد بیاد جبهه...آخرش هم...با رفیقم وحید رفتن یه عملیات شناسایی... . آه کشید. از گفتن ادامه‌اش می‌ترسید؛ گویا قرار بود دوباره اتفاق بیفتد. گفت: - رفتن؛ ولی برنگشت تا همین الان... . عباس راه افتاد: - خب، پس پیکر وحید چرا نبود اون‌جا؟ خانواده وحید نیومده بودن؟ حسین نگاهش را به بیرون دوخت: - وحید پیدا نشده. - چرا؟ این «چرا» چندبار در ذهن حسین اکو شد. چرا وحید را پیدا نکردند؟ هرطور فکر می‌کرد به نتیجه نمی‌رسید و فقط یک احتمال کمرنگ را در گوشه ذهنش پررنگ می‌کرد. حتی فکر کردن به این که وحید به منافقین پیوسته باشد هم عذاب‌آور بود؛ انقدر که نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد. شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم. برای منم سواله. *** امید به محض دیدن حسین از جایش بلند شد: - سلام آقا! حسین نگاهی به برگه در دستان امید انداخت و صورتش گشاده شد: - به‌به آقا امید! سلام. معلومه چیزای خوبی برام آماده کردی! امید سرش را پایین انداخت و با دست، پشت گردنش را ماساژ داد. لبخند روی صورت حسین ماسید: - نگو به جایی نرسیدی؟ امید بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن گفت: قربان، نه خط مسعود، نه خط ضارب صدف، هیچکدوم به اسم خودشون نبوده. خط‌هایی که باهاشون مرتبط بودن هم همینطور. برای همین نمی‌شه ازشون به جایی رسید. حسین وا رفت روی صندلی: یعنی واقعا هیچی ازشون درنمیاد؟ به اسم کی هستن؟ امید برگه‌ای را مقابل حسین گذاشت: - اکثراً به اسم افرادی که احتمالاً روحشون هم خبر نداره...پیرزن‌ها و پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله؛ اونم توی شهرستان‌های خارج استان! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
خواهر عزیزم، تاریخ جهان نشون داده تونل باز کردن و تلاش یک مرد برای سر لخت کردن یه زن نشونه خوبی نیست. هر وقت دست شکارچی به شکارش نرسه واسش طعمه میذاره تا توجهشو جلب کنه. دست نیافتنی‌ترین غزال دنیا، راحت شکار نشو. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔴 آمریکا هم اعلام کرد ی ایران تمام شد. 🔹و اما خوب است به برخی از فوایدی که خداوند به برکت ایران و برکت خون پاک به مردم ایران و نظام مقدس جمهوری اسلامی داد اشاره کنیم: ۱. رسوا شدند. ۲. ایران به منافقین در حمله کرد و ضمن نابود کردن دشمنان خطرناک ۴۰ ساله، ضرب شصتی به آمریکا و اسرائیل نشان داد. ۳. و و اسرائیل که جمع شده بودند قرارداد مرز را بنویسند با حمله ایران به کردستان حساب کار دستشان آمد و عقب نشستند. ۴. در بحبوحه اغتشاشات وقتی حواس همه دشمنان از اوضاع غافل شد، بعد از خارج شدن نماینگان حزب صدر از مجلس و جایگزینی نماینگان نزدیک به مقاومت، مجلس عراق با مشورت با مسئولین ارشد ایران، رئیس جمهور و نخست وزیر عضو جبهه مقاومت انتخاب کردند. ۵. شیطنت ها و کوتاهی های صدا و سیما باعث شد برای همه، حتی دیر باوران اثبات شود که در این سازمان، کرده است لذا راه مطالبه گری هموار شد. ۶. طبق گفته ی پدر و مادر بسیاری از شهدای امنیت، این شهدا در زمان حیاتشان پیوسته آرزوی شهادت داشتند و این فتنه سفره ای بود که باز شد و آنها به آرزوی خود رسیدند. ۷. سلیبریتی های هنری و ورزشی باطن کثیفشان را نشان دادند و باعث شد علاقه هواداران به آنها تعدیل شود و ملاکی برای علاقه به سلیبریتی جماعت پیدا شود. ۸. سالها بود که از سان ندیده بودند، باعث شد را یک بار دیگر دوست و دشمن ببینند. ۹. دو قطبی و بی حجاب که یک اهرم فشاری بود که دشمن سالها آن را در آب نمک خوابانده بود به امید روزی که بهترین بهره برداری را از آن بکند از آب نمک درآمد و استفاده شد و تاریخ مصرفش تمام شد و مانند ، شکست خورد و دشمن دیگر روی این پروژه برای ضربه زدن به ایران هزینه نخواهد کرد. ۱۰. یاس و « ما نمی توانیم » بر منافقین داخلی و اصلاح‌طلبان و منافقین خارجی مستولی شد. ۱۱. پیام رسانهای خارجی اینستاگرام و واتساپ و تلگرام فیلتر شدند. ۱۲. فیلتر پیام‌رسان‌های خارجی باعث شد مسئولین به فکر تقویت پیام رسانهای داخلی بیفتند. ۱۳. نابودی اسرائیل نزدیکتر شد. ۱۴. مردم، نیروهای و و را دیدند و بر محبوبیت آنها افزوده شد. ۱۵. برای همه دوستان خارجی و منطقه ای و برای همه دشمنان اثبات شد که این انقلاب به یک ی تبدیل شده است که شکست آن غیر ممکن می باشد و ان شاء الله این نظام، پرچم را به دست مبارک امام زمان(عجل) خواهد سپرد... 📢 ➖➖➖➖➖➖➖➖ ◀️ با کانال که محفل حضور نخبگان کشورمان است، میتوانید باشید و از آخرین اخبار و تحلیل‌های مهم ایران و جهان در حوزه و کسب آگاهی کنید. ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین لبش را گزید و بر پیشانی‌اش دست کشید: - خب پس این هیچی...نمی‌تونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟ امید شرمنده‌تر شد و سربه‌زیرتر: - خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خط‌هاشون رو سوزوندن و نمی‌شه از اون طریق هم به جایی رسید. حسین انگشتش را بین ریش‌های جوگندمی‌اش برد و مانند شانه روی آن‌ها کشید: - خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد می‌خوره. امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید: - راستی میلاد چطوره؟ حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید: - تغییری نکرده. دعا کن براش. امید لب برچید: - ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟ حسین شانه بالا انداخت: - رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه. و نگاهی به عباس کرد که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی می‌کرد. از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت: - آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماس‌ها و پیامک‌هاش می‌خوام. خودت هم بشین پیامک‌هاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو. امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیم‌خیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود. به عباس گفت: - بشین همین‌جا به امید کمک کن پیامک‌ها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم. و از اتاق خارج شد. سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم می‌زد. در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشته‌ها، نداشته‌ها و مطلوب‌هایش. باید زودتر پرونده را می‌بست و مهم‌تر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهول‌الهویه را بگیرد. به خودش که آمد، وسط حیاط اداره ایستاده بود. هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزی‌شان را از دست نداده بودند. حسین زیر یکی از درخت‌ها نشست و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگ‌های درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود می‌توانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...چون سرنخ هردو کور شده بود. چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود. شاید لازم داشت چند لحظه‌ ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالی‌اش کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: زیر لب فاتحه‌ای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاس‌های قرائت قرآن مسجد شرکت می‌کرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمی‌دادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت ساده‌شان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه می‌کرد: - بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بی‌اندازه و مهربانی‌اش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...) سپهر داشت در گوش حسین سوره حمد را زمزمه می‌کرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمی‌گشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباس‌ها و سر و صورتشان نشسته بود و لباس‌های پاره پوره‌شان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالی‌شان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمی‌گشتند و قرار بود نیروهای تازه‌نفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنج‌تا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند و با حسرت نگاهشان می‌کرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال می‌داد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید: - من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده. دل حسین با این جملات وحید بهم خورد و با این که چیزی در معده‌اش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتین‌هایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بی‌سر می‌خورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناری‌اش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکی‌اش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمی‌توانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینه‌اش؛ دیگری سرش و...جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیره‌اش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت: - تیر به پشت کله‌ش خورده. داشت می‌اومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش! تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بی‌سر نگاه می‌کرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک می‌شد و گوش‌هایش سوت می‌کشید. -...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را می‌پرستیم و از تو یاری می‌طلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آن‌ها نعمت داده‌ای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.) سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه می‌خواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه می‌شنید. سپهر حمد و سوره‌اش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را می‌فهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت: - فکر می‌کنین اگه صداشون رو می‌شنیدیم، بهمون چی می‌گفتن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
سالروز‌شهادت‌آیت‌الله‌‌ حاج‌سیدمصطفی‌خمینی‌گرامی‌باد شادی روح شهدا 🌸 ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم @Revayateeshg
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | نتیجه تظاهرات زنان در اعتراض به ! ‼️ افزایش ۵۰ درصدی خودکشی خانم‌ها از سال ۲۰۰۰ در آمریکا! ⁉️ کاهش بسیار زیاد شادی در خانم‌ها ⁉️ از هر ۵ نفر ۱ نفر مبتلا شدن به بیماری روانی، پس از یک قرن آزادی توسط جریان فمینیسم! 🔻 ۷۰ درصد درخواست طلاق توسط خانم‌ها از سال ۲۰۲۰! ‼️ ۴۷ درصد زنان در آمریکا سرپرست اقتصادی در خانواده! ____________________ 🔹برشی از سخنرانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین به پوتین‌هایش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر این شهدا می‌توانستند حرف بزنند، شاید اول از همه می‌گفتند پایت را از روی خون من بردار! احساس بدی پیدا کرد و پاهایش را کمی عقب کشید. مِن‌مِن می‌کرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد. وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود، پوزخندی زد و گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛ انگار وحید احمقانه‌ترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد و حرفش را با آرامش بزند: - اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست. روحشون می‌بینه، می‌شنوه. وحید که هنوز پوزخند می‌زد، با بی‌حالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد: - شهیدان زنده‌اند الله‌اکبر، به خون غلتیده‌اند الله اکبر! لحن وحید بیشتر رنگ و بوی تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت. وحید دوباره گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! و به حصار وانت تکیه داد و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بی‌سر؛ البته اگر شهید سر داشت. حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش می‌پیچید: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! چند بار زمزمه کرد: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ با این که ذوق‌زده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند و نتیجه بگیرد: آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمی‌تواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمی‌داند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛ و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته! وقتی به جمله آخر رسید، تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره می‌رفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمی‌گشت. *** خودش بود و ضارب صدف؛ بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد. مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمه‌چینی گفت: - خب آقای وطن‌فروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟ - شـ...شما که...خودتون...می‌دونید... . حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. مرد که از چشمان قرمز و اخم‌های درهم رفته حسین ترسیده بود، مطیع و رام لب زد: - کیوان! حسین سرش را تکان داد: - خب...آقا کیوان...پرونده‌ت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. می‌خوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائن‌تون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش می‌کنه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس می‌کشید. لب‌هایش را بر هم فشار داد و بعد باز کرد: - متین! حسین گردنش را کج کرد و چشمانش را ریز: - خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمی‌خوره! کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد: - خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته! حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد: - نه دیگه! اونا می‌دونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمی‌دونن خودت هم داری برامون بلبل‌زبونی می‌کنی. رسید پشت سر کیوان. دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت: - میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو این‌جا برام نوشته باشی! و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد. کیوان که راه چاره‌ای نمی‌شناخت، با صدای لرزانش گفت: - چشم! حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت: - راستی؛ نمی‌دونی قاتل شیدا کیه؟ کیوان سرش را تکان داد: - نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن. *** ‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... . امید نمی‌دانست به حسین چه بگوید. مدام از سر جایش نیم‌خیز می‌شد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمی‌توانست. خودش هم باورش نشده بود. یک‌بار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانک‌های داده، دیگر جای شکی نمانده بود. باید زودتر با حسین حرف می‌زد؛ قبل از آن که دوباره غافل‌گیر شوند. پوشه‌ای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد. به چهره پیمان خیره شد. نمی‌دانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که می‌تواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کم‌حرفی بود؛ اما با امید بیشتر می‌جوشید. روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین. صدایش به سختی در آمد: - آ...آقا... . حسین به عادت همیشگی‌اش لبخند زد: - خوش‌خبر باشی امید جان! - یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا. - خبر خوبت رو بگو اول! امید چشمانش را بست و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد: - قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام می‌دن؛ اما الگوریتم رمز‌گذاری‌شون مشابه رمزگذاری‌های قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ می‌کنه؛ اما متن پیام‌هاش نشون می‌ده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهواره‌ای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
این روزا هوا چه نفس‌گیر شده. هوای دلم، هوای کوچه‌ها، هوای خیابان‌ها، هوای دانشگاه‌ها، هوای شهرم. حتی دلم هم هم‌صدا با آشوبا آشوب میشه. چند روزیه دلشوره گرفتم. آهان از همون روز که دیدم دانشجوهای دانشگاه اسم و رسم دارمون درِ سلف کندن تا بتونن کنار جنس مخالفی بشینن. توی دنیایی که با مطالعه تفکیک جنسیتی مدارس ایران و بازخورد تحصیلی مثبتش دادن نسخه تفکیک می‌پیچن، چطور یه دانشجو، یه تحصیل کرده، دغدغه‌ش شده برداشتن حریم‌ها. نمی‌دونم. چطور یه دانشجوی مدعی روشنفکری بدون مطالعه وضعیت اجتماعی اروپا و آمریکا و درس گرفتن، آشوب و آسیب راه میندازه تا هدف هدمندا رو تامین کنه. نمی‌دونم. قبول دارم که وضعیت معیشت خوب نیست و اونوریا پول خوبی واسه هر شیشه شکسته و هر لگد فرود اومده میدن اما... اگه دین ندارین، لااقل یه ایرانی اصیل باشین؛ نه پولی‌نژاد‌طوری. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739