eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تنها نیستی. اینو مطمئن باش. التماس دعای ظهور
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_86 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نب
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. _شرمنده‌م کردین. نمی‌دونم چطوری تشکر کنم. _لازم نیست شرمنده بشی. وقتی شروع به کار کردی، حالتو جا میارم تا بی‌حساب بشیم. من سر کار زیادی تخسم. _به هر حال لطفتونو فراموش نمی‌کنم. ایستاد و نگاهی به سر تا پایم کرد. _از اون پولت چیزیم مونده یا نه؟ _مونده هنوز. دکتر از دست‌مزدش کم کرده. _خب خدا رو شکر. واسه شروع کارت باید یه کت و شلوار شیک بخری. باید تیپت خفن باشه که ازت حساب ببرن. داری اونقدر هزینه کنی؟ نگاهی به تیپ خودش کردم. حق داشت. با آن کت و شلوار خوش رنگ و لعاب و آن همه دم و دستگاه، کسی باید به جایش می‌ایستاد که به او بخورد. _آره هست. خیالتون راحت. _خوبه. هر روز خواستی بیای خبر بده. اول صبحم میای. اونم دم خونه. حله؟ _بله حله. خداحافظی کردیم. به رفتنش نگاه می‌کردم. هنوز به در نرسیده نیم دوری طرفم زد. _راستی، اول صبح من ساعت هفته. لنگ ظهر نیای که خلقم کیشمشی میشه. حله؟ لبخندی زدم و سر تکان دادم. _بله حله. مادر بعد از دو‌ هفته سر پا شد. با یکی از دوستانم که با ماشینش مسافرکشی می‌کرد، صحبت کردم تا پدر و مادر را دربستی به اصفهان برساند. مادر نمی‌توانست در سر و صدا بماند و نشستن زیاد هم برایش ممکن نبود. آنها را که راهی کردم، با مهدی تماس گرفتم و خبر آمادگیم را دادم. به کار صبحم یکی اضافه شده بود. اذان صبح به همان مسجد نزدیک پارک می‌رفتم. ورزش می‌کردم و نان می‌گرفتم. بعد از صبحانه آماده شروع کار جدید شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_87 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ می‌کند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مهیار وارد اتاق شد تا آماده رفتن به دانشگاه شود. مرا که دید، با سر و صدایش بقیه را هم کنار خودش کشاند. _بزن کف قشنگه‌رو به افتخار شاه‌دوماد. همه دست زدند و من به کارشان خندیدم. سلمان وسط خنده بریده بریده حرف می‌زد. _خداییش خیلی شبیه دومادا شدی. مهدی‌تون کوفتش نشه که یه همچین جیگری تور کرده. مهیار هم دنبالش ادامه داد. _عزیزم اگه این دومادیت سر نگرفت بیا سراغ خودم. جونم چه پسری. "خفه‌شو"یی نثارشان کردم و برای دیر نرسیدن خود را با سرعت به خیابان رساندم. مسیر مستقیم بود و می‌شد با دو تاکسی به آنجا برسم. فقط باید طول راه را در نظر می‌گرفتم تا مهدی را به قول خودش کشمشی نکنم. با دیدنم لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت. سوییچ را به طرفم پرت کرد. به پارکینگ اشاره کرد و ریموت در را زد. با هم وارد پارکینگ شدیم. خواستم طرف در سمت او بروم و به رسم راننده‌ها در را باز کنم که اخم درهمی کرد. _برو سوار شو ببینم. مگه چلاغم؟ دیگه از این کارا نکن. بدم میاد. لحنش تند بود اما خوشحال شدم که مجبور به آن کار نبودم. فکر می‌کردم عقب بنشیند اما باز هم خلاف فکرم رفتار کرد. جلو و کنارم نشست. از اول صبح تا غروب که نه، تا سر شب که او را به خانه‌اش رساندم، بین سه فروشگاه و یک سالن ورزشی‌اش چرخیدیم و او هر چه باید می‌دانستم را می‌گفت. وقتی به خانه ‌رفتم مغزدرد گرفته بودم. کار سختی بود اما مورد علاقه و در ارتباط با رشته‌ام بود؛ پول خوبی هم‌ می‌گرفتم. تصمیم گرفتم سفت به آن بچسبم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی از زبان شهید آرمان علی‌وردی 😭 🔰 حاج 🌺 خیلی زیباست👌
چادرش را برداشت؛ با وجود بار شیشه‌اش جلوتر از علی پشت در رسید. از پدرش یاد گرفته بود، امام کعبه است. باید دورش گشت و سپر بلایش شد؛ کاش پشت دری‌ها هم یادشان می‌ماند چه سفارش‌ها در مورد ساکنان آن خانه شده‌ است. سلام الله علیه السلام
این روزها که خیلی‌ها عوض شدن جای شهید و جلاد را دیدند و سکوت کردند، یک جمله پررنگ می‌شود: سکوت علامت رضایت است. مسئول سکوت‌های دشمن شاد کن خود هستیم.
5.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی‌بصیرت خواص، فاطمه را کوچه‌گرد کرد.
فرصت زندگی
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ می‌کند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هنوز دو هفته از کار نگذشته بود که به فوت و فنش آشنا شدم و بیشتر سرکشی و مدیریت‌ها را خودم انجام می‌دادم. بماند که مربی سالن بدنسازیش روی بدنم کلید کرده بود تا بفهمد کجا چنین هیکلی ساختم. نوبت کنفرانسم شده بود. داستان را برای کلاس تعریف کردم و به سوال و جواب‌های محمد و علیرضا هم پرداختم. بچه‌ها خوششان آمده بود. مفت مفت داستان گوش کرده بودند. سوال‌هایی هم داشتند که خودم یا استاد حل و فصلش کردیم. تمام که شد، استاد تشکر کرد اما خودم ول کن نبودم. قبل از نشستن رو به استاد کردم. -استاد، اصلاً همه حرفای علیرضا درست، همه حرفای شما هم درست اما چرا باید خدا به بنده‌هاش سختی بده؟ -خب ببینین، یه وقت میگن خدا سختی میده که امتحان کنه اما این سوال پیش میاد که مگه خدا خودش نمی‌دونه ما ظرفیتمون چقدره؟ مگه امتحان نکرده نمی‌تونه بگه ما نمره‌مون چیه؟ گیج‌تر شدم. -خب چرا؟ مگه نمی‌دونه؟ -مطمئن باش که می‌دونه. اگه بدون امتحان بهتون بگم تو بیست میشی و فلانی پنج و اون یکی دوازده، ازم شاکی نمیشین که شاید اگه امتحان می‌دادیم نمره بهتری می‌گرفتیم؟ باید بهمون نشون بده که جامون بسته به ظرفیت و تلاشمون کجائه. که اون دنیا طلبکارش نباشیم. تازه یه ارفاقایم اون وسط کرده که اگه ازشون استفاده کنیم جبران کمبودامون بشه. این غلطه؟ -خب اینکه یه عده توی ثروت و ناز و نعمتن ولی یه عده توی فقر و بدبختین، کجاش درسته؟ لبخندی زد. اشاره کرد تا بنشینم. سر جایم که نشستم ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره. یکی با فقر امتحان میشه، یکی با از دست دادن عزیزاش، یکی با مریضی و خیلی چیزای دیگه. هر کی به تناسب ظرفیت و توانش واسش سختی تعیین می‌کنن. اون سرمایه‌دار هم مصیبتای مربوط به خودشو داره. میگن اگه مشکلات دنیا رو بریزن رو هم. به آدما بگن برو هر کدومو که می‌تونی بردار، بدون شک هر کس همونو برمیداره که خدا واسش مشخص کرده؛ چون تحمل بقیه‌شو نداره. نفسی بیرون دادم و نگاهی به بچه‌ها که از بحث خوششان آمده بود، انداختم. دوباره رو به استاد کردم. _خب دارا و ندار جاشون عوض بشه مگه به جایی برمی‌خوره؟ استاد دوباره از همان لبخندهای معروفش تحویل داد. _ببین پسرم یه حدیث از خود خدائه که میگه من به تناسب آدما واسشون جایگاه قرار دادم. اونی که قدرت سر راهش گذاشتم، اونی که فقرو می‌بینه، اگه توی حالتی غیر این بودن، شک نکن که نابود می‌شدن. یعنی ذاتشون این مدلیه البته بماند که بعضیا به زور و اشتباهات می‌خوان جاشونو عوض کنن و البته بعضیا خودشونو تغییرایی میدن که لایق حالت دیگه‌ای میشن و خدا هم همونو سر راهشون قرار میده. پس بهترین حالت همونه که خدا واسمون قرار داده و بهترش اینه که خودمونو لایق بهترین‌های خدا کنیم. صدای خسته نباشید سامان خبر از تمام شدن وقت داد و من سوال بزرگم جواب داده شده بود؛ هر چند باز هم سوالاتی داشتم. استاد قول داد اگر ابهامی ماند جلسه بعد جواب بدهد. به خاطر لطف‌هایی که مهدی کرده بود، نمی‌توانستم دوباره مرخصی بگیرم. در ماشین منتظر بودم تا مهدی بیاید و او را به خانه‌اش برسانم. با مادر تماس گرفتم و احوالش را پرسیدم. می‌گفت خوب است اما عارفه می‌گفت درد دارد. حرص می‌خوردم که نمی‌توانم برای دردش کاری کنم. مهدی سوار شد. ماشین را که روشن کردم، صدایم زد. -چته؟ قیافه‌ت به هم ریخته‌ست. چیزی شده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فیلمی که به دنبالش میگردند تا آن را کنند!!!
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 انتخاب طناز بحری رئیس بیمارستان اراسموس روتردام هلند چه بود؟ 🔶او زن زندگی آزادی غربی با در آمد های هنگفت را رها کرد تا سوار کشتی نوح ایران شود اظهاراتش برای ما تعجب انگیز است چرا که ما بیشتر مسیح وکیمیا علیزاده ها را دیده ایم. کمتر دیده ایم کسی آزادی و ثروت و خوشبختی در غرب را رها کند تا در سختی های ایران احساس خوشحالی داشته باشد
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_90 هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد. -زنگ زدم خونه‌مون. میگن مادرم هنوز درد داره. کاش می‌تونستم ریشه درداشو بکَنم و خلاصش کنم. مهدی بلند خندید. اشاره کرد تا حرکت کنم. نگاهی به او انداختم و راه افتادم. -شده ماجرای بهلول که به طرف می‌گفت کو؟ دردت کجاست؟ من که نمی‌بینمش. من هم هم خندیدم. یاد حرف علیرضا افتادم که به محمد می‌گفت:《حس همدردی طبق عقیده حزبت معنی نداره》. بیا بیرون از فکر. فردا کلاس ملاس که نداری؟ -نه. چطور شده مگه؟ به چهار راه رسیدم. به طرفش برگشتم. -ترابی زنگ زده واسه خرید برنجای فروشگاه مشکل پیدا کرده. انگار طرف داره دبه می‌کنه. باید بریم شمال و خودم حل و فصلش کنم. حله؟ -بله حله. ساعت چند بیام؟ -ماشینو ببر. بعد نماز صبح بیا بریم. "باشه"‌ای گفتم و او را رساندم. خریدهایش برای خانه نشان می‌داد که مهمان دارد. پیاده شدم و کمک کردم تا وسایل را به خانه ببرد. خودش یا الله‌گویان داخل شو و من هم مثل او وارد شدم و خود را به آشپزخانه رساندم. با صدای سلام دختر بزرگ مهدی هر دو سر بگرداندیم و جواب دادیم. من سنگین و محترمانه و مهدی صمیمانه و پدر و دختری. دستش که از خرید‌ها خلاص شد رو به دخترش که همان ورودی ایستاده بود، کرد. _محدثه جان، مامانت کجائه؟ کمی مِن و مِن کرد و انگشتش را در هم گره زد _ام... دستش بنده. _ بگو بیاد خریدا رو چک کنه. عرفان باید ماشینو ببره. کم و کسر باشه کاریش نمی‌کنما. _خب. باشه. میگم الان بیاد. فقط خاله پیششه. کفری شد، خودت جواب خاله رو میدی دیگه. مهدی کوتاه خندید و دخترش را کمی هل داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤