eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ حجاب ایرانی، اسلامی 🔻 همش میگه کجای قرآن گفته زن‌ها خودشون رو بپوشونند، میگم بماند که ریشه در تاریخ باستانی ایران داره، آیه صریح قرآن هم داره... 🎙 دکتر فرهنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_14 دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نسکافه‌اش شد؛ ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دوطرف لبم را پایین داده و شانه‌ای بالا انداختم. بازهم از این‌دست سؤال‌ها که ذهنم را مدت‌هاست مشغول خودش کرده‌بود؛ کاش با وجود تمام درگیری‌هایی که سر درس و کنکور داشتم و البته خجالت زیادم برای پرسیدن درباره این‌چیزها، دنبال جوابش می‌رفتم. اتو موی در دستش که به شانه‌ام خورد، مرا از فکر درآورد. -حالا ول کن این‌حرفا رو! امشب یکی‌از بچه‌ها تولد گرفته، می‌خوام توهم باشی، می‌خوام به همه معرفیت کنم. -من که دعوت نیستم! -این‌حرفا نیست که! حالا بیا خودت می‌فهمی، بعدشم من بهش گفتم با تو میام. -امشب شب شهادته آناهید. چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: -ول کن این‌چیزا رو تسنیم! الان اگه امشب بری مهمونی، می‌برنت جهنم؟! اصلا بزار کارای اینا رو تموم کنیم بعدش بشین موها و صورتتو درست کنم. با تعجب گفتم: -مگه عروسیه؟! -عروسی نیست، تولده، مهمونیه! تازه باید لباس مجلسیم بخریم! -من که دارم. اخم کرد: -چی؟ -با خودم اوردم برای احتیاط! کمی با ابروهای بالا پریده به من زل زد و ناگهان صدای قهقهه‌اش در فضای آرایشگاه پیچید. -نخند! فعلا که این دوراندیشی به نفعم شد! همانطور که سعی می‌کرد خنده‌اش را جمع کند، گفت: -یعنی نمی‌خوای یه لباس دیگه بخری؟ -نه! نه حالشو دارم، نه پول زیادی! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_15 دوطرف لبم را پایین داده و شانه‌ای بالا انداخ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -من دوست دارم برات بگیرم تسنیم! -الان حال پرو کردن ندارم آناهید؛ واقعا خسته‌م! -باشه هرجور راحتی! کار آناهید زودتراز من تمام شد و قرار شد به خوابگاه برود تا هم لباس من را بیاورد و هم در راه برای خودش لباس بخرد. زودتراز آن زمانی که فکر می‌کردم برگشت. باهم رفتیم گوشه‌ای از آرایشگاه که در دیدرس کسی نبود تا لباسمان را عوض کنیم. آناهید با ذوق لباسش را پوشید. وقتی لباس را در تنش دیدم دهانم باز ماند؛ در مقابل، اوهم با دیدن لباس من چنین واکنشی نشان داد. -چقدر لباست بازه آناهید! -تو چقدر لباست پوشیده‌ست! فکر نمی‌کردم مجالستون مختلط باشه! -مختلط نیست. من خودم اینطوری دوست دارم، راحت‌ترم! بعدشم مگه تو لباسمو ندیده بودی؟ -نه! باز نکردم. می‌خواستم تو تنت ببینم. بریم دیگه، دیر شد! آخرشم نمی‌رسیم از همین‌جا آرایشی چیزی بکنیم... با خنده لب باز کردم: -تو که آرایش داری، حرص چی رو می‌خوری؟ -نه خب! آرایش جشن فرق داره، این آرایش خیابونیه. و خندید و چشمکی زد. لباس‌هایش را از روی چوب‌لباسی برداشت و همانطور که داشت کاپشن و شلوارش را روی لباس دکلته و کوتاهش می‌پوشید، رو به من گفت: -اگه هوا سرد نبود پالتوهم نمی‌پوشیدی، راحت! -این‌لباس که خیلی نازه! چرا ازش خوشت نمیاد؟ -خیلی قشنگه! مخصوصا منجوق‌دوزی‌های روی سینه و رنگ صورتی نازش، اما دیگه خیلی پوشیده‌ست؛ انگار مانتو پوشیدی! لااقل آستیناش دانتلی، چیزی نیست آدم دلش خوش باشه! با خنده گفتم: -عوضش نجیبه! حالا خیلی حرص نخور! دفعه بعدی که خواستم لباس بخرم سلیقه تو روهم مدنظر می‌گیرم. -ببینیم! بعداز خداحافظی از صاحب آرایشگاه، باعجله به‌سمت خانه دوست آناهید راه افتادیم. به گفته آناهید بهتر بود زودتر می‌رفتیم؛ چون قبل‌از بسته شدن در خوابگاه باید برمی‌گشتیم. وارد خانه دوست آناهید شدیم. چشم‌هایم مجذوب حیاط سرسبز و نمای زیبای کرم-قهوه‌ای ساختمان شده‌بود. خانه در سکوت بود و این به ما می‌فهماند که زودتراز بقیه رسیدیم. -چه خوب! اینطور که معلومه هنوز کسی نرسیده؛ اینطوری راحت می‌تونیم به خودمون برسیم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_16 -من دوست دارم برات بگیرم تسنیم! -الان حال پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -اما کاش حداقل یه‌نفر قبل از ما اومده باشه، من سخته‌مه. -چه سختی؟ مبینا خیلی... صدای در ورودی ساختمان حرفش را قطع کرد. دختری ریزنقش با لباس عروسکی به استقبالمان آمد. آناهید با ذوق، نام مبینا را صدا کرد و او را در آغوش کشید. پس‌از اینکه از هم جدا شدند، آناهید مرا به دوستش معرفی کرد. مبینا لبخند زیبایی تحویلم داد و با لحنی صمیمانه خوش‌آمد گفت: -به جمع دوستانه ما خیلی خوش‌اومدی عزیزم! دستش را پشتم گذاشت و همانطور که ما را به سمت ساختمان خانه‌اش هدایت می‌کرد، ادامه داد: -بفرمایید بریم بالا که حسابی تحسینتون می‌کنم، از همه زودتر رسیدید بچه‌های زرنگ! و چشمکی تحویلم داد! آناهیدهم در جواب، سینه‌ای سپر کرد و گفت: -پس چی؟!ما اینیم دیگه مبینا خانم! مبینا آنقدر گرم برخورد کرد که دیگر احساس غریبی نکردم. پس‌از رد شدن از سالن پرشده از وسایل قیمتی و میزهایی که خوراکی‌های متنوع زیادی روی آن‌ها چیده بودند، با راهنمایی مبینا همراه با آناهید به یکی‌از اتاق‌ها رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم؛ البته لباسمان تنمان بود و کار خاصی از این بابت نداشتیم اما آناهید به خاطر آرایش و درست کردن موهایش، کمی کارش طول کشید. هرچه اصرار کرد که موهای من راهم درست کند قبول نکرده و تنها به همان آرایش بسنده کردم. -پس لااقل موهاتو بازکن بریز دورت! -دم‌اسبیم قشنگه‌ها! -آره! ولی باز قشنگ‌تره. صدای پی‌درپی زنگ خانه و همهمه‌ها خبر از رسیدن مهمان‌ها می‌داد. -دلشوره گرفتم، تا حالا تو جمع غریبه‌ها نرفتم. -نگران نباش! آشنا میشی با همه‌شون، اکثرشون خون‌گرمن. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست آناهید از اتاق بیرون رفتم که با دیدن صحنه روبه‌رویم خشکم زد. خواستم سریع به اتاق برگردم که آناهید دستم را ول نکرد و محکم‌تر گرفت: -کجا میری؟ چرا کپ کردی قربونت بشم؟ با حرص لب زدم: -چرا نگفتی مرداهم هستن؟ -آروم باش فدات شم، لباست که خوبه! باور کن منم نمی‌دونستم! -لباسم خوبه، موهام چی؟ آرایشم چی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_17 -اما کاش حداقل یه‌نفر قبل از ما اومده باشه،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چه فرقی می‌کنه یکم جلوی مو معلوم باشه یا کلش؟! موئه دیگه، همه دارن. آرایشتم که بالأخره مجلسه دیگه عزیزم؛ آخه چه اشکالی داره؟ -به‌به آناهیدخانم! ازین طرفا؟! سرم را رو به صاحب صدا برگرداندم. پسری جوان، با قدی متوسط و نیش باز جلوی ما ایستاده‌بود. -اِ سلام سیا! خوبی؟ -به خوبی شما! با چشمانش به من اشاره کرد و ادامه داد: -معرفی نمی‌کنی؟ من که تازه به لباس آناهید و بی‌خیالی‌اش دقت کرده و حیرت‌زده شده‌بودم، با سؤال پسر جوان کمی از حیرت درآمده و در حس شرم خود فرو رفتم. -ایشون رفیق جون‌جونیم، تسنیم! -تسنیم! چه زیبا! معلومه که خیلیم خجالتیه! سپس دستش را رو به من دراز کرد: -خوشوقتم! منم سیامکم. نگاهی درمانده به دستش انداخته و لبم را گزیدم. نه! این یکی دیگر از دستم برنمی‌آمد. دستانم را درهم کردم و با صدایی که کمی لرزش داشت، جواب دادم: -ممنون! دستانش را جمع کرد و در جیب شلوارش گذاشت. لبخند کمرنگی زد و گفت: -امیدوارم تو جمعمون بهت خوش بگذره و دیگه غریبی نکنی! با آمدن مبینا و شروع تعارفاتش، سیامک از پیش ما رفت. -چرا نمی‌شینید؟! و به طرف یکی‌از میزها راهنماییمون کرد و ادامه داد: -آناهیدجون از دوستمون پذیرایی کن! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246