eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_17 -اما کاش حداقل یه‌نفر قبل از ما اومده باشه،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چه فرقی می‌کنه یکم جلوی مو معلوم باشه یا کلش؟! موئه دیگه، همه دارن. آرایشتم که بالأخره مجلسه دیگه عزیزم؛ آخه چه اشکالی داره؟ -به‌به آناهیدخانم! ازین طرفا؟! سرم را رو به صاحب صدا برگرداندم. پسری جوان، با قدی متوسط و نیش باز جلوی ما ایستاده‌بود. -اِ سلام سیا! خوبی؟ -به خوبی شما! با چشمانش به من اشاره کرد و ادامه داد: -معرفی نمی‌کنی؟ من که تازه به لباس آناهید و بی‌خیالی‌اش دقت کرده و حیرت‌زده شده‌بودم، با سؤال پسر جوان کمی از حیرت درآمده و در حس شرم خود فرو رفتم. -ایشون رفیق جون‌جونیم، تسنیم! -تسنیم! چه زیبا! معلومه که خیلیم خجالتیه! سپس دستش را رو به من دراز کرد: -خوشوقتم! منم سیامکم. نگاهی درمانده به دستش انداخته و لبم را گزیدم. نه! این یکی دیگر از دستم برنمی‌آمد. دستانم را درهم کردم و با صدایی که کمی لرزش داشت، جواب دادم: -ممنون! دستانش را جمع کرد و در جیب شلوارش گذاشت. لبخند کمرنگی زد و گفت: -امیدوارم تو جمعمون بهت خوش بگذره و دیگه غریبی نکنی! با آمدن مبینا و شروع تعارفاتش، سیامک از پیش ما رفت. -چرا نمی‌شینید؟! و به طرف یکی‌از میزها راهنماییمون کرد و ادامه داد: -آناهیدجون از دوستمون پذیرایی کن! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_18 -چه فرقی می‌کنه یکم جلوی مو معلوم باشه یا ک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چشم حتما! مبینا کمی کنارمان ماند و پس‌از تعارفات معمول رفت تا به بقیه مهمان‌هایش برسد. اگر سیامک از راه نمی‌رسید، می‌رفتم در اتاق و شالم را سرم می‌کردم. مدتی بعداز آنکه چادرم را برداشتم گاهی که موهای جلویم بیرون می‌آمد، خیلی گیر نمی‌دادم و برایم دیگر اهمیت نداشت؛ به قول آناهید مگر پیدا بودن چند تار مو چه اشکالی داشت؟ کم‌کم برایم این موضوع بی‌اهمیت شد و...؛ اما وقتی الان کلا هیچ‌چیز سرم نبود و همه موهایم پیدا، حس خیلی بدی بهم دست می‌داد، حس برهنه بودن! -چرا انقدر پکری تسنیم جونم؟ انقدر خودتو عذاب نده! همه‌ش به خاطر عادته، کم‌کم عادت می‌کنی. آخه چرا آدم باید الکی‌الکی خودشو بپوشونه؟ فکر کن همه اینا داداشاتن. -تو چجوری می‌تونی با این قیافه بگردی؟ من جلو زناهم اینطوری نیستم. -برای چی؟ زنا که دیگه خودشون زنن؛ درباره مرداهم باید بگم زن ندیده نیستن، نگران نباش! و با لبخند دندان‌نمایی، ″سخت نگیر″ی تحویلم داد. تکه‌ای از شرینی‌ام را بریدم بریدم تا با خوردنش فشارم کمی بالا بیاید. هنوز از گلویم پایین نرفته‌بود که لرزش گوشی، دستم را به سمت جیب مخفی لباسم برد. با دیدن اسم ″پارسا″ روی گوشی دست‌وپایم را گم کردم. حس می‌کردم مرا می‌بیند. بی‌اعتنا به صدا زدن‌های آناهید به سمت حیاط دویده و وقتی رسیدم با رها کردن بازدمی عمیق آیکون سبز را کشیدم. -الو؟! -به‌به! سلام خانم خانما! احوال شما؟! دیر به دیر زنگ می‌زنی، دیر برمی‌داری، خبریه؟ -سلام داداش! خوبی؟! نه بابا چه خبری؟!... پس‌از کمی احوال‌پرسی، به بهانه درس خواندن خداحافظی و قطع کردم. تمام تنم عرق کرده‌بود. نگاهی به صندلی کنارم انداخته و رویش نشستم. از پشت گوشی صدای ظرف و ظروف و مداحی می‌آمد. از زمانی که برای این مهمانی آماده شدم فراموش کردم که فردا شهادت است و ماهم مراسم داریم. هرسال در چنین شبی کنار مادرم بودم تا برای روضه فردا کمکی کرده‌باشم؛ اما امسال... پوزخندی به وضعیتم زدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم تا کمی آرام شوم. کمی که گذشت، حضور کسی را در کنار خودم حس کردم. چشم‌هایم را باز کرده و با پسری تقریبا همسن خودم مواجه شدم. نفسم را سنگین بیرون دادم و صاف نشستم. -خوبی؟ با ایروهای بالا داده نگاهش کردم. واقعا به او چه ربطی داشت؟! گوشه لبش کمی بالا آمد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_19 -چشم حتما! مبینا کمی کنارمان ماند و پس‌از ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -آناهید گفت بیام پیشت ببینم خوبی یا نه؟ -آناهید خودش کجاست؟ -کار داشت. جوان کنارم نشست. کمی از او فاصله گرفتم. نیم‌نگاهی به فاصله‌یمان انداخت و پورخندی زد. -بار اولته که به یه همچین مهمونی میای نه؟ با شنیدن این حرفش دوباره یاد وضعیت ظاهری‌ام افتادم و یخ کردم. ایستادم و به سمت ساختمان راه افتادم. شانه به شانه‌ام آمد و ادامه داد: -دنیا مگه چند روزه که نخوای لذتشو ببری؟! حالا مگه چی میشه مو معلوم باشه، زن و مرد دست همو بگیرن و...؟ خدا دیگه دوستشون نداره؟ دیگه می‌ماسن و پیشرفت نمی‌کنن؟ واقعا چی میشه؟ واقعا چی میشه؟ سؤال منم بود. با مغز هنگ کرده وارد ساختمان شدم که با دیدن صحنه روبه‌رویم درجا خشک شدم. داشتم می‌افتادم که دستی مرت گرفت. آخرین صدایی که شنیدم، صدای نگران آناهید بود: -ای وای فرید! چرا تسنیم اینطوری شد؟ با احساس گذاشتن لیوان روی لب‌هایم کمی هوشیار شدم. آناهید اصرار می‌کرد تا از محتویات لیوان بخورم. می‌گفت بهتر می‌شوم. دهانم خشک و تشنه بودم؛ به همبن دلیل تمام محتوای لیوان را یکجا سرکشیدم. خاص بود، هم بو و هم مزه‌اش؛ اما لبام را تر کرد. کمی که گذشت... دیگر یادم نیامد چه شد. به خودم آمدم دیدم صبح است و من در اتاق خانه ملینا خوابیده‌ام، همان اتاقی که دیشب وسایلمان را در آن گذاشته بودیم. در جا نشستم. اولین چیزی که از ذهنم رد ضد خوابگاه بود. به آناهید که کنارم خوابیده بود نگاه کردم: -این چرا اینجا خوابیده؟ چرا دونفری خوابیدیم روی تخت یه‌نفره؟ خواستم از روی تخت بلند شوم که آناهید غلتی زد و پتو از رویش کنار رفت. چشم از لباس خوابی که پوشیده بود گرفتم. زمانی که جلوی مردها آنطور می‌پوشید، حالا که دیگر در اتاق است! نفسم را با حرص بیرون داده و از جایم بلند شدم. سردم شد. نگاهی به وضعیتم کردم و سرخ شدم. چه خبر بوده؟ چرا من اینطوری‌ام؟ با تپش قلب و دستی لرزان، لباس‌هایم را پوشیدم و به طرف در حرکت کردم.درد خفیفی در زیر دل و کمرم پیچید. اهمینی به آن نداده و گذاشتم به پای وضعیت ماهانه‌ام. سالن شلوغ و به‌هم‌ریخته بود. انگارنه‌انگار که خدمت کار داشتند! در میان آن‌همه شلوغی، نوشیدنی‌های در گیلاس توجهم را جلب کرد. به طرفشان رفتم. چرا من این‌ها را دیشب ندیدم؟! آنقدر حیرت‌زده از مدل مهمانیشان بودم که متوجه این‌گیلاس‌ها نشده‌بودم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
2.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی پول صهیونیست‌ها باعث میشه اپوزسیون پا روی همه چیز بزاره... فهیمه خضر حیدری مجری فمینیست و آتئیست بار دیگر خودش را سوژه کاربران کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_20 -آناهید گفت بیام پیشت ببینم خوبی یا نه؟ -آن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نفسم را آرام بیرون داده و به طرفشان رفتم. یکی‌از آن‌ها را برداشته و نزدیک بینی‌ام بردم. بویش مرا به شب قبل برد. تصاویر مختلف در ذهنم چرخ می‌خورد، از بیرون آمدن از اتاق تا تا آهنگ تند و رقص مختلط. از بی‌هوشی و شربتی که خوردم تا... آن شربت، محتویات جام در دستم بود؛ مطمئن بودم! یعنی من...؟ باورم نمی‌شد! آناهید چطور توانست این کار را با من بکند؟! به اتاق برگشتم. نمی‌دانستم باید کجا بروم و چه کار کنم؟ نگاهم به حمام افتاد. احساس بدی داشتم، یک حس کثیفی یا ناپاکی! ناخودآگاه پاهایم به سمت حیاط کشیده شد. شاید آب سرد می‌توانست کمی به آتش درونم التیام ببخشد! لباس‌هایم آرام‌آرام خیس می‌شد و سردی آب نفسم را می‌گرفت؛ اما دلم نمی‌خواست خودم را نجات بدهم. زیر دوش نشسته و اشک می‌ریختم. هیچ‌چیز جز تصاویر مبهم از دیشب یادم نمی‌آمد که از آن‌هاهم چیزی دستگیرم نمی‌شد. اینکه نمی‌دانستم دیشب چه اتفاق‌هایی افتاده و چه بلایی سرم آمده عذابم می‌داد؛ تنها تصاویر واضح در ذهنم زمانی بود که آناهید مرا با محبت صدا می‌زد و دست روی صورتم می‌کشید؛ انگار می‌خواست مرا هوشیار کند! بغلم کرد. یک‌طرف صورتش را نوازشوار روی ثورتم می‌مالید. فکر کنم باهم دراز کشیدیم و... لعنتی! دیگر هیچی یادم نیامد. حس خیلی بدی داشتم که نمی‌توانستم از آن رها شوم. با تقه‌های در و صدای نگران آناهید، ایستادم و در را باز کردم. آناهید با دیدنم کپ کرد و با حیرت نامم را بر زبان آورد: -تسنیم! چی‌کار کردی با خودت؟! می‌لرزیدم و دندان‌هایم بی‌وقفه به‌هم می‌خورد. آناهید دستش را دور بازویم حلقه کرد و مرا از حمام بیرون آورد. دلم می‌خواست دستش را پس بزنم؛ اما حالم اصلا خوب نبود. همانطور که سعی می‌کرد لباسم را عوض کند، نگرانی‌هایش را بر زبان می‌آورد: -چی‌کار کردی با خودت دختر؟! نگفتی مریض میشی؟ آخه الان اگه تب کنی من چی‌کار کنم؟!... نای جواب دادن نداشتم. سرم داغ بود و چشم‌هایم هرلحظه رو به بسته شدن می‌رفت. دکمه آخر پالتویم را که بست، انگار تازه صدای آب را از حمام شنید؛ او به طرف حمام رفت و من به خوابی عمیق... *** صداهای مبهم در گوشم می‌پیچید و بوی الکل، شامه‌ام را پر کرده‌بود. سعی کردم چشم‌هایم را آرام‌آرام باز کنم اما نور به چشمانم هجوم آورده و آن‌ها را بست. با مقاومت بیش‌تری دوباره بازشان کردم. همه‌جا را تار می‌دیدم. چندبار پلک زدم تا بالأخره توانستم اطرافم را واضح ببینم. در و دیوارهای سفید، سُرم بالای سَرم و بوی آزار دهنده الکل، به من می‌فهماند که در بیمارستانم. نگاهم را در محیط اتاق چرخاندم تا کسی را پیدا کنم؛ اما هیچ‌کس نبود. آنقدر به در خیره شدم که بالأخره در، باز و خانمی سفیدپوش وارد شد. با دیدن چشمان بازم، به رویم لبخندی زد و گفت: -بالأخره به‌هوش اومدی؟! دوستت خیلی نگرانت بود. الانم رفته برات آبمیوه بخره. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_21 نفسم را آرام بیرون داده و به طرفشان رفتم. یک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبانم را به‌زور از هم باز کرده و گفتم: -من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ همزمان بل پر کردن سرنگ جواب داد: -ضعف داشتی و فشارت افتاده بود؛ البته به اینا تب‌ولرزم اضافه کن. محتویات داخل سرنگ را در سرم ریخت و ادامه داد: -زندگی رو به خودت سخت نگیر! کاملا معلومه که به خاطر فشارای فکری به این روز افتادی. می‌خواستم بگویم که بعضی مسائل سخت هستند و نیاز به سخت گرفتن من ندارند، که آناهید با پلاستیکی پر از کمپوت و آبمیوه وارد اتاق شد. وقتی که دید به‌هوش آمده‌ام سریع به طرفم آمد و پس‌از گذاشتن خریدها روی میز، محکم بغلم کرد: -وای تسنیم جونم! آخه تو یهو چت شد؟ پرستار با لبخندی از اتاق خارج شد. آناهید مرا بیش‌تر به خودش فشار داد و دوباره لب باز کرد: -نصف جونم کردی تو دختر! از دستش دلخور بودم و توضیحی برای کارش می‌خواستم. او آنقدر بزایم دلسوز و مهربان بود که با یک‌کار اشتباه سریع کنارش نگذارم و به او فرصت توضیح بدهم؛ ولی اگر توجیهی برای کارش نداشته‌باشد در دم، دوستی‌ام را با او قطع می‌کنم، حالا هرچقدرهم که مهربان باشد! عکس‌العملی به ابراز احساسات آناهید نشان ندادم. با تعجب نگاهم کرد که نگاه دلخورم را به او دوختم. شرمندگی در صورتش رنگ گرفت. با حرص گفتم: -چرا آناهید؟ چرا؟ سرش پایین انداخت و آرام گفت: -چی چرا؟! با این حرفش تا مرز انفجار رفتم. با صدای بلندتری گفتم: -تازه می‌پرسی چی چرا؟! یعنی نمی‌دونی؟ اگه نمی‌دونی چرا سرت پایینه، ها؟! هرچی یادم نباشه اینو یادمه که محتویات اون لیوان لعنتیو تو به خوردم دادی. -یک‌لحظه با شتاب نگاهم کرد اما دوباره سربه‌زیر شد و لب پایینش را به دندان گرفت. آرام گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋