eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برگزار می‎کند: تماشا و نقد فیلم "وارونگی" 📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی 📆تاریخ: دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹ 🕰زمان: ساعت ۱۵ الی ۱۸ 🌏مکان: پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم، تالار امام حسن علیه السلام 🆔 ثبت نام: @Mirhoo 🔸@familyevent
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_22 لبانم را به‌زور از هم باز کرده و گفتم: -من
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -من... من انقدر اون لحظه هول کردم که نفهمیدم چی شد و دم‌دست‌ترین چیزی که می‌تونست حالتو خوب کنه بهت دادم. اصلا حواسم نبود. خیلی نگرانت بودم. من که دنبال یک‌دلیل و بهانه بودم که آناهید از چشمم نیوفتد، کمی از موضعم پایین امدن؛ اما هنوز دلخور و ناراحت بودم. کمی اخم‌هایم را باز کرده و با لحنی نیمه طلبکار پرسیدم: -دیگه دیشب چه بلاهایی سرم اومد آناهید؟ دلم می‌خواد همه‌چیزو بدونم، موبه‌مو. -باور کن اتفاق خاصی نیوفتاد عزیزم! وقتی به خودم اومدم و دیدم چی بهت دادم خوردی سریع بردمت تو اتاق که از روی بی‌حواسی کاری نکنی خودمم موندم کنارت و بغلت کردم تا خوابمون برد. لب و دندان‌هایم را روی هم فشردم و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد پرسیدم: -چرا زمانی که بیدار شدم لباسام... نتوانستم ادامه بدهم و فقط به او خیره شدم. گوشه لب زیرینش را گزید و پس‌از لحظه‌ای مکث، با صدایی آرام در جوابم گفت: -ببخشید! می‌خواستم موقع خواب لباس سخت تنت نباشه، درش اوردم اما چون خیلی خسته بودم حال نداشتم لباس دیگه‌ای تنت کنم پتو رو انداختم روت. سرش را پایین انداخت و با دست‌هایی که در هم گره زده‌بود ادامه داد: -بازم ببخشید! -یعنی دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد؟ سرش را بالا آورد و لبخند کمرنگی زد: -نه عزیزم! -مطمئنی؟ پلک‌هایش را با اطمینان روی هم گذاشت: -معلومه تسنیم من! بازدمم را پرصدا بیرون دادم. -چیزی شده؟ -نمی‌دونم! یه‌حس خیلی بدی دارم، حس می‌کنم دیشب یه اتفاق خیلی بدی افتاده. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_23 -من... من انقدر اون لحظه هول کردم که نفهمیدم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 کنارم روی تخت نشست و دستم را گرفت: -طبیعیه عزیزم. دیشب تو چیزی که تو عمرت نخورده بودی، زیاده‌روی کردی. قول می‌دم یکم که بگذره حال‌وهوات عوض شه! امیدوارمی زمزمه کردم و چشم بستم تا کمی استراحت کنم؛ درواقع به مغزم استراحت بدهم! دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم و آن‌زمان تنها راه برای من فقط خواب بود. با صدای پچ‌پچ‌هایی چشم باز کردم. آناهید بود که در گوشه اتاق، آرام با کسی صحبت می‌کرد. وقتی برگشت و مرا دید لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی قطع کرد. به طرفم آمد و دست روی صورتم گذاشت: -بهتری؟ -آره! -الان برات کمپوت میارم بخوری. -نمی‌خواد، میل ندارم. کی مرخص میشم؟ -مگه دست خودته که میل نداری؟! باید بخوری! منم همراهیت می‌کنم. با لبخندی که بر لب داشت به سمت میز پایین تخت آمد و همانطور که در کمپوت را باز می‌کرد، ادامه داد: -فردا ساعت هشت به بعد می‌تونیم تصفیه کنیم و بریم؛ الان دیگه از وقت اداری گذشته. تکه‌ای از آناناس را به چنگال زد و نزدیک دهانم آورد. با مهربانی زمزمه کرد: -بخور! بالأخره صبح بعداز انجام حساب‌وکتاب بیمارستان، مرخص شدم. از پله‌های بیمارستان پایین می‌آمدیم. آناهید می‌خواست دستم را بگیرد که به او گفتم نیازی نیست. به‌خاطر حالم با احتیاط راه می‌رفتم؛ انگار هنوز اثر داروها نرفته‌بود چون احساس رخوت و خستگی داشتم. وقتی که آناهید داشت تاکسی می‌گرفت یادم افتاد که باید به خوابگاه برویم. حدود دوروز بود که به آن‌جا نرفته‌بودیم. با استیصال به آناهید گفتم: -وای آناهید! دوروزه خوابگاه نرفتیم، الان بریم چی بگیم؟ وای! اگه غیبتم رو به خانواده گفته‌باشند! -نگران نباش تسنیم جونم! اون شب که موندیم خونه مبینا، به شادی گفتم یه‌جوری نذاره بفهمن ما نیستیم؛ اگه‌هم فهمیدن بگه به اصرار دوستشون خونه‌ش موندن. دیروزم که خبر دادم حالت بده و بیمارستانی. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_24 کنارم روی تخت نشست و دستم را گرفت: -طبیعیه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 آسوده نفسم را رها کردم و گفتم: -ممنون! خیالم راحت شد. -خواهش عشقم! و روی لبم یه‌ماچ محکم کرد. *** روی تخت دراز کشیده و کتابم را ورق می‌زدم. فردا امتحان داشتم و از هفته پیش که استاد اعلام کرده‌بود تا الان چیزی نخوانده‌بودم. شادی برای عصرانه خمیر پیراشکی که درست کرده‌بود را قالب می‌زد. آناهید دراز کشیده‌بود. دست چپش را اهرم سرش کرده و به شادی کارش نگاه می‌کرد، پرسید: -تو چرا با فاطره نرفتی نمازخونه؟ گاهی فاطره و شادی نمازشان را در نمازخانه یا مسجد می‌خواندند، می‌گفتند صفای دیگری دارد. شادی عمیق نگاهش کرد؛ طوری که انگار داشت به او می‌فهماند ″معلوم نیست؟! نمی‌دانی؟!″ واقعا آناهید نمی‌دانست؟ آخر این چه سؤالی بود؟سپس آرام نگاهش را از آناهید گرفت و مشغول فرو کردن قالب در خمیر شد. لبخند کمرنگی زد و جواب داد: -نگران نباش! مثل تسنیم تارک‌الصلاة نشدم. دوباره اضطراب و ناآرامی وجودم را فرا گرفت و وجدان درونم دست‌وپا زدنش را شروع کرد. با دلخوری لب باز کردم: -تیکه می‌ندازی؟ -نه عزیزم درسته بود، دیگه واضح‌تر از این نمی‌تونستم بگم! از جا بلند شد و با خمیرهای قالب زده به طرف در رفت. با خارج شدنش از اتاق، قطره اشکی بی‌مهابا روی صورتم چکید. آناهید سریع از جا بلند شد و کنارم آمد. دستش را روی شانه‌هایم گذاشت و گفت: -عزیز دلم! چرا اینطوری می‌کنی آخه قربونت بشم؟ قبلا بهت گفتم، الانم میگم؛ خدا به نماز ما احتیاجی نداره. ما اگه بخوایم با خدا حرف بزنیم می‌تونیم راحت باهاش دردودل کنیم. ما بدون نمازم می‌تونیم به یادش باشیم. به نظر حرف‌هایش منطقی می‌آمد اما... -عذاب وجدان دارم آناهید! -چون داری ترک عادت می‌کنی قربونت برم! ببین چقدر حالت از روز اول تا حالا بهتره! هرچی بیش‌تر بگذره آروم‌تر میشی. تو خدا رو خیلی دوست داری و می‌پرستیش، همین کافیه. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_25 آسوده نفسم را رها کردم و گفتم: -ممنون! خیال
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بلافاصله با خنده ایستاد و دستم را کشید تا بلند شوم: -پاشو خانم ابرو کمون! پاشو بیا بریم ببینیم شادی چی‌کار می‌کنه؟ بحث خواندن و نخواندن نماز شد و دوباره یادم افتاد. دهان باز کردم تا از آناهید سؤالم را بپرسم که وارد آشپزخانه شدیم. شادی درحال سرخ کردن پیراشکی‌ها بود. آناهید به طرف ظرف پیراشکی‌های آماده رفت. خواست دور از چشم شادی یکی بردارد که شادی با لحن معتزض توأم با شوخی گفت: -فاصله بگیر ببینم! فکر کرده راحت می‌تونه دستبرد بزنه! آناهید به حالت تسلیم دستانش را بالا برد: -خیلی‌خب بابا! انگار سراورده، یه پیراشکی درست کردی دیگه! -وقتی ندادم بهت می‌فهمی! -چی؟ ها؟ نه! اتفاقا خیلی پیراشکیات خوب شده، بوش همه‌جا رو برداشته! خندیدیم و آناهید دوباره گفت: -می‌گم بیاید نفری یه‌دونه بخوریم. تا عصر بوش ما رو می‌کشه! اصلا چرا الان درست کردی؟ از دهن میوفته که. -بعداز ناهار می‌خوام برم بیرون کار دارم، گفتم اومدم آماده باشه. حالا اونموقع اگه خواستید گرمش می‌کنم. دستی به ظرف پیراشکی‌ها کشید و ادامه داد: -حالا بیاید تازه‌شو بخورید ببینید چطوره؟ برای بقیه اتاقاهم یکم بدم، بوش بهشون خورده. نفری یکی برداشتیم. واقعا خوشمزه شده‌بود! لبخند به لبم آمد رو به شادی گفتم: -عالی شده! دستت‌دردنکنه! -نوش‌جون! آره سم خوشمزیه! -خوبه می‌دونی سمه و درست می‌کنی! نگاهی به آناهید کرد و در جوابش گفت: -چی کار کنم خب؟!‌ بعضی مواقع خیلی هوس این‌چیزا رو می‌کنم. الان اگه خونمون بودیم مامانم با آرد سبوس‌دار و شکر قهوه‌ای درست می‌کرد بعدشم یا می‌ذاشت تو فر یا با روغن کنجد و اینا سرخ می‌کرد؛ امت چه کنیم که الان وضعیت دانشجوییه و... ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
بابت تاخیرم عذر می‌خوام برقامون رفت و اینترنتم کلا قطع شد