فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_25 آسوده نفسم را رها کردم و گفتم: -ممنون! خیال
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_26
بلافاصله با خنده ایستاد و دستم را کشید تا بلند شوم:
-پاشو خانم ابرو کمون! پاشو بیا بریم ببینیم شادی چیکار میکنه؟
بحث خواندن و نخواندن نماز شد و دوباره یادم افتاد. دهان باز کردم تا از آناهید سؤالم را بپرسم که وارد آشپزخانه شدیم. شادی درحال سرخ کردن پیراشکیها بود. آناهید به طرف ظرف پیراشکیهای آماده رفت. خواست دور از چشم شادی یکی بردارد که شادی با لحن معتزض توأم با شوخی گفت:
-فاصله بگیر ببینم! فکر کرده راحت میتونه دستبرد بزنه!
آناهید به حالت تسلیم دستانش را بالا برد:
-خیلیخب بابا! انگار سراورده، یه پیراشکی درست کردی دیگه!
-وقتی ندادم بهت میفهمی!
-چی؟ ها؟ نه! اتفاقا خیلی پیراشکیات خوب شده، بوش همهجا رو برداشته!
خندیدیم و آناهید دوباره گفت:
-میگم بیاید نفری یهدونه بخوریم. تا عصر بوش ما رو میکشه! اصلا چرا الان درست کردی؟ از دهن میوفته که.
-بعداز ناهار میخوام برم بیرون کار دارم، گفتم اومدم آماده باشه. حالا اونموقع اگه خواستید گرمش میکنم.
دستی به ظرف پیراشکیها کشید و ادامه داد:
-حالا بیاید تازهشو بخورید ببینید چطوره؟ برای بقیه اتاقاهم یکم بدم، بوش بهشون خورده.
نفری یکی برداشتیم. واقعا خوشمزه شدهبود! لبخند به لبم آمد رو به شادی گفتم:
-عالی شده! دستتدردنکنه!
-نوشجون! آره سم خوشمزیه!
-خوبه میدونی سمه و درست میکنی!
نگاهی به آناهید کرد و در جوابش گفت:
-چی کار کنم خب؟! بعضی مواقع خیلی هوس اینچیزا رو میکنم. الان اگه خونمون بودیم مامانم با آرد سبوسدار و شکر قهوهای درست میکرد بعدشم یا میذاشت تو فر یا با روغن کنجد و اینا سرخ میکرد؛ امت چه کنیم که الان وضعیت دانشجوییه و...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_26 بلافاصله با خنده ایستاد و دستم را کشید تا بل
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_27
-چه مامان باحالی داری! حالا عیب نداره من خودم پایه این سمام!
-چه خبره اینجا؟ بدون من دارین میخورین؟!
با صدای فاطره به سمت در چرخیدیم. فاطره ادامه داد:
-صداتونو از آشپزخونه شنیدم یهراست اومدم اینجا.
سلام کردیم و شادی گفت:
-قبول باشه!
فاطره زیر لب ″قبول حق باشه″ای زمزمه کرد و همزمان کمی جلو آمد؛ سپس به پیراشکیها نگاه انداخت و خطاب به شادی گفت:
-وای! تو بازم از این خوشمزهها درست کردی؟!
-آره بیا یکیشو بردار بخور!
جلو آمد و بعداز برداشتن یکپیراشکی، گازی به آن زد:
-امممم... مثل همیشه عالی شده...!
به هر زوری بود تا شب تحمل کرده و سؤالم را در دهانم نگه داشتم. دیگر همه خوابیده بودند. نگاهم به دست آویزان شده شادی بود و فکرم دنبال دلیلی برای مشکلم. بعداز چند دقیقه بالأخره آناهیدخانم از دستشویی دل کندند و به همراه مسواک و خمیردندانشان قدم بر داخل اتاق گذاشتند!
-کجایی تو؟! رفتی حموم؟!
لبش به طرف بالا کشیده شد و مانند من آهسته اما با تعجب جواب داد:
-خوبی تو؟ انگار اعصاب نداری! چیزی اذیتت میکنه؟
-سهساعته منتظرم تا بیای!
پساز کمی مکث ادامه دادم:
-میگم تو، تو تهران دکتر زنان سراغ داری؟
-دکتر زنان؟! چطور؟
-دوهفتهست که عقب انداختم، اصلا سابقه نداشته که برای یکروز تأخیر داشته باشم.
یکلحظه حس کردم نگرانی و حیرت را در صورتش دیدم؛ اما طولی نکشید که به خاطر لبخند و برخورد عادیاش، حسم از بین رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_27 -چه مامان باحالی داری! حالا عیب نداره من خود
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_28
-نگران نباش! این چیزا تو ما خانوما طبیعیه؛ ولی خب برای اینکه خیالت راحت شه، دکتر برو! من یهنفر رو میشناسم کارش خیلی خوبه، نگران نباش!
و همانطور که به سمت کیفش میرفت ادامه داد:
-حالا فعلا بهت یهقزص میدم بخور تا فردا که یه زعفرونی چیزی بخوری درست شه؛ چون معلوم نیست کی بهمون وقت بده.
قرص را به همراه یکلیوان آب به سمتم گرفت. تشکری کردم و از دستش گرفتم. بعداز خوردن قرص دراز کشیدم تا بخوابم، فردا امتحان داشتم و باید استراحت میکردم.
*
آناهید با ژلوفن و آب کنارم نشست. صورتش پراز غم بود و نگران نگاهم میکرد:
-بیا بخور آبجیجونم، شاید بهتر شدی! گفتم برات گلگاوزبون با نباتم دم کنن.
بهزور دهان باز کردم و قرص را بههمراه کمی آب خوردم. دیروز از قرص گرفته تا دمکرده زعفران و زرشک را مصرف کردم تا مشکلم حل شود، حل شد؛ اما چه حل شدنی! درد خیلی زیادی داشتم، چندبرابر درد طبیعی این دوران. با دندانهایم روی لبم فشار میآوردم تا صدایم بلند نشود. پتو را در مشتم میفشردم و با ضربههایم روی تخت سعی میکردم دردهایم را خالی کنم. تمام بدنم از عرق سرد خیس بود. آنلحظه فقط دلم میخواست بمیرم!
دستی رفت زیر شانههایم و کمی بلندم کرد. چشمهایم را باز کردم و تازه متوجه حضور شادی و فاطره شدم. بالای سرم ایستادهبودند و با نگرانی نگاهم میکردند.
آناهید لیوانی روی لبم گذاشت و منهم سعی میکردم محتویات آن را بخورم. شیرینی نبات در گلگاوزبان گرم در شرایط دیگر میتوانست دلپذیر باشد اما آنلحظه هیچچیز بهاندازه تمام شدن دردهایم نمیتوانست برایم لذتبخش باشد؛ حتی اگر این اتمام، همراه با مرگم به ارمغان میآمد!
انگار هرچه میگذشت دردهایم بیشتر میشد، تا جایی که تحملم را از دست دادم. پتو را در دهانم گذاشته و با دندان، محکم فشار میدادم. با تمام وجود تخت را چنگ میزدم و با همان دهان بسته داد میکشیدم؛ تا اینکه تمام شد! به یکباره سبک شدم و آرام گرفتم. سرم از فشار زیاد سنگین شدهبود و مرا به بستن چشمهایم ترغیب میکرد؛ پس پلکهایم را روی هم گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفتم.
*
از دستشویی بیرون آمدم. آب سرد را باز کرده و چندبار به صورتم زدم. امکان نداشت! این امکان نداشت!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رویداد_خانواده برگزار میکند:
تماشا و نقد فیلم "وارونگی"
📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی
📆تاریخ:
دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹
🕰زمان:
ساعت ۱۵ الی ۱۸
🌏مکان:
قم، پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم،
تالار امام حسن علیه السلام
🟢جلسه نقد به صورت مجازی نیز برگزار میگردد.
🆔 ثبت نام:
@Mirhoo
#رویداد_خانواده
#نقد_فیلم
#وارونگی
🔸@familyevent
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_28 -نگران نباش! این چیزا تو ما خانوما طبیعیه؛ و
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_29
حالم خراب بود. سعی میکردم خودم را توجیه کنم که چیزی نیست؛ ولی هرچه بیشتر شواهد را کنار هم میگذاشتم، بیشتر به یقین میرسیدم. دلم نمیخواست به این راحتیها بپذیرم. باید از آناهید میپرسیدم؛ طوری که نتواند دروغ تحویلم بدهد. من باید واقعیت را میفهمیدم!
با عصبانیت مسیر سرویس بهداشتی تا اتاقمان را طی میکردم. دلم میخواست جیغ بزنم، داد بکشم؛ اما باید دندان روی جگر میگذاشتم. نمیخواستم کسی چیزی بفهمد؛ بههمینخاطر مجبور بودم تا رفتن شادی و فاطره از اتاق صبر کنم، فقط خداخدا میکردم به هردلیلی زودتر بیرون بروند.
به اتاق که رسیدم، همه به سمتم برگشتند و لبخندی تحویلم دادند. آناهید جلوتر آمد و پرسید:
-بهتری؟
سرم را کمی بهسمت پایین تکان دادم. فاطره گفت:
-ولی هنوز رنگ به رو نداری! من و شادی اول میریم نماز، بعدش میریم از این دورواطرف یه رستورانی، چیزی پیدا میکنیم، برات کباب میخریم.
-البته برای خودمونم میخریم.
همه به شادی نگاه کردیم.
-چیه؟ نکنه شما اصلا هوس کباب نمیکنید؟ حتی اگه یهنفر جلوتر بخوره!
بچهها خندهشان گرفت اما من حالی برای خندیدن نداشتم و تنها به یکلبخند زورکی اکتفا کردم.
شادی همانطور که روسریاش را درست میکرد به طرفم آمد و گفت:
-حالا چرا اینطوری شدی؟ طبیعی بود؟
لبخند زورکیام از روی حرص، عمق گرفت. سری تکان دادم تا فکر کند حالی که از سر گذراندم طبیعی بود!
به محض رفتن بچهها از اتاق و دور شدنشان، در را بسته و نگاه عصبی همراه با تهدیدم را حواله آناهید کردم. آناهید با دیدن حالاتم لبخندش جمع و به من خیره شد با لبهایی که به زور به سمت بالا کشیده میشد، پرسید:
-چیشده تسنیم جون؟ خوبی؟
آرامآرام به سمتش قدم برمیداشتم و اوهم همزمان عقب میرفت، تا که چسبید به میله تخت. سرشانه لباسش را چنگ زده و با لحنی شاکی و پراز حرص زمزمه کردم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋