eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_26 بلافاصله با خنده ایستاد و دستم را کشید تا بل
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چه مامان باحالی داری! حالا عیب نداره من خودم پایه این سمام! -چه خبره اینجا؟ بدون من دارین می‌خورین؟! با صدای فاطره به سمت در چرخیدیم. فاطره ادامه داد: -صداتونو از آشپزخونه شنیدم یه‌راست اومدم این‌جا. سلام کردیم و شادی گفت: -قبول باشه! فاطره زیر لب ″قبول حق باشه″ای زمزمه کرد و همزمان کمی جلو آمد؛ سپس به پیراشکی‌ها نگاه انداخت و خطاب به شادی گفت: -وای! تو بازم از این خوشمزه‌ها درست کردی؟! -آره بیا یکیشو بردار بخور! جلو آمد و بعداز برداشتن یک‌پیراشکی، گازی به آن زد: -امممم... مثل همیشه عالی شده...! به هر زوری بود تا شب تحمل کرده و سؤالم را در دهانم نگه داشتم. دیگر همه خوابیده بودند. نگاهم به دست آویزان شده شادی بود و فکرم دنبال دلیلی برای مشکلم. بعداز چند دقیقه بالأخره آناهیدخانم از دستشویی دل کندند و به همراه مسواک و خمیردندانشان قدم بر داخل اتاق گذاشتند! -کجایی تو؟! رفتی حموم؟! لبش به طرف بالا کشیده شد و مانند من آهسته اما با تعجب جواب داد: -خوبی تو؟ انگار اعصاب نداری! چیزی اذیتت می‌کنه؟ -سه‌ساعته منتظرم تا بیای! پس‌از کمی مکث ادامه دادم: -میگم تو، تو تهران دکتر زنان سراغ داری؟ -دکتر زنان؟! چطور؟ -دوهفته‌ست که عقب انداختم، اصلا سابقه نداشته که برای یک‌روز تأخیر داشته باشم. یک‌لحظه حس کردم نگرانی و حیرت را در صورتش دیدم؛ اما طولی نکشید که به خاطر لبخند و برخورد عادی‌اش، حسم از بین رفت. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_27 -چه مامان باحالی داری! حالا عیب نداره من خود
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نگران نباش! این چیزا تو ما خانوما طبیعیه؛ ولی خب برای اینکه خیالت راحت شه، دکتر برو! من یه‌نفر رو می‌شناسم کارش خیلی خوبه، نگران نباش! و همانطور که به سمت کیفش می‌رفت ادامه داد: -حالا فعلا بهت یه‌قزص می‌دم بخور تا فردا که یه زعفرونی چیزی بخوری درست شه؛ چون معلوم نیست کی بهمون وقت بده. قرص را به همراه یک‌لیوان آب به سمتم گرفت. تشکری کردم و از دستش گرفتم. بعداز خوردن قرص دراز کشیدم تا بخوابم، فردا امتحان داشتم و باید استراحت می‌کردم. * آناهید با ژلوفن و آب کنارم نشست. صورتش پراز غم بود و نگران نگاهم می‌کرد: -بیا بخور آبجی‌جونم، شاید بهتر شدی! گفتم برات گل‌گاوزبون با نباتم دم کنن. به‌زور دهان باز کردم و قرص را به‌همراه کمی آب خوردم. دیروز از قرص گرفته تا دم‌کرده زعفران و زرشک را مصرف کردم تا مشکلم حل شود، حل شد؛ اما چه حل شدنی! درد خیلی زیادی داشتم، چندبرابر درد طبیعی این دوران. با دندان‌هایم روی لبم فشار می‌آوردم تا صدایم بلند نشود. پتو را در مشتم می‌فشردم و با ضربه‌هایم روی تخت سعی می‌کردم دردهایم را خالی کنم. تمام بدنم از عرق سرد خیس بود. آن‌لحظه فقط دلم می‌خواست بمیرم! دستی رفت زیر شانه‌هایم و کمی بلندم کرد. چشم‌هایم را باز کردم و تازه متوجه حضور شادی و فاطره شدم. بالای سرم ایستاده‌بودند و با نگرانی نگاهم می‌کردند. آناهید لیوانی روی لبم گذاشت و من‌هم سعی می‌کردم محتویات آن را بخورم. شیرینی نبات در گل‌گاوزبان گرم در شرایط دیگر می‌توانست دلپذیر باشد اما آن‌لحظه هیچ‌چیز به‌اندازه تمام شدن دردهایم نمی‌توانست برایم لذت‌بخش باشد؛ حتی اگر این اتمام، همراه با مرگم به ارمغان می‌آمد! انگار هرچه می‌گذشت دردهایم بیش‌تر می‌شد، تا جایی که تحملم را از دست دادم. پتو را در دهانم گذاشته و با دندان، محکم فشار می‌دادم. با تمام وجود تخت را چنگ می‌زدم و با همان دهان بسته داد می‌کشیدم؛ تا اینکه تمام شد! به یکباره سبک شدم و آرام گرفتم. سرم از فشار زیاد سنگین شده‌بود و مرا به بستن چشم‌هایم ترغیب می‌کرد؛ پس پلک‌هایم را روی هم گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفتم. * از دستشویی بیرون آمدم. آب سرد را باز کرده و چندبار به صورتم زدم. امکان نداشت! این امکان نداشت! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برگزار می‎کند: تماشا و نقد فیلم "وارونگی" 📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی 📆تاریخ: دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹ 🕰زمان: ساعت ۱۵ الی ۱۸ 🌏مکان: قم، پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم، تالار امام حسن علیه السلام 🟢جلسه نقد به صورت مجازی نیز برگزار می‌گردد. 🆔 ثبت نام: @Mirhoo 🔸@familyevent
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_28 -نگران نباش! این چیزا تو ما خانوما طبیعیه؛ و
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حالم خراب بود. سعی می‌کردم خودم را توجیه کنم که چیزی نیست؛ ولی هرچه بیش‌تر شواهد را کنار هم می‌گذاشتم، بیش‌تر به یقین می‌رسیدم. دلم نمی‌خواست به این راحتی‌ها بپذیرم. باید از آناهید می‌پرسیدم؛ طوری که نتواند دروغ تحویلم بدهد. من باید واقعیت را می‌فهمیدم! با عصبانیت مسیر سرویس بهداشتی تا اتاقمان را طی می‌کردم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، داد بکشم؛ اما باید دندان روی جگر می‌گذاشتم. نمی‌خواستم کسی چیزی بفهمد؛ به‌همین‌خاطر مجبور بودم تا رفتن شادی و فاطره از اتاق صبر کنم، فقط خداخدا می‌کردم به هردلیلی زودتر بیرون بروند. به اتاق که رسیدم، همه به سمتم برگشتند و لبخندی تحویلم دادند. آناهید جلوتر آمد و پرسید: -بهتری؟ سرم را کمی به‌سمت پایین تکان دادم. فاطره گفت: -ولی هنوز رنگ به رو نداری! من و شادی اول میریم نماز، بعدش میریم از این دورواطرف یه رستورانی، چیزی پیدا می‌کنیم، برات کباب می‌خریم. -البته برای خودمونم می‌خریم. همه به شادی نگاه کردیم. -چیه؟ نکنه شما اصلا هوس کباب نمی‌کنید؟ حتی اگه یه‌نفر جلوتر بخوره! بچه‌ها خنده‌شان گرفت اما من حالی برای خندیدن نداشتم و تنها به یک‌لبخند زورکی اکتفا کردم. شادی همانطور که روسری‌اش را درست می‌کرد به طرفم آمد و گفت: -حالا چرا اینطوری شدی؟ طبیعی بود؟ لبخند زورکی‌ام از روی حرص، عمق گرفت. سری تکان دادم تا فکر کند حالی که از سر گذراندم طبیعی بود! به محض رفتن بچه‌ها از اتاق و دور شدنشان، در را بسته و نگاه عصبی همراه با تهدیدم را حواله آناهید کردم. آناهید با دیدن حالاتم لبخندش جمع و به من خیره شد با لب‌هایی که به زور به سمت بالا کشیده می‌شد، پرسید: -چی‌شده تسنیم جون؟ خوبی؟ آرام‌آرام به سمتش قدم برمی‌داشتم و اوهم همزمان عقب می‌رفت، تا که چسبید به میله تخت. سرشانه لباسش را چنگ زده و با لحنی شاکی و پراز حرص زمزمه کردم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_29 حالم خراب بود. سعی می‌کردم خودم را توجیه کنم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -فکر کردی من خرم آناهید، آره؟! گفتی تسنیم ساده‌ست هرچی بگم باور می‌کنه، هان؟! چه اتفاقی می‌تونه اون‌شب افتاده باشه؟ اون تأخیر، اون درد زیاد عجیب‌وغریب، حالاهم که لخته خون... چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه جز... هان؟! کلمه آخرم را تقریبا با فریاد گفتم. آناهید از شدت صدایم، چشمانش را بست. اضطراب و حیرت از صورتش هویدا بود؛ گویا غافلگیر شده‌بود و انتظار همچین رفتاری از من نداشت. با صدایی که لرزشش واضح و کمی بالا رفته‌بود، ادامه دادم: -جواب بده! به دهانش زل زدم. انکار کن آناهید‍‌! انکار کن! به من بگو که اشتباه می‌کنم! به من بگو که تمام این‌ها می‌تواند در اثر یک مشکل دیگر باشند؛ من حتی به سرطان‌هم راضی‌ام، به مرگ! انکار کن آناهید! او با چانه‌ای لرزان دهان باز کرد و من با تپش قلب بالا، وشم بستم. در صدایش بغض و تأسف بود، بغض و تأسفی که تا عمق وجودم را می‌سوزاند! -تسنیم، من... من نمی‌دونستم اینجوری میشه! دوست نداشتم بهت بگم تا غصه بخوری و حالت بد شه. تو حالت دست خودت نبود و من... من فقط یه لحظه ازت غافل شدم، تا به خودم بیام دیدم اون لعنتی‌... اون لعنتی... اه! لعنت بهش! با حیرت به او چشم دوختم. احساس می‌کردم دیگر قلبم نمی‌زند. نفسم بالا نمی‌آمد؛ انگار بی‌هوا رویم یک‌سطل آب یخ خالی کرده‌اند! نمی‌دانم آناهید چه در صورتم دید که ابروهایش بالا رفته و چشمانش درشت شد! مدام لب‌هایش به‌هم می‌خورد و سرشانه‌هایم را تکان می‌داد؛ یکهو دستش را بالا برد و بر روی صورتم فرود آورد. با ضربه‌اش نفسم بالا آمد و به طور ناخودآگاه شروع کردم به جیغ زدن، جیغ‌های بلند و طولانی. آناهید سرم را در سینه اش فشرد و در گوشم مدام زمزمه می‌کرد ″آروم باش!″ نفهمیدم کی دورم شلوغ شد؛ همین‌قدر متوجه شدم که آناهید برای جیغ و کریه‌های بلندم، کما رفتن یکی‌از عزیزانم را بهانه کرد. دروغ گوی قهاری بود! زانوانم را بغل کردم. سرم را به میله تخت تکیه داده و به توجیهات آناهید گوش می‌دادم. -تسنیم به خدا نمی‌خواستم غصه بخوری. تو که از عمد این‌کار رو نکردی، حواست سرجاش نبوده. اگه خودت نمی‌فهمیدی هیچ‌وقت بهت نمی‌گفتم. دونستنش برات چه فایده‌ای داشت؟! الانم قابل جبرانه؛ با یه‌عمل ساده حل میشه! سریع چشمانم را به‌طرف او گردانده و چپ‌چپ نگاهش کردم. دوطرف لبش کمی پایین آمد و با تأسف نگاهم کرد. دستم را گرفت و خواست دهان باز کند که دستم را به‌ضرب از دستش بیرون کشیده و با صدای نسبتا بلندی گفتم: -بسه آناهید! نمی‌خوام صداتو بشنوم! آناهیدهم دیگر چیزی نگفت و فقط خودش را به سمت عقب کشاند و به تخت تکیه داد. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کاربران فضای مجازی از خجالت اظهارات ضد ایرانی ترامپ در عربستان درآمدند https://eitaa.com/forsatezendegi