eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_140 دست‌به‌سینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن! -شایدم با پارسا رفتم شیراز تا تو اسباب‌کشی کمک مامانم کنم! -باشه درهرصورت که باید بری خوابگاه وسایلتو جمع کنی، الان بری بعض آخرشبه؛ فرداهم کی مرده کی زنده! و همانطورکه می‌ایستاد، ادامه داد: -پاشو چادرتو عوض کن بیا! دم‌در منتظرتم. -باشه، ممنون! من‌هم خواستم بلند شوم که ناگهان انگارکه چیزی یادش آمده‌باشد، دوباره نشست و با صدایی آرام‌تر گفت: -راستی امروز وقتی با چادر دیدمت خیلی خودمو نگه داشتم که تعجبمو نشون ندم! چشمانم را محکم برهم گذاشته و از لای دندان‌هایم گفتم: -حالا نمیشد به روم نیاری؟! خندید و از جا بلند شد: -خیر! نمیشد. و بیش‌تر خندید. نگاهم را گرفتم و باحرص بلند شدم. -منو بگو فکر کردم که دیگه عوض شدی! -حالا تا عوض شدن کامل وقت میبره! با بیش‌تر شدن صدای خنده‌اش، فورا به‌سمت اتاق لعیا گام برداشتم؛ حالا یکی می‌آمد و فکر می‌کرد ما به چه می‌خندیم! دیوانه! چادر رنگی زندایی را درآورده و چادر مشکی‌ام را سر کردم. کاش شادی و فاطره در خوابگاه باشند تا بتوانم ازآن‌ها خداحافظی کنم؛ هرچندکه اگر نباشندهم یک‌روز مخصوص آنها می‌رفتم! وقتی رسیدیم خوابگاه، شروع کردم به جا دادن وسایلم در چمدان و همزمان‌هم گوشم به دوستانه‌های شادی و فاطره بود که خرج من می‌کردند و من‌هم با مهر جوابشان را می‌دادم. -راستی‌راستی دیگه نمیای؟! لبخندی به مهر شادی زدم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_141 -خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن! -شایدم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -حالا نمی‌شد تا زمانی که خانواده‌ت کامل اسباب‌کشی کنند اینجا بمونی؟ روبه فاطره کرده و در جوابش گفتم: -آخه به امکان زیاد میرم شیراز کمک مامانم. اگه‌هم که نرم، دیگه به داییم‌اینا برمی‌خوره اینجا بمونم. با لبهایی آویزان گفت: -نمیدونم هرجور صلاحته! دوباره مشغول کارم شدم که شادی پرسید: -راستی از آناهید خبر داری؟ در دل پوزخندی زدم! دوست داشتم پته‌اش را روی آب بریزم؛ اما الان زمانش نبود! به‌جای واقعیت گفتم: -نه، فعلا که خبری ازش ندارم. واقعا دوروزی بود که ندیده بودمش، الانم که نمی‌دانستم دقیقا کجای شیراز است! زیپ چمدانم را بستم و بلند شدم. شادی محکم بغلم کرد و گفت که دلش تنگ می‌شود. فاطره‌هم که رد اشک روی صورتش بود جلو آمد و مرا در آغوش کشید. دوستشان داشتم! خیلی! آن‌ها خیلی برایم دلسوز بودند، چیزی نمی‌گفتند اما من نگرانی چشمانشان را می‌فهمیدم. همیشه با خنده‌هایم می‌خندیدند و پابه‌پای گریه‌هایم غصه می‌خوردند. دوست داشتند کنارشان باشم، من‌هم! اما وقتی خبر دادم که خانواده‌ام می‌آیند تهران و من دیگر خوابگاه نمی‌گیرم، می‌شد برق خوشحالی را در چشمانشان دید. خداحافظیمان کمی طولانی شد و درآخر با قول اینکه زودبه‌زود بهشان سرمی‌زنم، این بدرقه به‌پایان رسید. و من کم‌کم داشتم می‌رفتم به سراغ زندگی جدیدم! زندگی بدون آناهید و به‌همراه خانواده، زندگی پراز حال خوب و دور از انسان‌نماهای پرهوس، هوس پول، قدرت، مقام و...! درواقع داشتم برمی‌گشتم به زندگی و خانه پاک خودم! هرچندکه تا آرامش کامل خیالم هنوز یک‌پله مانده بود... بردیا در ماشین منتظر نشسته و سرش در گوشی بود. لبخندی روی لبم نشست. من این آزادی را مدیون ارمیا و بردیا و ریحانه بودم. و قطعا خدایی که این ناجی‌ها را برایم فرستاد و هوایم را همیشه داشت و دارد و خواهد داشت! *** سریع روی چمن‌ها قدم برمی‌داشتم تا زودتر به محل قرار برسم؛ هرچه باشد میزبان باید زودتراز مهمان برسد! لبخند کجی زدم؛ مخصوصا اگر آن‌مهمان‌ها، دوستانی مثل آناهید و مبینا باشند! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💠Dr. Hemmat💠
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌دوره رایگان "بهره گیری از هوش مصنوعی برای نگارش پروپوزال" ✅با تدریس: دکتر محمد همت (جزو یک درصد دانشمندان برتر جهان) 🌟سرفصل های دوره: 🔸 انتخاب موضوع پژوهش 🔹تدوین پیشینه پژوهش 🔸 ساختاربندی و نگارش پروپوزال 🔹تجسم و ارائه ایده‌های پژوهشی 🔸 بررسی و بازبینی پروپوزال 🔸ظرفیت: ۵۰۰ نفر 💢شرط حضور در این دوره، معرفی این دوره رایگان به حداقل 5 نفر می باشد. حتما در جهت این محتوای تلاش کنید. 😊شرکت در این دوره رایگان را به ارشد و توصیه کنید. 💐برای ثبت نام روی این لینک کلیک کنید. ○┈••••✾•🍀💐☘️•✾•••┈○ 🔰کانال دکتر همت در ایتا و تلگرام @dr_hemmatt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_142 -حالا نمی‌شد تا زمانی که خانواده‌ت کامل اسب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بلافاصله پس‌از رسیدن به کافه، روی میز و صندلی موردنظرم نشسته و چشمانم را بستم تا بقیه نقشه را مرور کنم. اگر سر قرار حاضر می‌شدند اصل راه را آمده‌بودم. اصلا به‌نظر نمی‌آمد که مشکوک شده‌باشند. یعنی دلیلی نداشت که بخواهد مشکوک شود، من حساس شده‌بودم. وقتی زنگ زدم به آناهید، حال‌واحوالش را پرسیدم و گفتم که راهی دیار پدری‌ام، یعنی شیراز؛ و به‌صورت احوال‌پرسی خواستم که بگوید کجاست! خودش گفت که شیراز است و من را خوش‌حال کرد! البته در جواب سؤال من که گفتم "تنهایی؟" این‌هم گفت که با مبینا است. منهم به‌رسم میزبانی، آنها را به یک‌دورهمی دوستانه شبانه در کافه‌ای دنج، دعوت کردم تا بیایند و دورهم باشیم، آن‌هم چه دورهمی! -سلاااام!! باصدای آناهید چشم باز کرده و لبخندی برلب نشاندم. ایستادم و هردوی آن‌ها را در آغوش کشیدم. نشستیم. همانطور که منو را جلوی دستشان گذاشتم، لب به تعارف باز کردم: -بفرمایید! اول هرچی دوست داشتید سفارش بدید بعد بشینیم و حسابی گپ بزنیم! باخنده‌ای تشکر کردند و پس‌از انتخاب خوراکی موردنظرشان، من‌هم مثل آن‌ها بستنی سفارش داده و با خیال راحت نشستم. -چقدر این شهرتون خوشگله تسنیم! چجوری از اینجا دل کندی اومدی تهران؟! لبخندی به‌روی مبینا زده و در جوابش گفتم: -به‌خاطر عشق‌وعلاقه به رشته‌م و البته دانشگاه تهران! نمی‌ارزید، به‌خدا که به دردسری که کشیدم نمی‌ارزید! کاش مثلا یک‌سال دیرتر به دانشگاه می‌رفتم تا از زیر سایه خانواده‌ام بیرون نیایم؛ هرچندکه به‌قول ریحانه تجربه شد؛ اما خب خودم خوب میدانستم که تجربه گرانی شد! -عوضش اومد تهرانو ما دوست قشنگمونو پیدا کردیم، میرزید که دل بکنه از اینجا! مگه نه تسنیم جونم؟! و همزمان چشمکی حواله‌ام کرد. خندیدم و گفتم: -قطعا! و همچنین من، دوستی به خوبی تو رو! همزمان با آوردن سفارشاتمان، دونفر وارد کافه شدند. نگاهشان کردم. درست روی میز روبه‌روی من نشستند، یعنی پشت آناهید و مبینا! نگاهم کردند، یک‌نگاه عمیق تا مطمئن شوم خودشان هستند! وقتش نزدیک بود، وقت به‌هم پیچیدن پرونده افراد روبه‌رویم! مشغول چیدن سفارشاتشان روی میز بودند. همزمان که به آن‌ها کمک می‌کردم، دنباله حرفم را گرفتم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_143 بلافاصله پس‌از رسیدن به کافه، روی میز و صند
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -دوستی به خوبی تو و حتی اطرافیانت! زیبا، شیک‌پوش، خوش‌صحبت و حسااابییی خوش‌مشرب! آناهید لبخند دندان‌نمایی زد و باذوق گفت: -قربونت برم عشق من! قاشقی از بستنی دارکم را در دهان گذاشته و همراه با مزه‌مزه کردنش، دستی به ساعت مچی‌ام کشیدم. شنود همراهم روشن شد دیگر؟! -خب چه‌خبر تسنیم؟ چی‌شد که یهو اومدی شیراز؟ امتحانات تموم شد نه؟! من می‌خواستم سر حرف را باز کنم؛ اما گویا آناهید به طبیعی جلوه دادن حرف‌هایم مشتاق‌تر از من بود! خدایا ممنونم! -آره یه‌دوروزی میشه؛ منم گفتم به خانواده سربزنم تا بیش‌تر از این ازم شاکی نشدن! شما برای چی اومدید اینجا؟ چشمکی به‌طرف آناهید زدم و همزمان ادامه دادم: -پیشرفت دیگه‌ای در راه است؟! آناهید خندید و با بالا انداختن شانه و ابروهایش جواب داد: -شاید! -اِ؟! چه خوب! حالا چه پیشرفتی؟ آناهید به مبینا نگاه کرد. مبینا اخم بسیارکمرنگی وسط پیشانی‌اش بود. آناهید خندید و گفت: -پیشرفتِ اینکه مکان‌ها و آدم‌های بیش‌تری از ایران ببینیم و لذت ببریم! بین ابروهای مبینا صاف شد و لبخند کجی بر لبش نشست. خندیدم و گفتم: -پس با این‌حساب با سفر به شیراز پیشرفت بزرگی کردید! هردو خندیدند و در جوابم یک"قطعا" تحویلم دادند. نگاهم به پشت سرشان افتاد. یکی‌از آن‌دونفر به ساعتش نگاه کرد و دیگری انگشتش را روی هندزفری بیسیمش گذاشته و چیزی گفت. به‌هم نگاهی انداخته و سرشان را روبه پایین تکان دادند. چند نفر وارد کافه شدند. نگاهشان کردیم. سه‌زن چادری به‌همراه یک مرد. آناهید با چشمانی درشت شده لب‌زد: -اینا کین؟ مبینا دهانش باز و چشمانش گرد شده‌بود. اخمی کردم و پرسیدم: -چیزی شده؟ دارین نگرانم میکنین! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246 @zsk_313
بابت تاخیر عذر می‌خوام دعاگوی همگیتون بودم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا