eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃امروز آنقدر قـوی باش که اتفاقات اطرافت نتواند در تو نفوذ کنند. 👌توکل به خدا ترس را از بین می‌بـرد قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفتد. فقط قرار است تو محکم تر باشی 🌻🍃امروز دلت را آنقدر قوی كن که تحت هر شرایطی برای آرزوهایش تلاش کند و دست از قوی بودنش بر ندارد😘🍓 ™─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 صدایی از پشت سرم باعث شد هر دو به طرفش برگردیم. _کوتاه کن دستتو. _اگه نکنم؟ _خودم کوتاش می‌کنم. _برو جوجه قرتی. تورو چه به این حرفا. چار تا هوادار پیدا کردی دور برداشتی؟ مگه تنهاییم کاری ازت برمیاد؟ تو برو قرتو بده. _چادر حرمت داره. بی‌احترامی بهش‌ هم عواقب داره. مواظب حرفاتم باش. _چیه عمو غیرت داری روش. نکنه خبریه؟ ها؟ با فرود آمدن مشت آزاد روی صورت خلیل زاده چشم‌هایم را بستم. چادرم رها شد. کمی عقب رفتم. با صدای آزاد چشم‌هایم را باز کردم. _بفرمایید برین خانوم. همین که یک قدم برداشتم، مشت خلیل‌زاده هم به تلافی بر صورت او نشست. جیغ خفه‌ای کشیدم. نزدیک کلاس بودم. سریع در را باز کردم و با التماس استاد را صدا کردم. چهره ترسیده‌ام باعث شد استاد سریع بیرون آمد و آن دو را از هم جدا کرد. تقریباً همه‌ی کلاس بیرون آمدند. اشکم سرازیر شده بود. فرزانه کنارم آمد و سعی می‌کرد آرامم کند. استاد آن دو نفر را به اتاق اساتید برد و بقیه هم به کلاس برگشتند. همه سعی داشتند از زبانم بشنوند ماجرا چه بوده اما من توانی برای حرف زدن نداشتم. کمی که گذشت استاد به کلاس برگشت و درس را از سر گرفت اما آن دو نفر به کلاس نیامدند. نگران آزاد و مشت‌هایی که خورد، بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_39 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 صدایی از پشت سرم باعث شد هر دو به طرفش برگردیم. _
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از کلاس با فرزانه سریع بیرون رفتم تا باز هم بقیه سوال پیچم نکنند. تحمل کلاس بعدی را هم نداشتم به پارکینگ که رسیدیم. فرزانه در مورد ماجرا پرسید و من بعد از نشستن در ماشین برایش از آنچه اتفاق افتاده بود، گفتم. _پسره‌ی آشغال خیلی پرروئه. همون روز تو اردو باید دمشو می‌چیدی. _مگه ندیدی چی کار می‌کرد؟ خیلی آب زیر کاهه. حرف می‌زدم آبرومو می‌‌برد. _حالا مگه بهتر شد؟ بیچاره این بدبختو کتکش دادی. _وای فرزانه خیلی بد شد. حالا روم نمیشه دیگه نگاش کنم. فکر کنم یه بادمجون پای چشمش کاشته باشه. _دیوونه باید بهش زنگ بزنی. تشکری، عذرخواهی، چیزی بکنی دیگه. بگیر شماره‌شو. دل دل می‌کردم برای تماس، که دوست فعالم گوشی را از کوله‌ام در آورد و به طرفم گرفت. آزاد جواب تماسم را داد. به آرامی سلام کردم و علیک جدی داد. _من... من می‌خواستم ازتون تشکر کنم بابت کارتون. بعدم ازتون عذرخواهی کنم که به خاطر من به درد سر افتادین. _ممنون. وظیفه بود. می‌تونم بپرسم اون یارو چی می‌گفت؟ چرا پیله کرده بود؟ _چند وقته پاپیچم شده که شماره بدم یا... ممنونم ازتون. _خانوم صالحی احترام و ارزش شما و چادرتون بیشتر از اونیه که آدم پستی مثل اون پسره بخواد بی‌اعتبارش کنه. منم وظیفه‌مو انجام دادم. اگه دیدین لازمه به حراست خبر بدین بهم بگین بیام حرف بزنم. _ممنون. خیلی بد شده صورتتون؟ صدای خنده‌ی بلند آزاد باعث شد با تعجب به فرزانه نگاه کنم. _بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باعث شده عکاس محترم فعلاً نتونه بیاد واسه عکس گرفتن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سادگیم را... . یکرنگیم را... به حماقتم نگذار... انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم... وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست... بلد بودن نمیخواهد... دوره. دوره ى گرگهاست..... مهربان که باشی. می پندارند دشمنی! گرگ که باشی. خيالشان راحت می شود از خودشانى! ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم... 👤احمد شاملو ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_40 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از کلاس با فرزانه سریع بیرون رفتم تا باز هم ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باعث شده عکاس محترم فعلاً نتونه بیاد واسه عکس گرفتن. _وای ببخشید. حتماً براتون دردسر میشه. یعنی مادرتونو میگم. _فعلاً که رامین داره جور نبودن امروزشو می‌کشه و با یخ و پماد ماس‌مالیش می‌کنه. عکسا آماده شده؟ _بله می‌خواستم یه روز بیارمش که بتونم ازتون توی استودیو عکس بگیرم. _پس منتظر باشید صورتم درست شد خبرتون می‌کنم. _بازم متاسفم بعد از خداحافظی نفسم را با شدت بیرون دادم و به فرزانه نگاه کردم. _چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بیا منو بخور. _نه عزیزم صرف شد. خوبه نمی‌تونستی حرف بزنی تا نگرانی مادرشم پیش رفتی دختره‌ی بی‌حیا. مشتی به بازویش زدم و ماشین را روشن کردم. _خوبه توام. بازم منو اذیت کن. چند روزی گذشت و خلیل‌زاده دیگر سراغم نیامد. چهارشنبه رامین تماس گرفت و خبر داد روز بعد آخرین روز ضبط آلبوم است و با توجه به خوب شدن صورت آزاد بهترین موقعیت برای عکس گرفتن است. پنج‌شنبه وسایل عکاسی را با دو عکس آزاد که روی تخته شاسی‌های نود در شصت چاپ کرده بودم، در ماشین گذاشتم و به طرف استودیو حرکت کردم. وقتی رسیدم با کوله و دوربین به آنجا رفتم. در را که باز کردم، چشمم گرد شد. چهار نفر که اولین نفرشان رامین و آخرین نفرشان آزاد بود، به طرف در و البته به طرف من می‌دویدند. رامین با دیدنم به سرعت ایستاد و ایستادن او باعث شد بقیه به او برخورد کنند. برخورد آن‌ها تعادلش را به هم زد. همین که خواست بیافتد کنار کشیدم و او روی زمین پخش شد. به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_41 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باع
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد. رو به بقیه که خشکشان زده بود حمله کرد. _آدمای وحشی ظرفیت یه شوخی ندارین؟ می‌افتین دنبال من که چی؟ هر بلایی سرتون بیارم حق دارم. بعد رو به من کرد. _تو چرا سر راه فرار من سبز میشی؟ بعدشم چرا می‌کشی کنار من این‌جوری بخورم زمین؟ با چشمان گرد شده هان‌ گفتم و او با دیدن تعجبم شروع کرد به خندیدن. با فهمیدن لودگی‌اش سوییچ را به طرفش گرفتم. _بقیه وسایل روی صندلی عقبه.همه‌شونو می‌خوام. _ای بابا این از منم بدتره. خانوم نوکر بابات غلام سیاه. من از عالم و آدم کار می‌کشم تو می‌خوای از من کار بکشی؟ می‌دانستم غر الکی می‌زند تا لودگی کرده باشد. همین که خواست سوییچ را بگیرد، آن را در مشتم گرفتم. با اخم کوله‌ام را گوشه‌ی دیوار گذاشتم و به سرعت به طرف پله‌ها رفتم. رامین دنبالم آمد. _اِ اِ اِ دختر شوخی کردم. بده سوییچو. خودم میرم. بی‌توجه به حرفش تا کنار ماشین مکث نکردم. ریموت را که زدم رامین پرید در را باز کرد. پسر دیگری هم پشت سرش آمده بود. بعضی وسایل را به او داد و بقیه را خودش گرفت. چشمش که به تخته شاسی‌های روزنامه پیچ شده افتاد، به من نگاه کرد. _این چیه دیگه. _شما ببریدشون. کاری به اونش نداشته باشین. حرکت کرد و زیر لب غر زد. _اَه چه تخس. زورش میاد جواب بده. _شنیدم. _خب که چی خانوم. به به چه گوش فعالی. جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد بستیم برده شد. همه‌ی اعضاء آن‌جا بودند. سلامی به جمع کردم. در جمعی که همه مرد بودند، خیلی معذب شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین‌جان! خراب باده‌ی عشق تُ... آبادی نمی‌خواهد!♥️ 😍 🍃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_42 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد. رو به بقیه که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد بستیم برده شد. همه‌ی اعضاء آن‌جا بودند. سلامی به جمع کردم. در جمعی که همه مرد بودند، خیلی معذب شدم. آزاد از مردی که سنش کمی از بقیه بیشتر نشان می‌‌داد، شروع به معرفی کرد. بقیه تقربیاً هم سن بودند. _ایشون آقا سامان پرهام هستن. آهنگ‌سازمون و البته صاحب استودیو. بعد به ترتیب نفرات بعدی اشاره و معرفی می‌شدند. _علی یاوری نوازنده جاز‌، بهروز رادفر نوازنده سازای بادی، سجاد عبیری نوازنده ارگ، فرهاد و فرشاد محمدی برادرای نوارنده گیتار. خودم و رامینم که معرف حضور هستیم. لبخند محوی زدم و خوشوقتم‌ی گفتم. به طرف تخته شاسی‌ها رفتم از آن‌ها پرده برداری کردم. اولی عکسی از آزاد بود با لباس اسپرت که روی زمین نشسته و تکیه به کنده‌ای داده بود. یک پایش دراز و پای دیگر به حالت خم شده، تکیه‌گاه دستش بود. نیم نگاه خاصش به دوربین جذابیت عکس را چند برابر کرده بود. عکس دوم را هم باز کردم و هر دو را به طرفشان گرفتم. در دومی آزاد با کت و شلوار مشکی‌اش بین درختان پاییزی و برگ‌های انبوه رنگانگ رو به دوربین دست باز کرده بود و لبخندی به لب داشت. همه ابراز ذوق و تعجب کرده بودند. سامان جلو آمد و عکس نشسته را از من گرفت. _این مال من. می‌خوام بزنمش به دیوار اینجا. آقا اصلاً می‌خرمش. هزینه‌شو بگین. _من اینا رو چاپ کردم واسه این‌که تو پس زمینه‌ی عکسای استودیو که خالیه با اینا تنوعی بدم. عکسا مال آقای آزاده بعد عکاسی اختیارش با خودشونه. _امیر حسین از عکسایی که گرفتین تعریف می‌کرد. میشه بقیه رو ببینیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_43 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 رو به آزاد کردم. _عکسا آماده‌ست کاراش تموم شده.آوردم که ببینید. بخواین الان می‌تونم نشون بدم. به اصرار بقیه عکس‌ها و فیلم‌ها در ال ای دی همان اتاق به نمایش در آمد. با هر عکس هویی می‌کشیدند و بعد از تمام شدن، شروع کردند به اذیت کردن آزاد. امیرحسین، کم دلبری می‌کردی. حالا این عکسا رو ملت ببینن که بی‌چاره‌ت می کنن. کم عکس دخترکش بگیر. بابا گناه دارن. تلف میشن دخترا واست. اخمم در هم شد چرا که توجهی به حضور من در آنجا نکرده بودند. آزاد رنگ به رنگ شد و رامین اخمم را دید. _یا خدا بچه‌ها پاشین در برین. خشم اژدها. خانوم صالحی، این فرهاد یه کم بی‌شعوره نمی‌فهمه جلوی یه خانوم متشخص نباید چرت و پرت بگه. سامان همه را از جا بلند کرد تا به کارشان برگردند. حالت عادی گرفتم و از آن‌ها خواستم همان‌جا بنشینند تا عکس جمعی از گروه بگیرم. قبل از شروع کار تخته شاسی‌ها را به دیواری که خواسته بودم زدند. بعد از گرفتن عکس در حالت‌های دسته جمعی، به اتاق‌های دیگر راهنمایی شدم و از آن‌ها در حال ضبط و مراحلش فیلم و عکس گرفتم. کار آن‌ها که تمام شد مشغول ضبط ادامه‌ی کار خود شدند. با آزاد و رامین به همان اتاق برگشتیم تا کار را با خود آزاد ادامه دهم. چندین حالت و لباس را عکس گرفتم. قرار شد برای تیرز آلبومشان هم او بخواند و من فیلم بگیرم. با گیتارش نشست که یکی از پسرها رامین را صدا زد. آزاد مشغول خواندن و نواختن شد. از او فیلم می‌گرفتم. ناگهان در که نیمه باز بود کامل باز شد و چهره‌ی زنی هم سن خودم با چشمان طوسی، صورتی کشیده، لب‌های درشت و بینی متناسب ظاهر شد. هیکل لاغر و قد بلندش را جلو کشید. چشمش به من که افتاد ابرویش را بالا انداخت. به طرفم آمد که آزاد از جا بلند شد. دستش را کشید و او را به طرف خودش برگرداند. _عطیه اینجا چی کار می‌کنی؟ چی شده اومدی اینجا؟ دوباره به طرف من برگشت. _امیرحسین خانومو معرفی نمی‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739