eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_41 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بادمجون بم که آفت نداره اما بادمجون پای چشمم باع
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد. رو به بقیه که خشکشان زده بود حمله کرد. _آدمای وحشی ظرفیت یه شوخی ندارین؟ می‌افتین دنبال من که چی؟ هر بلایی سرتون بیارم حق دارم. بعد رو به من کرد. _تو چرا سر راه فرار من سبز میشی؟ بعدشم چرا می‌کشی کنار من این‌جوری بخورم زمین؟ با چشمان گرد شده هان‌ گفتم و او با دیدن تعجبم شروع کرد به خندیدن. با فهمیدن لودگی‌اش سوییچ را به طرفش گرفتم. _بقیه وسایل روی صندلی عقبه.همه‌شونو می‌خوام. _ای بابا این از منم بدتره. خانوم نوکر بابات غلام سیاه. من از عالم و آدم کار می‌کشم تو می‌خوای از من کار بکشی؟ می‌دانستم غر الکی می‌زند تا لودگی کرده باشد. همین که خواست سوییچ را بگیرد، آن را در مشتم گرفتم. با اخم کوله‌ام را گوشه‌ی دیوار گذاشتم و به سرعت به طرف پله‌ها رفتم. رامین دنبالم آمد. _اِ اِ اِ دختر شوخی کردم. بده سوییچو. خودم میرم. بی‌توجه به حرفش تا کنار ماشین مکث نکردم. ریموت را که زدم رامین پرید در را باز کرد. پسر دیگری هم پشت سرش آمده بود. بعضی وسایل را به او داد و بقیه را خودش گرفت. چشمش که به تخته شاسی‌های روزنامه پیچ شده افتاد، به من نگاه کرد. _این چیه دیگه. _شما ببریدشون. کاری به اونش نداشته باشین. حرکت کرد و زیر لب غر زد. _اَه چه تخس. زورش میاد جواب بده. _شنیدم. _خب که چی خانوم. به به چه گوش فعالی. جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد بستیم برده شد. همه‌ی اعضاء آن‌جا بودند. سلامی به جمع کردم. در جمعی که همه مرد بودند، خیلی معذب شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین‌جان! خراب باده‌ی عشق تُ... آبادی نمی‌خواهد!♥️ 😍 🍃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_42 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 به زحمت و آه و ناله از جا بلند شد. رو به بقیه که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد بستیم برده شد. همه‌ی اعضاء آن‌جا بودند. سلامی به جمع کردم. در جمعی که همه مرد بودند، خیلی معذب شدم. آزاد از مردی که سنش کمی از بقیه بیشتر نشان می‌‌داد، شروع به معرفی کرد. بقیه تقربیاً هم سن بودند. _ایشون آقا سامان پرهام هستن. آهنگ‌سازمون و البته صاحب استودیو. بعد به ترتیب نفرات بعدی اشاره و معرفی می‌شدند. _علی یاوری نوازنده جاز‌، بهروز رادفر نوازنده سازای بادی، سجاد عبیری نوازنده ارگ، فرهاد و فرشاد محمدی برادرای نوارنده گیتار. خودم و رامینم که معرف حضور هستیم. لبخند محوی زدم و خوشوقتم‌ی گفتم. به طرف تخته شاسی‌ها رفتم از آن‌ها پرده برداری کردم. اولی عکسی از آزاد بود با لباس اسپرت که روی زمین نشسته و تکیه به کنده‌ای داده بود. یک پایش دراز و پای دیگر به حالت خم شده، تکیه‌گاه دستش بود. نیم نگاه خاصش به دوربین جذابیت عکس را چند برابر کرده بود. عکس دوم را هم باز کردم و هر دو را به طرفشان گرفتم. در دومی آزاد با کت و شلوار مشکی‌اش بین درختان پاییزی و برگ‌های انبوه رنگانگ رو به دوربین دست باز کرده بود و لبخندی به لب داشت. همه ابراز ذوق و تعجب کرده بودند. سامان جلو آمد و عکس نشسته را از من گرفت. _این مال من. می‌خوام بزنمش به دیوار اینجا. آقا اصلاً می‌خرمش. هزینه‌شو بگین. _من اینا رو چاپ کردم واسه این‌که تو پس زمینه‌ی عکسای استودیو که خالیه با اینا تنوعی بدم. عکسا مال آقای آزاده بعد عکاسی اختیارش با خودشونه. _امیر حسین از عکسایی که گرفتین تعریف می‌کرد. میشه بقیه رو ببینیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_43 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 رو به آزاد کردم. _عکسا آماده‌ست کاراش تموم شده.آوردم که ببینید. بخواین الان می‌تونم نشون بدم. به اصرار بقیه عکس‌ها و فیلم‌ها در ال ای دی همان اتاق به نمایش در آمد. با هر عکس هویی می‌کشیدند و بعد از تمام شدن، شروع کردند به اذیت کردن آزاد. امیرحسین، کم دلبری می‌کردی. حالا این عکسا رو ملت ببینن که بی‌چاره‌ت می کنن. کم عکس دخترکش بگیر. بابا گناه دارن. تلف میشن دخترا واست. اخمم در هم شد چرا که توجهی به حضور من در آنجا نکرده بودند. آزاد رنگ به رنگ شد و رامین اخمم را دید. _یا خدا بچه‌ها پاشین در برین. خشم اژدها. خانوم صالحی، این فرهاد یه کم بی‌شعوره نمی‌فهمه جلوی یه خانوم متشخص نباید چرت و پرت بگه. سامان همه را از جا بلند کرد تا به کارشان برگردند. حالت عادی گرفتم و از آن‌ها خواستم همان‌جا بنشینند تا عکس جمعی از گروه بگیرم. قبل از شروع کار تخته شاسی‌ها را به دیواری که خواسته بودم زدند. بعد از گرفتن عکس در حالت‌های دسته جمعی، به اتاق‌های دیگر راهنمایی شدم و از آن‌ها در حال ضبط و مراحلش فیلم و عکس گرفتم. کار آن‌ها که تمام شد مشغول ضبط ادامه‌ی کار خود شدند. با آزاد و رامین به همان اتاق برگشتیم تا کار را با خود آزاد ادامه دهم. چندین حالت و لباس را عکس گرفتم. قرار شد برای تیرز آلبومشان هم او بخواند و من فیلم بگیرم. با گیتارش نشست که یکی از پسرها رامین را صدا زد. آزاد مشغول خواندن و نواختن شد. از او فیلم می‌گرفتم. ناگهان در که نیمه باز بود کامل باز شد و چهره‌ی زنی هم سن خودم با چشمان طوسی، صورتی کشیده، لب‌های درشت و بینی متناسب ظاهر شد. هیکل لاغر و قد بلندش را جلو کشید. چشمش به من که افتاد ابرویش را بالا انداخت. به طرفم آمد که آزاد از جا بلند شد. دستش را کشید و او را به طرف خودش برگرداند. _عطیه اینجا چی کار می‌کنی؟ چی شده اومدی اینجا؟ دوباره به طرف من برگشت. _امیرحسین خانومو معرفی نمی‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕آدم ها فقط آدمند نه کمتر، نه بیشتر اگر کمتر از آن چیزی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر حسابشان کنی آنها تو را می شکنند میان آدم ها باید عاقلانه زندگی کرد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_44 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 رو به آزاد کردم. _عکسا آماده‌ست کاراش تموم شده.آو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیرحسین خانومو معرفی نمی‌کنی؟ _ایشون خانوم صالحی هستن‌. عکاس جدیدمون. بعد رو به من کرد. _خانوم صالحی ایشونم خواهرم عطیه هستن. خواهرش پوزخندی زد ولی من سعی کردم ادب را رعایت کنم. سلام و ابراز خوشوقتی کردم. رو به آزاد کرد. _چشمم روشن. مامان می‌دونه با یه دختر کار می‌کنی؟ _عطیه بیا بریم اون اتاق. بازویش را کشید و او را با خود برد. در این بین همچنان صدای غر زدنش می‌آمد. چند دقیقه بعد رامین با صدای آن‌ها به اتاق آمد. _چی شد؟ اینجا چه خبره؟ از بهت در آمدم و بعد از چند بار پلک زدن به حرف آمدم. _گفت عطیه، خواهرش بود. قضیه چیه؟ چرا این‌جوری می‌کرد؟ _هیچی بابا دیوونه‌ست. این مادر و دختر تا امیرو روانی نکردن ول کن نیستن. نمیذارن هیچ زن و دختری دور و برش باشن. _آخه واسه چی؟ _اون دیگه ماجرا داره. ولش کن. _پس من میرم. وسایل باشه یه روز دیگه میام. دوربین را در کوله‌ام گذاشتم و فقط آن را برداشتم. به راهرو که رسیدم، درِ اتاق آن‌ها باز شد. خودم را کمی عقب کشیدم که جلوی چشمشان نباشم. آزاد کنار در ایستاد و برافروخته داد می‌زد. _بیا برو بیرون. دیگه‌م حق نداری پاتو بزاری اینجا. _من نیام که هر کار خواستی بکنی دیگه. _آره هر غلطی دلم بخواد می‌کنم. به تو چه؟ تو برو شوهرتو جمع کن که کمتر از آبروم براش مایه بزارم. بفهم عطیه من نه بچه‌م نه حال و حوصله خیالای خام تو و مامانو دارم. تو رو روح بابا ولم کن. خسته‌م کردین. بیا برو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_45 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیرحسین خانومو معرفی نمی‌کنی؟ _ایشون خانوم صالح
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _باشه میرم اما جواب مامان با خودت. _عطیه نرو رو مخ من. اینقدر اعصاب منو خراب نکن. وقتی دید خواهرش نمی‌رود، خودش از در بیرون آمد. چشمش که به من افتاد. با اخم به من خیره شد و بلند داد زد. _شما کجا؟ مگه کارتون تموم شد؟ از آن‌چه دیده بودم، ترسیدم. بغض کردم و به مِن مِن افتادم. _یه روز دیگه میام که بشه کار کرد. _بفرمایید اونور بشینین تا برگردم. به همان اتاق برگشتم. عادت به برخوردهای به این شکل و دعواهای از این دست نداشتم. همین که نشستم، بغضم ترکید و اشکم راه پیدا کرد. صورتم را بین دو دستم گذاشتم و سعی کردن صدایم بلند نشود. صدای خواهرش را که با سر و صدا از آنجا خارج شد، شنیدم. بعد از آن صدا فریادهای آزاد که باعث جمع شدن گروه شده بود. _سامان اینجا چرا اینقدر بی‌در و پیکره هر کی سرشو میذاره میاد تو. یه زنگ و قفلی بزار خب لعنتی. _داداش تو آروم باش. چشم اونم درست می‌کنم. با صدای رامین سر بلند کردم. _وای خانوم صالحی داری... حرفش را نیمه رها کرد و به راهرو برگشت. _تو روحت امیر. این بنده خدا چه گناهی کرده بود تلافی خواهر روانی‌تو سرش خالی کردی. _چی شده مگه؟ با شنیدن صدایشان دستی به صورتم کشیدم. رد اشکم را گرفتم و سعی کردم غرورم را حفظ کنم اما می‌دانستم چشمانم اجازه حفظ ظاهر نمی‌دهند. ایستادم و عزم رفتن کردم. ماندن بیشتر از آن جایز نبود. به سمت در که رفتم، در باز شد و آزاد در چارچوب قرار گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ... پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ... پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ... پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ... پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ... پناه می آورم و آرام می شوم ... بحق حضرت زینب سلام الله علیها  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_46 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _باشه میرم اما جواب مامان با خودت. _عطیه نرو رو م
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 آزاد در چارچوب قرار گرفت. با دیدن چهره‌ام درهم شد و سرش را پایین انداخت. _ببخشید. من واقعاً متاسفم. نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. به در که رسیدم‌. کنارش ایستادم. _برین کنار لطفاً می‌خوام رد شم. _این‌جوری؟ _چه جوری؟ نمی‌تونم بمونم. می‌خوام برم. _خواهش می‌کنم. دلخور نباشین. _راهو باز کنین‌. دارم اذیت میشم. کنار رفت و با اخم از آنجا بیرون رفتم. حالم گرفته بود. می‌خواستم کمی سرش داد بزنم تا دلم خنک شود. به خانه که رسیدم، بعد از سلام به اتاقم رفتم. مادر که قیافه درهمم را دید، دنبالم آمد. _چی شده مامان‌جان؟ داشتی می‌رفتی که حالت خوب بود. _خوب بودم ولی حالمو گرفتن. لباسم را که عوض کردم، آغوش مادر در برابرم باز بود. چقدر این آغوش باز و به موقع را دوست داشتم. کمی که آرام گرفتم، ماجرا را برایش تعریف کردم. _هلیا، فکر کنم مادر و خواهرش این پسره بیچاره رو بد جوری دیوونه کردن. خیلی سخت نگیر. آدمی‌زاده دیگه یه جاهایی مغزش جواب نمیده. اونم یه لحظه رد داده خب. با حرف‌های مادر بلند و از ته دل خندیدم. حق با او بود. درگیری‌اش با خواهر تلخی مانند عطیه هیچ اعصابی باقی نمی‌گذاشت. با مادر حالم خوب شد و تا شب به هم سرگرم بودیم. پدر که رسید مثل همیشه بساط لوس شدن دخترانش هم به پا بود. بعد از شام مشغول ظرف شستن بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. حلما ذوق زده آن را برایم آورد و گفت که آزاد تماس گرفته. چهره‌ام درهم شد و او تعجب کرد. تماس را وصل کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739