💕آدم ها فقط آدمند
نه کمتر، نه بیشتر
اگر کمتر از آن چیزی که هستند
نگاهشان کنی آنها را شکسته ای
و اگر بیشتر حسابشان کنی
آنها تو را می شکنند
میان آدم ها
باید عاقلانه زندگی کرد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_44 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 رو به آزاد کردم. _عکسا آمادهست کاراش تموم شده.آو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_45
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_امیرحسین خانومو معرفی نمیکنی؟
_ایشون خانوم صالحی هستن. عکاس جدیدمون. بعد رو به من کرد.
_خانوم صالحی ایشونم خواهرم عطیه هستن.
خواهرش پوزخندی زد ولی من سعی کردم ادب را رعایت کنم. سلام و ابراز خوشوقتی کردم. رو به آزاد کرد.
_چشمم روشن. مامان میدونه با یه دختر کار میکنی؟
_عطیه بیا بریم اون اتاق.
بازویش را کشید و او را با خود برد. در این بین همچنان صدای غر زدنش میآمد. چند دقیقه بعد رامین با صدای آنها به اتاق آمد.
_چی شد؟ اینجا چه خبره؟
از بهت در آمدم و بعد از چند بار پلک زدن به حرف آمدم.
_گفت عطیه، خواهرش بود. قضیه چیه؟ چرا اینجوری میکرد؟
_هیچی بابا دیوونهست. این مادر و دختر تا امیرو روانی نکردن ول کن نیستن. نمیذارن هیچ زن و دختری دور و برش باشن.
_آخه واسه چی؟
_اون دیگه ماجرا داره. ولش کن.
_پس من میرم. وسایل باشه یه روز دیگه میام.
دوربین را در کولهام گذاشتم و فقط آن را برداشتم. به راهرو که رسیدم، درِ اتاق آنها باز شد. خودم را کمی عقب کشیدم که جلوی چشمشان نباشم. آزاد کنار در ایستاد و برافروخته داد میزد.
_بیا برو بیرون. دیگهم حق نداری پاتو بزاری اینجا.
_من نیام که هر کار خواستی بکنی دیگه.
_آره هر غلطی دلم بخواد میکنم. به تو چه؟ تو برو شوهرتو جمع کن که کمتر از آبروم براش مایه بزارم. بفهم عطیه من نه بچهم نه حال و حوصله خیالای خام تو و مامانو دارم. تو رو روح بابا ولم کن. خستهم کردین. بیا برو.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_45 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیرحسین خانومو معرفی نمیکنی؟ _ایشون خانوم صالح
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_46
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_باشه میرم اما جواب مامان با خودت.
_عطیه نرو رو مخ من. اینقدر اعصاب منو خراب نکن.
وقتی دید خواهرش نمیرود، خودش از در بیرون آمد. چشمش که به من افتاد. با اخم به من خیره شد و بلند داد زد.
_شما کجا؟ مگه کارتون تموم شد؟
از آنچه دیده بودم، ترسیدم. بغض کردم و به مِن مِن افتادم.
_یه روز دیگه میام که بشه کار کرد.
_بفرمایید اونور بشینین تا برگردم.
به همان اتاق برگشتم. عادت به برخوردهای به این شکل و دعواهای از این دست نداشتم. همین که نشستم، بغضم ترکید و اشکم راه پیدا کرد. صورتم را بین دو دستم گذاشتم و سعی کردن صدایم بلند نشود. صدای خواهرش را که با سر و صدا از آنجا خارج شد، شنیدم. بعد از آن صدا فریادهای آزاد که باعث جمع شدن گروه شده بود.
_سامان اینجا چرا اینقدر بیدر و پیکره هر کی سرشو میذاره میاد تو. یه زنگ و قفلی بزار خب لعنتی.
_داداش تو آروم باش. چشم اونم درست میکنم.
با صدای رامین سر بلند کردم.
_وای خانوم صالحی داری...
حرفش را نیمه رها کرد و به راهرو برگشت.
_تو روحت امیر. این بنده خدا چه گناهی کرده بود تلافی خواهر روانیتو سرش خالی کردی.
_چی شده مگه؟
با شنیدن صدایشان دستی به صورتم کشیدم. رد اشکم را گرفتم و سعی کردم غرورم را حفظ کنم اما میدانستم چشمانم اجازه حفظ ظاهر نمیدهند. ایستادم و عزم رفتن کردم. ماندن بیشتر از آن جایز نبود. به سمت در که رفتم، در باز شد و آزاد در چارچوب قرار گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامحضرتپناهمهدیجان♥️
پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ...
پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ...
پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ...
پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ...
پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ...
پناه می آورم و آرام می شوم ...
#اللهمعجللولیکالفرجالساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_46 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _باشه میرم اما جواب مامان با خودت. _عطیه نرو رو م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_47
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
آزاد در چارچوب قرار گرفت. با دیدن چهرهام درهم شد و سرش را پایین انداخت.
_ببخشید. من واقعاً متاسفم. نمیخواستم ناراحتتون کنم.
به در که رسیدم. کنارش ایستادم.
_برین کنار لطفاً میخوام رد شم.
_اینجوری؟
_چه جوری؟ نمیتونم بمونم. میخوام برم.
_خواهش میکنم. دلخور نباشین.
_راهو باز کنین. دارم اذیت میشم.
کنار رفت و با اخم از آنجا بیرون رفتم. حالم گرفته بود. میخواستم کمی سرش داد بزنم تا دلم خنک شود. به خانه که رسیدم، بعد از سلام به اتاقم رفتم. مادر که قیافه درهمم را دید، دنبالم آمد.
_چی شده مامانجان؟ داشتی میرفتی که حالت خوب بود.
_خوب بودم ولی حالمو گرفتن.
لباسم را که عوض کردم، آغوش مادر در برابرم باز بود. چقدر این آغوش باز و به موقع را دوست داشتم. کمی که آرام گرفتم، ماجرا را برایش تعریف کردم.
_هلیا، فکر کنم مادر و خواهرش این پسره بیچاره رو بد جوری دیوونه کردن. خیلی سخت نگیر. آدمیزاده دیگه یه جاهایی مغزش جواب نمیده. اونم یه لحظه رد داده خب.
با حرفهای مادر بلند و از ته دل خندیدم. حق با او بود. درگیریاش با خواهر تلخی مانند عطیه هیچ اعصابی باقی نمیگذاشت. با مادر حالم خوب شد و تا شب به هم سرگرم بودیم. پدر که رسید مثل همیشه بساط لوس شدن دخترانش هم به پا بود. بعد از شام مشغول ظرف شستن بودم که گوشیام زنگ خورد. حلما ذوق زده آن را برایم آورد و گفت که آزاد تماس گرفته. چهرهام درهم شد و او تعجب کرد. تماس را وصل کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_47 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 آزاد در چارچوب قرار گرفت. با دیدن چهرهام درهم شد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 48
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بعد از سلام سردی که دادم و جوابش، او هم سرد شروع به حرف زدن کرد.
_ببخشید میخواستم ببینم برای بقیهی کار کی میاین؟
_فعلاً نمیتونم شاید چند روز دیگه.
_کار آلبوم تموم شده اگه بخواین روی عکسا کار کنین دیر میشه.
_روی همینا که هست کار میکنم تا بعد.
_مگه من اون عکسا رو دیدم که روش کار کنید؟
با حرفهای پر از غرورش دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
_الان چی کار کنم؟
_فردا بیاین هم کارو تموم کنین هم من عکسا رو ببینم. ضمناً وسایلتونم اینجا مونده. دیدین که اینجا چقدر بی در و پیکره تضمینی واسه حفظ وسایلتون نیست.
_من... من فردا نمیتونم.
_ما تا شب هستیم. خواهش می کنم بیاین.
_سعی میکنم. خداحافظ.
هنوز جواب خداحافظیام را نداده بود که قطع کردم. سر که بلند کردم مادر را کنار ورودی آشپزخانه دیدم.
_چی شد پس؟
_آدمه... انگار نه انگار سر من داد زده. همش میگه فردا بیا کارو ادامه بده.
_مامان جان تو هنوز مردا رو نشناختی. همین که خودش به جای رامین زنگ زده و اصرارم میکنه که فردا بری واسه کار یعنی منت کشی. یعنی غلط کردن. تازه همون وسطام که میگی عذرخواهی کرد. چه توقعی داری خب؟
_چی بگم؟ شما بهتر میدونین. چی کار کنم حالا؟
_خب برو. مگه چند روز دیگه امتحان نداشتی؟
_اوف راست میگینا. باشه به خاطر امتحان، عفو بهش خورده اما توقع نداشته باشین تحویلشم بگیرما.
_ای مادر، تو کی تحویلشون میگرفتی که حالا بخوای بگیری.
خندیدم. حق با مادر بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
بهار آغاز نو شدن شکوفههاست.
دلهاتان بهاری، زندگیتان شیرین، بدنهاتان سلامت، عاقبتتان به خیر و سعادت.
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_ 48 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از سلام سردی که دادم و جوابش، او هم سرد شروع
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_49
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
خندیدم. حق با مادر بود. حلما که همانطور گنگ به ما نگاه میکرد، به حرف آمد.
_وای آبجی با آزاد دعوات شده. نبینم با آیدل من بد برخورد کنیا.
_اوهو یکی بیاد اینو جمع کنه. نه خواهر من. اون با من دعوا کرده. من فقط قهر کردم. خوبه حالا؟
_نه گناه داره خب. چرا باهاش قهر کردی.
_حلما پاشو برو تا نزدم نصفت کنم. بیغیرت، میگم اون منو دعوا کرد ناراحت نمیشی؟ واسه یه غربیه بیشتر از من غصه میخوری؟
مادر ما را به طرف سالن هل داد و با شوخی به سرمان ضربهای زد.
_قربون بچههای بیعقلم برم. برین مغز باباتونو بخورین. از ور دل منم برین کنار.
با خندیدن به حرفهایش بحث تمام شد.
عصر روز بعد به استودیو رفتم. وقتی در بسته و آیفون تصویری را دیدم لبخندی به لبم نشست. این یعنی حرفش خریدار داشت. زنگ زدم و یکی آن را باز کرد. با ورودم رامین و آزاد به راهرو آمدند. سلامی کردم و بدون احوالپرسی به سمت اتاقی که وسایلم در آن بود رفتم. مشغول آماده کردن آنها شدم. متوجه حضور هر دو نفرشان بودم ولی خودم را به ندیدن زدم. کارم انجام شد. به طرفشان که با تعجب به عکس العمل من نگاه میکردند، برگشتم. اخم کردم.
_لباس آبیتون چی شده؟ چرا این رنگی پوشیدین؟
_خب اون کثیف شده بود.
_من با این لباس نمیگیرم. کارو خراب میکنه.
_ای بابا چی کار کنم خب؟
رامین کمی جلوتر آمد.
_بلوز من خوبه؟ اینو بدم بهش؟
_نه مشکی زیاد گرفتم.
سریع از اتاق بیرون رفت و من مشغول تنظیم دوبین شدم. چند دقیقه بعد رامین با همهی اعضاء گروه برگشت.
_نگاه کن ببین کدومو قبول داری. فقط سجاد سایزش فرق میکرد که نیاوردمش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739