فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_63 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم اف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_64
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم.
_نمیخواد روسری بپوشی. بهنام که نیست. هر وقت دایی رو میبینه عین کوالا میچسبه بهش. ولش نمیکنه. بابام که تا دو سه ساعت دیگه نمیاد.
_پس کشف حجابو بچسب
روسری را کنار گذاشتم و با بهاره به سالن رفتیم. صدای امینه از آشپزخانه میآمد. خودم را به آنجا رساندم.
_خوب خوابیدی عزیزم. سر و صدای من که بیدارت نکرد؟
خجالت زده جوابش را دادم.
_نه عالی و به جا بود. شرمنده به زحمت افتادین.
_تو راه حسابی خسته شدین. مگه نه؟ امیر حسین میگفت عکاسی هم داشتین.
_بله باید توی برفم عکس میگرفتم.
بهاره هیجان زده کنارم ایستاد.
_وای تو رو خدا راست میگی؟ بیار ببینمشون. میخوام اولین نفر باشم که میبینم.
_نمیشه.
_چرا؟ خسیس نباش دیگه.
_چون داییت موقع قرارداد شرط کرده عکساشو تا خودش ندیده نباید کسی ببینه.
_آخه من هر کسی نیستم که. اشکال نداره من ببینم.
_عزیزم اجازه ندارم. خواهرمم مثل تو اصرار میکرد ولی بهش گفتم که نمیتونم. بهاره جان شمام خودتو خسته نکن.
چشم غرهای به من رفت. گوشیاش را در دست گرفت و روی مبل نشست که صدای مادرش به تو بیخ او و عذرخواهی از من بلند شد. نشان دادم که مشکلی با برخورد او ندارم. چند لحظه بعد صدای صحبتش با موبایل آمد. به داییاش زنگ زده بود و روی بلندگو گذاشته بود.
_سلام دایی جونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_64 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_65
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_سلام دایی جونم.
_سلام بر دختر پرانرژی خواهرم.
بهاره با لحن کش داری ادامه داد.
_دایی جون؟
_جونم. چی میخوای؟ یه راست برو سر اصل مطلب. کار دارم بهاره.
_میشه عکسای امروزتو ببینم؟
_کدوم عکسا؟
_همونایی که هلیا جون گرفته. خسیس نمیذاره من ببینمشون میگه داییت اجازه نمیده.
_بهاره خانوم چرا چایی نخورده پسرخاله شدی؟ این چه مدل حرف زده؟
_نگران اونش نباش دایی ما با هم کنار اومدیم. حالا بگو اجازه میدی.
_چه سریع کنار اومدین. در ضمن نه عزیزم اجازه نمیدم. فردا صبح میام اونجا با هم میبینمشون. باشه خانوم خانوما؟
جیغش که به هوا رفت امینه باز هم اسمش را توبیخی صدا زد.
_خیلی بدی دایی خیلی. باهات قهرم.
_بهاره جونم حالا میام و از دلت خیلی قشنگ در میارم. قربون جیغات بشم من.
_نمیخوام خداحافظ.
بین خندههای داییاش قطع کرد. بغض کرده با اخم نگاهی به من کرد.
_حالا چی میشد بهش نگفته نشونم میدادی؟
کنارش رفتم و طوری که امینه نشنود، حرف زدم.
_برو لب تاپ منو بیار چیزای بهتر از داییتم دارم که ببینی و خوشت بیاد.
بلند خندید و به طرف اتاقش رفت.
_جرات داری بلند بگو.
متوجه شده بودم امینه علاقهی زیادی به برادرش دارد. حرفی زده بودم تا ناراحتی دخترش را تمام کنم. امینه با سینی چای به سالن آمد.
_وای چه موهای خوشگلی داری. قیافت بدون حجاب خیلی فرق میکنه ها. یه چیز دیگه میشی. ماشاءالله یه گوله نمکی.
_شما لطف دارین ولی فکر نکنم همچین خبراییم باشه. یعنی اینایی که گفتین من بودم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_64 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گف
اینم پارت امروز. عذر تقصیر بابت تاخیر.
فکر کرده بودم فرستادم.
رفیع شعبانلو:
📚خاک مالی
نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای مرد رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند اما شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت: من پادشاهم و در شان من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها،
گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاهها که به کارکردههای
با اخلاصتان میکنید!
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_65 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام دایی جونم. _سلام بر دختر پران
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_66
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بلند خندید. تمام بدنش با خندهاش میلرزید. چای را تعارف کرد و نشست. از لب تاپ عکسهایی که به عنوان سوژهی کلاسها گرفته بودم به همراه تعدادی از عکسهای خانوادگی را به بهاره و مادرش نشان دادم. سرگرم شدیم و آنها هم خوششان آمد. با آمدن آقا بهادر شام خوردیم و تا پاسی از شب با بهاره حرف زدیم و صمیمی شدیم. دختر پرانرژی و دوست داشتنی بود. با چشمانی نیمه باز بین خواب و بیداری نماز صبح را هم خواندیم و دوباره خوابیدیم. صبح با صدای وانت آقا بهادر که زیر پنجرهی اتاق به راه افتاد، بیدار شدیم. بهاره از جا پرید.
_پاشو هلیا جون انگار بازم فاز کشف حجابه. بدو بریم صبحانه بخوریم بعدشم بریم دریا ازم از اون عکس خوشکلا بگیر.
به زحمت چشمم را باز کردم.
_دختر صبح به این زودی گیر آوردی منو؟ کی گفته من ازت عکس میگیرم.
باز هم شروع به جیغ و داد کرد.
_اَه بازم بدجنس شدی که. پاشو دیگه.
_بهاره اگه بذاری یه کم دیگه بخوابم ازت عکس میگیرم. باشه؟
صدایی از او در نیامد. یک چشمم را آرام باز کردم. با پاشیده شدن آب زیادی که صورتم را شسته بود، برق از سرم پرید. چند لحظه گیج به بهاره نگاه کردم. به خودم آمدم. آب از صورت و موهایم میچکید. نشستم و دستم را طرف پارچ آب بردم. او که احساس خطر کرده بود. پا به فرار گذاشت. تقریباً جیغ زدم.
_بهاره دستم بهت برسه کشتمت. وای به حالت.
پارچ به دست دنبال او دویدم. صدایش از پشت در آمد.
_راست میگی بیا ببینم بلدی تلافی کنی.
در را باز کردم و به هوای اینکه هنوز پشت در است، پارچ آب را به طرفش پاشیدم اما با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_66 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلند خندید. تمام بدنش با خندهاش می
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_67
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی توان فرو بردن آب دهانم را نداشتم. چند لحظه که گذشت با صدای جیغ و خندهی بهاره به خودم آمدم. به سرم کوبیدم و به داخل اتاق فرار کردم. نگاهی به خودم کردم. مغزم شروع به تحلیل کرد. آزاد آنجا چه کار میکرد؟ مگر آمده بود؟ من پارچ آب را روی سرش خالی کرده بودم؟ و از آن بدتر اینکه او مرا بدون روسری و با لباس راحتی دیده بود. نزدیک بود بزنم زیر گریه که بهاره وارد اتاق شد. نگاهی به قیافهی زارم کرد و پقی زد زیر خنده. با دیدن خندهاش با حرص به طرف یورش بردم و با نیشگون و کشیدن موهایش کارش را تلافی کردم و حرصم را خالی کردم. خسته که شدیم هر دو روی زمین ولو شده بودیم که امینه در زد و وارد شد. با خجالت نشستم ولی بهاره همچنان دراز کشیده بود. سلام و صبح به خیری گفتم.
_سلام عزیزم صبح شما هم به خیر. بیاین صبحونه بخورین انگار امروز کار دارین مگه نه؟
_بله کار که زیاد داریم اما من صبحونه نمیخورم.
عادت شدیدی به صبحانه داشتم اما با کاری که کرده بودم خجالت میکشیدم تا با آزاد روبهرو شوم. امینه خیلی تیز و زرنگ بود. دستم را کشید و بلندم کرد.
_پاشو دختر کاریه که شده. تا کی میتونی از اتاق بیرون نیای. مگه امروز نمیخوای عکاسی کنی. این جوری فقط به شکمت ظلم میکنی. لباساتو بپوش بیا سفره رو گذاشتم.
لباس پوشیده و با حجاب درست شده از اتاق بیرون رفتم. همه به جز آقا بهادر دور سفره بودند. سلامی با صدای پایین کردم. که آزاد و بهنام جوابم را دادند. بهاره کنار داییش که سر به زیر صبحانه میخورد نشست و دست دور گردنش انداخت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_67 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_68
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دست دور گردنش انداخت.
_دایی مگه شما فریدونکنار نبودین؟ کی اومدین ما نفهمیدیم.
_سازامون جای زیاد گرفت دیدیم ما هم بخوایم اونجا بخوابیم جامون نمیشه. شب اومدیم. گفتیم بیصدا بیایم کسی رو بیدار نکنیم.
بهنام ادامه داد.
_درست همون موقعی که تو نصفه شبی داشتی ادای آواز خوندن منو درمیآوردی.
همه خندیدند و من رنگ به رنگ شدم. همان موقعی را میگفت که من به اداهای بهاره میخندیدم و او با حس بیشتری ادامه میداد. تقریباً آبرویی برایم نمانده بود. آزاد رو به من کرد.
_امروز میریم کنار دریا عکساتونو بگیرین. یه جای خلوت سراغ داریم که بتونیم راحت باشیم.
_اگه میشه بعد ناهار بریم که تا غروب بمونیم یه سری موقع غروب میخوام بگیرم.
_باشه پس من با بچهها هماهنگ میکنم که بعدازظهر بیایم اونجا و تا شب بمونیم.
از جابلند شد و رو به امینه کرد.
_آبجی دستت درد نکنه. بعدازظهر میای دیگه؟
_آره داداش معلومه که میام.
_واسه شب جوجه میگیریم همون جا شامو ردیف میکنیم. به آقا بهادرم بگو شب بیاد.
_باشه ولی کاش بزاری خودم یه غذا درست کنم.
_نه دیگه امشبو استراحت کن. فعلاً خداحافظ.
بهنام هم بلند شد و هر دو پالتوی خود را برداشتند. ایستادم و صدایش زدم که برگشت به طرفم.
_بابت صبح عذر میخوام. متوجه شما نشدم.
ناگهان صدای شلیک خندههایشان در خانه پیچید و من باز هم خجالت کشیدم. بهنام زودتر با حرف آمد.
_وای باز یادم اومد. قیافهی دایی چه بامزه شده بودا.
_بهنام تو نمیخوای همراه من بیای؟
بعد رو به من کرد.
_مشکلی نیست. اتفاقه دیگه. پیش میاد.
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
من به کنار
برای تولدت چراغ ها گردنبند کوچه ها شده اند میوه ها به اوج رسیده اند
خنده ها از ته دل شده اند...
برای تولدت فرشته ها کار و زندگی رها کرده اند آمده اند استقبال...
خوش آمدی دلیل هستی😍❤️
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_68 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست دور گردنش انداخت. _دایی مگه شما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_69
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند. بعد از جمع کردن و شستن ظرفهای صبحانه طبق وعدهام با بهاره به ساحل رفتیم و با هم مشغول عکس گرفتن و پس از آن آب بازی شدیم. پاهایمان کامل خیس شده بود اما شیطنتمان تمام نشد که امینه تماس گرفت و برای ناهار خبرمان کرد.
_ببخشید امینه خانوم حسابی به زحمت افتادین. شرمنده اصلاً کمکتون نکردم.
_چه حرفیه عزیزم واسه خودمون که باید غذا درست میکردم. کار خاصی نمیکنم که.
خدا را شکر کردم که اخلاق امینه مثل عطیه نبود. بعد از ناهار عصرانه و امکاناتی که امینه آماده کرده بود را در ماشینم گذاشتیم و به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. جای خلوت و ساکتی بود. امینه به خاطر حساسیت به نور آفتاب در ماشین به استراحت پرداخت. همین که زیلو را پهن و وسایل را پیاده کردیم، من و بهاره هر کدام به جهت مخالف دراز کشیدیم طوری که سرمان کنار باشد. یاد فرزانه افتادم با او تماس گرفتم و کمی سر به سرش گذاشتم؛ بعد به آسمان نگاه کردم و شروع به حرف زدن با بهاره کردم.
_بهاره، دوست داری تهران زندگی کنی یا اینجا؟
_مگه عقلم کمه بخوام تهران زندگی کنم. درسته تهران امکانات خوبی داره ولی خداییش همین یه لحظه که اینجایی و آرامشش رو دلت میاد با اون امکانات عوض کنی؟
_یعنی الان من عقلم کمه که دارم تهران زندگی میکنم؟
_منم که عقلم کم نیست ولی داییش حتماً کم عقله.
همزمان با شنیدن صدای رامین، قامت او و آزاد بالای سرمان ظاهر شد. مثل برق گرفتهها از جا پریدم طوری که قولنج کمرم شکست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739