eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_80 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشمم به آزاد خورد که لبه‌ی صخره‌ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو دوست نشستند. _بازم معذرت می‌خوام. گند اخلاقی جزو خصوصیات جدیدمه که نتونستم درستش کنم. رامین سر به سرش گذاشت. _نه که قبلنا استاد اخلاق بودی، الان تازه شدی گند اخلاق. _رامین بس کن. کل کل کردند اما من حرکتی نکردم. نه جوابی و نه صدایی. _نمی‌خواین حرفی بزنین؟ همچنان موضعم را حفظ کرده بودم و حرکتی نمی‌کردم که کلافه پوفی کشید. از پشت چادر پیدا بود که رامین پشت فرمان نشسته و او نیم رخش به طرف من است. چون نمی‌خواستم ادامه بدهد، در همان حال قائله را ختم کردم. _ادامه ندین لطفاً. تمومش کنین. کامل به طرف جلو برگشت و سکوت کرد. کمی که گذشت خوابم برد. با صدای رامین که آرام اسمم را صدا می‌زد بیدار شدم اما از حرصم حرکتی نکردم تا فکر کند بیدار نشدم.حوصله‌ی هیچ کدامشان را نداشتم. _مرض داری واسه چه صداش می‌کنی؟ _به تو چه لابد دلیل دارم که صدا می‌کنم دیگه. _حالا که خوابه چی شده مگه. _مطمئن شو تا بگم. با صدا پایین صدایم زد. شاخک‌هایم فعال شد‌. به همین خاطر به همان نقش خواب ادامه دادم. _خب بگو چته؟ _من بگم چمه؟ امیر تو بگو چته؟ چرا باهاش این طوری کردی؟ _چی کار کردم مگه؟ به خاطر عکس گرفتن از من با اون حالش نشسته لبه‌ی دره. چی بگم آخه؟ _ببین منو. امیر من تو رو از حفظم. دهن وا کنی می‌دونم حالت چیه. می‌دونم حال دلت چیه. امیر دلت به سیم خاردار دور دل طرف گیر کرده. نگو نه که به شعورم توهین میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_81 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو دوست نشستند. _بازم معذرت می‌خوام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دِ بیشعوری دیگه. هی دل دل می‌کنی. چی کار به حال من داری. _امیر؟ می‌خوای بگی به من ربط نداره که عکاست دلتو برده و تو به خاطر اینکه مادرت اجازه نمیده اسم کسی جز لیلیو بیاری با خودت درگیری؟ _هیس. چه خبرته؟ آره همه‌ی چیزایی که میگی درست ولی بگو چی کار کنم. حرفشو بزنم درست میشه؟ اعتراف کنم حله؟ تا مامان از خر شیطون پیاده نشد نمی‌خوام حرفی بزنم. _داداش مادر تو اگه کوتاه بیا بود این سه سال بی‌خیال می‌شد. _راضیش می‌کنم. تا حالا پای کسی در میون نبود تا پا پیش بزارم واسه راضی کردن مامان‌. راهشو پیدا می‌کنم. پس فعلاً به روی خودت نیار. _باشه عاشق. باشه مجنون. خیلی واست خوشحالم که تونستی دلتو به یکی ببندی و تلاش کنی واسه دور ریختن گذشته. از شدت شوک وارد شده خشک شدم. حتی به سختی نفس می‌کشیدم. نمی‌توانستم باور کنم حرف‌هایی که شنیدم واقعی بوده و آزاد مردی که میلیون‌ها هوادار داشت و خیلی‌ها آرزوی داشتنش را در سر می‌پروراندند، دلش را در گروی من داده. منی که در حال و هوای دیگری به سر می‌بردم و محبتی از او برای خودم تعریف نکرده بودم. _این حرفا رو ولش کن. الان بگو چی کار کنم از دلش در بیارم؟ _بابا این جور که تو دم به دیقه سرش داد زدی، من جاش بودم دو تا هم می‌زدم زیر گوشت. _خب نگرانش بودم. کنترلمو از دست دادم. _دیوونه اون که نمی‌دونه تو از سر عشق نگرانشی. فکرای دیگه می‌کنه‌. _خدایی کاری به ذهنم نمیاد که بخوام واسه جبران بد اخلاقیم بکنم. _راستی امیر اینو بگو با اون همه تخسی که می‌کنه باورت می‌شه اونقدر ترشک و لواشک بخوره کارش به درمونگاه و سرم بکشه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋باکلاس‌تر از غربی‌ها! 👈🏼 ریشه‌ی احساس آرامش در کشورهای غربی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_82 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دِ بیشعوری دیگه. هی دل دل می‌کنی.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای خنده‌ی آزاد را شنیدم. _حالا نمی‌دونی اون شب اول که خونه‌ی امینه دیر وقت رفتیم، اونا نفهمیدن و صبح که خانوم داشت دنبال بهاره واسه تلافی می‌دویده پارچ آبو جای بهاره ریخت رو سر من. صدای شلیک خنده‌ی رامین باعث شد بدنم تکانی بخورد. _هیس چه خبرته دیوونه. _خیلی با حال بود جون تو. اون موقع قاطی نکردی داد بزنی؟ _اِ ول کن دیگه. صبر کن. با احساس آنکه متوجه بیدار بودنم شده کمی خود را جابجا کردم. _خانوم صالحی؟ دیگر نقش بازی کردن ممکن نبود. چادر را کنار زدم و بله‌ای گفتم. نیم رخش به طرفم بود. _داریم می‌رسیم نمی‌خواین عکس و فیلما رو نشونم بدین؟ چون هنوز از شوک حرف‌هایش درنیامده بودم، گیج نگاهش کردم. _خوبین؟ چیزی شده؟ خودم را جمع و جور کردم و سیخ نشستم. سعی کردم عادی باشم. _ها؟ نه. الان میدم بهتون. دوربین‌ را از کوله در آوردم و به دستش دادم. وقتی به عکس‌های پرتگاهیم نگاه کرد. لبخندی زد. _خداییش در عین اینکه راضی نبودم جونتونو به خاطر این عکسا به خطر بندازین ولی خیلی قشنگ شدن. ناخودآگاه از حرفش لبخند به لبم نشست. _به این کار میگن شکار لحظه و لحظه‌ها همیشه پیش نمیان. به همین خاطرِ که یه عکاس به هیچ قیمتی از خیر گرفتنش نمی‌گذره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_83 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای خنده‌ی آزاد را شنیدم. _حالا نم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چون عکاس نیستم، درکتون نمی‌کنم ولی اینو می‌فهمم که خیلی خاص شده. صدای رامین در آمد. _اَه بده منم ببینم. مُردم از فضولی. عکسای به قیمت جونو ببینم خب. _لازم نکرده. بعداً که آماده شد ببین. فعلاً رانندگیتو بکن. با حرفش دوربین را به طرف من گرفت و تشکر کرد. _اِ این طوریه؟ خب بزار پس یه کم شعر بخونم. در وصف اون عکسا. اگر دیدی جوانی بر صخره‌ای تکیه کرده. بدان... آزاد با پس گردنی که به رامین زد اجازه‌ی ادامه دادن را از او گرفت. رو به بیرون کردم تا خنده‌ام را نبینند. آنقدر کل کل کردند تا به خانه‌ی ما رسیدیم. در را که باز کردم، پدر و مادر در چار چوب آن قرار گرفتند. از آن‌ها خجالت کشیدم. چون این کارشان اوج نگرانیشان را نشان داد. کمی قبل در جواب تماسشان گفته بودم نزدیک شده‌ایم. رامین و آزاد که در حال خداحافظی بودند، با پدر و مادر روبرو شدند. سلام و احوالپرسی کردند. پدر از آن دو دوست خواست سوار ماشین من شوند تا به پاس زحمتی که برایم کشیده بودند، آن‌ها به خانه هایشان برساند. من با مادر وارد خانه شدم. زیر بازجویی‌های سخت او کمی دوام آوردم و گله‌هایش برای بی‌عقلی‌ام را به جان خریدم. پس از مادر نوبت حلما شد که از سفر و ماجراهایش بداند. دست و پا شکسته برایش توضیح دادم و در دل گفتم اگر خواهرم می‌دانست در دل آزاد چه می‌گذرد حتماً مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره پدر برگشت و مرا از بازجویی ها نجات داد تا به رفع خستی‌ام بپردازم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی وقت ها در مقابل بعضی آدم ها باید جوانه زد. حتی اگه بهت لگد زدن. حتی اگه لهت کردن. حتی اگه فکر کردن تمام آرزوهات رو بهم ریختن. می‌دونم افتادی! میدونم شکستی ولی پاشو. پاشو و ثابت کن که اگر تبر هم زد، زخم نشدی بلکه جوانه زدی. سرتو بالا بگیر یاعلی بگو تو میتونی💪 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_84 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چون عکاس نیستم، درکتون نمی‌کنم ولی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اولین کلاس با زور دستان فرزانه به طرف حیاط کشیده شدم تا در برابر او هم بازجویی پس دهم. گوشه‌ای نشستیم و همه‌ی اتفاقات را برایش تعریف کردم الا آنچه در خواب و بیداری برگشت شنیده بودم. می‌ترسیدم از ابراز این حرف‌ها که معلوم نبود به کجا خواهد رسید. نه از احساس خودم چیزی می‌دانستم و نه از نتیجه دوست داشتش مطمئن بودم؛ پس ترجیح دادم آن را به همان پشت گوشم بفرستم. _اَه بسه دیگه. تخلیه اطلاعاتم کردی. اصلاً من چرا بهت جواب میدم؟ _خیلی لوسی. هر کی جای تو بود و با یه چهره‌ی به این معروفی می‌رفت سفر الان گوش فلکو کر کرده بود. تو می‌خوای به منم جواب بدی زورت میاد. _اگه خیلی فضول بودی ببینی اونجا چه طور بود دل از پسر عمو جونت می‌کندی و با من میومدی. _اوف این یه قلمو که نگو. نمی‌شد ازش دل کند. راستی یه چیزی. تو که این همه عکس و فیلم دختر کش ازش می‌گیری و روی اونا کار می‌کنی دست و دلت نمی‌لرزه واسش؟ با حرفش چشمک و لبخندی به من زد. _گمشو دختره‌ی منحرف. تو که می‌دونی من وقتی کار می‌کنم حواسم فقط به کارمه. هوش و حواس چیزای دیگه ندارم. _آفرین یوسف پیامبر. بابا مریم مقدس. با کلی کل کل و آزار یکدیگر، خود را به کلاس بعدی رساندیم. شب وقتی مشغول کار روی عکس‌ها شدم، یاد حرف فرزانه افتادم. توجهم به نگاه‌های جذاب و استایل خاصش موقع عکس گرفتن رفت. به خودم تشری رفتم و عصبی لب تاپو بستم. زیر لب غرغر کردم. _تو روحت فرزانه که نقش شیطان رجیمو بازی می‌کنی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_85 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اولین کلاس با زور دستان فرزا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم. روی مبل نشسته بود و چای به دست، اخبار تماشا می‌کرد. طبق عادت همیشه سرم را روی شانه‌اش تکیه دادم. او هم با لبخند دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. چند دقیقه که با سکوت گذشت حلما با سر و صدا از آشپزخانه بیرون آمد. _وای بابا منم دخترتما. من چی؟ _خب تو هم بیا عزیزم. دست دیگرش را باز کرد تا حلما کنارش بنشیند. نشست و سرش را به طرفم کج کرد. _هلیا می‌دونستی عمو اینا می‌خوان بیان؟ _نه. کی میان؟ پدر به جای او جواب داد. _فردا میرسن. انگار دو سه روزی می‌مونن. مادر زن‌عموت حالش خوب نبود رفتن شمال پیش اونا حالام دارن میان اینجا که بعد برگردن اصفهان. _ممنون از توضیحات کامل و کافیتون. _خب اگه نمی‌گفتم تو که همه رو می‌پرسیدی و مجبور بودم بگم. یه سره‌ش کردم دیگه. _ممنون بابای باهوشم. مادر که تا آن لحظه در آشپزخانه به شدت مشغول بود، بیرون آمد. چشمانش را گرد کرد و اخم به ابرو آورد. _دستم درد نکنه با بچه تربیت کردنم. من دارم تو آشپزخونه جون می‌کَنم، شما دو تا اومدین بغل شوهرم نشستین دل میدین و قلوه می‌گیرین؟ پاشین جمع کنین خودتونو ببینم. حلما از جا بلند شد اما من پرروتر از این حرفا بودم. _بفرما مامان خانوم شوهرت تقدیم به خودت. فقط مارو نکش. حلما گفت و رفت روی مبل روبرو نشست. مادر هم با کمی عشوه کنار پدر نشست. تکیه‌اش را به پدر داد. _هلیا خانوم یه وقت از رو نریا. یه سانتم تکون نخوردی. _وا مامان خب حلما برات جا گذاشت که. چی کار من داری. در همان حال چشم غره اش را حس کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
كفشى كه به پاى يكى اندازه است پاى ديگرى را مى‌زند دستورالعملى براى زندگى وجود ندارد كه مناسب همه كس باشد! با نسخه خاص خودت جلو برو! ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─