فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_81 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو دوست نشستند. _بازم معذرت میخوام
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_82
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_دِ بیشعوری دیگه. هی دل دل میکنی. چی کار به حال من داری.
_امیر؟ میخوای بگی به من ربط نداره که عکاست دلتو برده و تو به خاطر اینکه مادرت اجازه نمیده اسم کسی جز لیلیو بیاری با خودت درگیری؟
_هیس. چه خبرته؟ آره همهی چیزایی که میگی درست ولی بگو چی کار کنم. حرفشو بزنم درست میشه؟ اعتراف کنم حله؟ تا مامان از خر شیطون پیاده نشد نمیخوام حرفی بزنم.
_داداش مادر تو اگه کوتاه بیا بود این سه سال بیخیال میشد.
_راضیش میکنم. تا حالا پای کسی در میون نبود تا پا پیش بزارم واسه راضی کردن مامان. راهشو پیدا میکنم. پس فعلاً به روی خودت نیار.
_باشه عاشق. باشه مجنون. خیلی واست خوشحالم که تونستی دلتو به یکی ببندی و تلاش کنی واسه دور ریختن گذشته.
از شدت شوک وارد شده خشک شدم. حتی به سختی نفس میکشیدم. نمیتوانستم باور کنم حرفهایی که شنیدم واقعی بوده و آزاد مردی که میلیونها هوادار داشت و خیلیها آرزوی داشتنش را در سر میپروراندند، دلش را در گروی من داده. منی که در حال و هوای دیگری به سر میبردم و محبتی از او برای خودم تعریف نکرده بودم.
_این حرفا رو ولش کن. الان بگو چی کار کنم از دلش در بیارم؟
_بابا این جور که تو دم به دیقه سرش داد زدی، من جاش بودم دو تا هم میزدم زیر گوشت.
_خب نگرانش بودم. کنترلمو از دست دادم.
_دیوونه اون که نمیدونه تو از سر عشق نگرانشی. فکرای دیگه میکنه.
_خدایی کاری به ذهنم نمیاد که بخوام واسه جبران بد اخلاقیم بکنم.
_راستی امیر اینو بگو با اون همه تخسی که میکنه باورت میشه اونقدر ترشک و لواشک بخوره کارش به درمونگاه و سرم بکشه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_81 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان رو به مریم کرد و از او خواست
#رمان_قلب_ماه
#پارت_82
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-شاید شما با خدا رابطه خوبی برقرار کرده باشین اما رابطه شما و خدا، آینده و خوشبختی منو تا جایی ممکنه تأمین کنه که این رابطه رو به هم نزنین. اگه شما یه روز تصمیم گرفتین دوباره با خدا قهر کنین یا از من خسته شدین و دلتونو زدم اون موقع چی؟ چه تضمینی وجود داره که بازم نشین همون آدم سابق که به خاطر انتقام، دست به هر کاری می زد؟
-نمی دونم. در مورد آینده هیچ چیزی نمی تونم بگم. بلد نیستم الکی قولیو بدم که نمیدونم بهش عمل میکنم یا نه. آدما لحظه به لحظه در حال تغییر هستن. مثبت و یا منفی. هفت هشت سال پیش هیچ کس باور نمیکرد من بشم اون آدم غیر قابل تحملی که خودت میدونی. خودتم نمیتونی قول بدی که بعدها همین جوری میمونی اما تضمینی که میخوای با اون خدایی که ضامن شده تا من الان اینجا جلوت بشینم با وجود این که هیچ عقلی اینو باور نمیکرد.
مریم باورش نمیشد امید اینطور دلیل بیاور و منطقی حرف بزند و حتی خوشش آمد که قول و وعدههای تو خالی و کلیشهای نداد.
-دلایلتون قبول اما بازم دلم راضی به این ازدواج نمیشه. ازتون میخوام اینو درک کنید.
امید، کلافه، دستی به صورتش کشید.
- اگه دلت راضی نمیشد، پس چرا گذاشتی این خواستگاری برگزار بشه؟
-بهتره بیخودی این داستانو کش نیارین. من به خاطر پدر و مادرتون و مادرم نتونستم رد کنم.
امید گویی آب سرد روی سرش ریخته باشند. بیحال شد.
- خواهش میکنم این بار دیگه یه دفعه جواب نده. یه کم به من و خودت فرصت بده. هر وقت مطمئن شدی اونقدر بدم که به هیچ وجه لیاقتتو ندارم، جواب رد بده وگرنه اگه تونستی، اعتماد کنی و بهم فرصت بدی، تا آخر عمر حلقه به گوشت میمونم.
- یه اربابزاده چطور میتونه حلقه به گوش بشه.
- تو جواب مثبت بده بهت نشون میدم چطور.
-من اگه بخوام موافقت کنم، ممکنه شرط و شروط زیادی بذارم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_81 ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_82
_به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی یا ننهم؟
_بچه، اگه با همون چاقو ناکارت میکردن چی؟ یا پلیس میفهمید چاقو با خودت داشتی چی؟
_مگه کور بودی؟ ندیدی نمیشد از دستشون در رفت؟ همیشه مگه کسی هست بهم کمک کنه؟ باید از عهده خودم بربیام یا نه.
آقاجون سر ارشیا داد زد.
_پدر صلواتی، چرا سرش داد میزنی؟ اینا امانتن دست ما.
_آقاجون، شما بگین. آدم چاقو با خودش میبره بیرون؟
آقاجون به طرفم برگشت.
_باباجون، چاقو خطرناکه سادهترین دعواها رو ممکنه به بدترین وضع بکشونه.
اشکم دیگر امان نداد.
_چی کار کنم خب. اگه نداشته باشم ولم نمیکنن که.
ارشیا پرید بین حرف ما.
_خب بشین توی خونه. نرو جایی که هر آت و آشغالی رفت و آمد میکنن.
اشکم را با پشت آستینم پاک کردم. به طرفش خیز برداشتم. کمی عقب کشید. تقربیا جیغ زدم.
_به تو چه؟ من همینم. به خودم و پدر و مادرم مربوطه. گمشو از جلو چشمم دور شو. فضول معرکه.
از پلهها بالا رفتم. حامد با ترس ایستاده بود و به من نگاه میکرد. او را به اتاق بردم و لباسمان را عوض کردم. لقمهای از شام به دستش دادم. کنارش دراز کشیدم تا بتواند بخوابد. مدتی بعد با صدای عزیزجون چشم باز کردم. توان باز نگه داشتنش را نداشتم. گوشهایم صدای عمو را شنید. به زحمت نشستم.
_مادر جون، بیا این طفل معصومو ببر درمانگاه. والا دیدم حالش بده این موقع شب بهت زنگ زدم و گفتم بیای.
کمی چشم چرخاندم تا بفهمم ماجرا چیست. عمو به صورت حامد دست کشید و او را در آغوش گرفت و بلند کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_81 پریچهر حالت تهاجمی گرفت. خودش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_82
به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته اما در مورد نوع و روش کار چیزی نگفت. خوب میدانست دلنگران میشود و او این را نمیخواست.
ساعت سه با لپتاپش دم در ایستاد. گوشیش با همان شماره که سرگرد داده بود، زنگ خورد. سلام و بعد دستور.
_یه پژوی یشمی، با شماره پلاکی که میفرستم، جلوتونه. لطفا بذارین راننده اسمتونو بگه بعد سوار بشین.
اجازه حرف زدن نداد. خداحافظی کرد و قطع تماس. حرص پریچهر را درآورد. به پیامک نگاه کرد. شماره ماشین را تطبیق داد. در را که باز کرد راننده اسمش را گفت و او سوار شد. وسط راه سرگرد هم اضافه شد.
جلوی ساختمان شیشهای بزرگی ایستادند.
_خوب نگاه کنین. طبقه چهارم این ساختمون، همون شرکته. شرکت مهدیس. کارش پخش لوازم آرایشی و بهداشتیه.
_میشه به طبقات بالا و پایینش دسترسی داشت؟
_بررسی شده. نه. اونا شرکتایی هستن که باهاشون در ارتباطن. نمیشه ازشون استفاده کرد.
_نزدیکترین فاصله باهاشون کجاست؟
_همین جا که ایستادیم. سه طرف این ساختمون ساختمونای تجاری دیگهست.
پریچهر پوفی کرد. لپتاپش را روشن کرد و مشغول شد. مدتی که گذشت، سکوت ماشین را شکست.
_اتاق مدیر یا منشی همین طرفه؟
سرگرد گوشه سمت چپ ساختمان که کمی جلوتر بود را نشان داد.
_لطفا همونجا وایستین.
رانندهای که سوارش کرده بود جواب داد.
_اونجا سر چهار راهه. اگه بخوایم مدام وایستیم یا باید جواب راهنمایی و رانندگی رو بدیم یا حمل با جرثقیل بشیم.
_ای بابا، بگین اجی مجی کنم اطلاعات بیاد دستتون. خب این جوری که نمیشه.
سرگرد به طرف عقب برگشت.
_میگین چه کار کنیم؟ من که گفتم کار خاص و سختیه.
_سخت با محال فرق داره.
دست در کیف برد. چیزی که میخواست پیدا کرد. آن را در مچبندش گذاشت و کیف به دوش از ماشین پیاده شد. سرگرد سریع پیاده شد.
_کجا؟ چی کار...
_دنبال من نمیاین. ماشینتونم ببرین چهار راه بعدی. تماس میگیرم باهاتون.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_82
فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن میکرد.
_آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟
چشمان فاطمه دو دو میزد. دستم را گرفت.
_آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟
_فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم.
اشکش جاری شد. خواست اعتراض کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و میدانست با یادآوری آنها حالم عوض میشود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه که در ساک جا میکردم، اشاره زد.
_خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو میبری. دست نوشتههات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش میدادم.
لبخند به لبم نشست.
_عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمیگردم. نگران این جزوهای؟
_چی کار کنم؟ تو رو که نمیتونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشتههاتو نگه دارم دیگه.
_نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ میکنن و کتابش دستتون میرسه.
به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیتهایم در مریوان ادامه دادم. در عملیاتها هم شرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤