eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونستین کلمه «لااله الا الله» جمله کاملیست که هنگام تلفظش لب تکون نمیخوره؟ و گفتن این ذکر باعث رفع تشنگی میشه؟ دانشمندان ثابت کرده اند که گفتن «لااله الا الله» بزاق دهان را به ترشح ماده ای وا می دارد که تشنگی را از بین می برد. هیچ کار خدا بی حکمت نیست حتی گفتن اذكارش🌸🍃 بفرستین برای روزه دارا ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_142 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی حرفمو پس بگیرم که گفتم دوسِت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نشستم و به حالت خنده‌دارش خندیدم. بعد از صدای خنده‌ام با چشمان نیمه باز نگاهم کرد. _چیه؟ به چی می‌خندی؟ _خیلی بامزه شدی؟ همیشه این جوری بیدار میشی؟ _نه وقتایی که از خستگی جونم در بره و تا دیر وقتم بشینم و خانوم خوشگلمو دید بزنم. _وای نگو که دیشبو بیدار بودی و... _آره دیگه خانومم خوابالو بود و نشد چشمای خوشگلشو ببینم ولی صورتشو که می‌شد ببینم و آروم بشم. _پاشو پاشو نمازتو بخون. فکر کنم دو روز دیگه دیوونگیات به منم سرایت کنه. صبح کلاس داریما اونم مشترک. یادت نرفته که باید جواب ملتو بدی. _آخ آخ گفتی. تو فکر خودت باش که همه میان تبریک میگن و می‌خوای از دور فقط نگاه کنی و تبریک جمع نکنی. _من عوض حرص خوردن اون موقع، الان دق دلیمو سرت خالی می‌کنم تا به وقتش دلم نسوزه. خم شدم. صورتش را گاز گرفتم و سریع پتو سرم کشیدم. از ترس تلافی سفت پتو را چسبیدم. صدای خنده‌اش آمد و بعد صدای در. وقتی قبله را پرسید، فقط انگشت بیرون بردم و جهت را نشان دادم. بعد نمازش با زور دستانش پتو را کشید و رویم خیمه زد. _تو که از تلافی می‌ترسی واسه چی شیطنت می‌کنی؟ می‌خوای اون طرفم گاز بگیر اما وقتی ملت میان طرفم حرص نخور باشه؟ با کمال پررویی از گردنش آویزان شدم و طرف دیگر صورتش را گاز گرفتم و دوباره سرم را زمین گذاشتم. _اِاِاِ بچه پررو راه به راه منو گاز می‌گیری نمیگی جاش بمونه و آبروت بره؟ نمیگی هوادارم ازت دلخور میشن؟ _امیرحسین. با حرص و جیغ خفه‌ای اسمش را صدا کرده بودم. دو دستم را نگه داشت و شروع کرد به بوسیدنم که دیگر نتوانستم به جیغ جیغم ادامه بدهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_143 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نشستم و به حالت خنده‌دارش خندیدم.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر صبحانه‌ی ویژه‌ای برای دامادش تهیه دیده بود. بعد از خوردن آن و البته توبیخ بابت شوخی شب قبل به طرف دانشگاه رفتیم. نزدیک که شدیم ماشین را نگه داشت و رو به من کرد. _خب خانوم خوشگله‌ی آتیش پاره‌ی خودمون، بفرمایید پایین. بعد کلاس همون جای دفعه قبل منتظرتم. هنوز جواب نداده بودم که رامین تماس گرفت و تا خواست جواب بدهد روی بلندگو گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و من لبخندی تحویلش دادم. _سلام داداش نمیای امروز؟ ملت کشتن منو بس که خبرتو گرفتن. _دم دانشگاهم دارم میام. _اِ فکر کردم دیشب خیلی بهت خوش گذشته دل نمی‌کنی از کنار یار. _خب زرنگ دل که نکندم. با هم اومدیم دیگه. _اوه بله یادم نبود یارتون همکلاسیمون هستن. منتظرم. فقط شئونات حراستی رو هم رعایت کنین. شیطنتم نکنین. _خداحافظ دیوانه. _دیگ به دیگ میگه روت سیاه. خداحافظ. به حرف‌هایشان خندیدم. _بعد کلاس مشترک من بازم کلاس دارم. _خب امروزو بی‌خیال کلاس بعدی شو. بمونی دیر میشه. _به به همین روز اولی منو از راه به در می‌کنی؟ ببینم ترم آخری می‌تونی نذاری فارغ التحصیل بشم؟ _کوتاه بیا دختر خوب. عروسی مثلاً. _باشه فقط به خاطر اینکه عروس تشریف دارم، باشه. منتظر باش میام. نمی‌خوام مادرشوهرم روز اولی ازم دلخور بشه. فعلاً خداحافظ. پا تند کردم و خودم را قبل از شروع کلاس رساندم. کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 مرحوم دولابی می فرمودند : 1️⃣ همین که گردی بر دلتان پیدا می شود ☘ یک سبحان الله بگویید ، آن گرد کنار می رود. 2️⃣ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید ☘ الحمدلله بگویید ، چون شکرش را به جا آورده ای ، گرد نمی گیرد. 3️⃣ هر وقت خطایی انجام دادید ☘ استغفرالله چاره است. 👌 با این ۳ ذکر با خدا صحبت کنید. صحبت کردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_144 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر صبحانه‌ی ویژه‌ای برای دامادش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم. _عروس خانوم متاهلی چطوره؟ خوش می‌گذره؟ _بله که خوش می‌گذره. مگه به تو بد می‌گذره؟ _معلومه. نه. اوه اوه آقای داماد تشریف آوردن. هلیا نمی‌دونی این دخترا چه حرصی می‌خوردن که ازدواج کرده. انگار تو شوهرشونو دزدی. _خب دزدیدم که دزدیدم. نوش جونم. _بی‌ادب شدیا نوش جونم دیگه چیه. کوفتی نثارش کردم و نگاهم را به او دادم که با استاد در حال وارد شدن به کلاس بود. با استاد آمد و حتماً زود می‌رفت که جواب پس ندهد. رامین کنار من با کمی فاصله جایی برایش گرفته بود. نشست و نگاهی در کلاس چرخاند. همه‌ی سرها با پچ پچ به طرف او چرخیده بود که با صدای استاد برگشت. _چه خبره اینجا؟ یکی از دخترهای لوس کلاس با عشوه جواب داد. _استاد میگن امیرحسین خان ازدواج کردن نمی‌دونیم راسته یا نه. سواله واسمون خب. _به شما ربطیم داره که ازدواج کرده یا نکرده؟ امیرحسین خونسرد دستش را برای گرفتن اجازه از استاد بلند کرد. _استاد واسه رفع دغدغه خانوما عرض کنم که بله ازدواج کردم. همین دیروز. فرزانه که از خنده در حال انفجار بود، شروع کرد به کف زدن و همزمان تبریک گفت که بقیه هم به خودشان آمدند و در کلاس همهمه‌ای به پا شد. با صدای استاد همه ساکت شدند. به او نگاهی کردم که چشمکی نثارم کرد. دیگر کنترل خنده برایم سخت شده بود. سرم را خم کردم و خندیدم شانه‌هایم که به لرزه افتاد فرزانه پرسید چه اتفاقی افتاده. لرزش گوشی‌خبر از رسیدن پیام داد. از امیرحسین بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_145 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه نگرانش را دیدم. چشمش که به نیش بازم افتاد، اخم‌هایش درهم شد. بماند که از نیشگون فرزانه هم بی‌نصیب نماندم. _اینو یادت بمونه. لطفاً منو نگران نکن. ظرفیت ندارم میام جلوی جمع خودمو و خودتو ضایع می‌کنم خانوم شیطون. با پیامش جدی شدم و سعی کردم به درس توجه کنم. هنوز پنج دقیقه‌ای از کلاس مانده بود که با رامین رفت. کلاس که تمام شد بعد از کل کل و شوخی با فرزانه از دانشکده بیرون رفتیم که با دیدن صحنه مقابلم آه از نهادم بلند شد. _نگاه کن فرزانه. آقا بازم گیر کرده. الان تا کی باید منتظرش بمونم؟ شیطونه میگه پاشم برم سر کلاسم تا جواب پس دادناش تموم بشه منم وقتم هدر نره. _شیطونه خیلی نمی‌فهمه. بهش توجه نکن. با صدای رامین که از پشت سرم آمده بود، از جا پریدم و اعتراض کردم. _چرا عین چی پشت آدم درمیاین ترسیدم. _عین چی دقیقاً؟ ... اَه ولش کن. بیا این سوییچو بگیر امیر داد گفت خسته نشی. _آخه من از کجا بدونم ماشینش کجاست. _معمولاً بیرون کنار پیاده روی نزدیک میدون میذاره. راه افتادم. فرزانه خداحافظی کرد و به کلاس رفت. نیم ساعتی در ماشین منتظر ماندم صندلی عقب نشسته بودم چون احتمال می‌دادم رامین هم با او باشد. به خاطر شیشه‌های دودیش راحت چشم بستم و خود را به دست خواب سپردم. با تقه‌هایی که به شیشه خورد، بیدار شدم چشم‌هایم را با دست مالیدم تا توانستم امیرحسین و رامین را تشخیص بدهم. قفل در را زدم. سوار شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐برای کسانی که 💐به شماحسادت میکنند 💐اینگونه دعا کنید 💐پروردگارا 💐اگر در این جهان کسی هست 💐که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد 💐چنان خوشبختش کن ... 💐که خوشبختی مرا از یاد ببرد ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_146 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟ سر بلند ک
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سوار شدند. _یه جوری خوابیده که آدم فکر می‌کنه... _رامین؟ _جونم. می‌خوای بگی ببند دیگه. من نمی‌دونم چرا امروز اسکل زدم و به عقلم نرسید باید ماشین بیارم تا مزاحم دو تا مرغ عشق نشم. زبانم را به کار گرفتم تا جوابش را بدهم. _شما که سر جهازی امیرحسین هستین. خودتونو اذیت نکنین. _اوهو؟ ممنون از این همه توجه. آقا اصلاً منو پیاده کن. پیاده برم بهتره. بهم برخورد. _خب می‌کشیدین کنار تا نخوره. _زنداداش قبلاً تا این حد نبودیا. کاری کردم؟ لابد از این که جات نشستم و مزاحمم، ناراحتی. اوهومی گفتم و از حرف هایش بی صدا خندیدم. امیرحسین ترمز کرد و گوشه‌ای نگه داشت. به عقب برگشت و نگاهم کرد. خنده‌ام را که دید. پس گردنی به رامین زد. _خنگه اسکلت کرده. او هم برگشت و نگاهم کرد. _واقعاً؟ چرا نفهمیدم پس. _رامین از دیشب تا حالا اینقدر سر کارم گذاشته که تا نگاش نکنم نمی‌فهمم داره شوخی می‌کنه. باز هم کوتاه نیامدم. _مطمئنی نگاه کنی می‌فهمی؟ _نه. اعتراف می‌کنم نمی‌تونم. رامین به خودش آمد و لب باز کرد. _نکنه اون موقعا هم که جدی بودی و باهامون دعوا می‌‌کردیم تو دلت بهمون می‌خندیدی؟ جلوی دهانم را گرفتم و رو به پنچره کردم تا خنده ام دیده نشود _اِ این چه حرفیه؟واسه چی این‌کارو بکنم؟ رامین تا پیاده شدن هچنان حرف می‌زد و مسخره بازی در می‌آورد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_147 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سوار شدند. _یه جوری خوابیده که آدم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین جلوی آپارتمان پنج طبقه‌ای ایستاد. قبل از آنکه پیاده شویم. دستم را گرفت و نگاهش را به من دوخت. _هلیا جان می‌خواستم یه چیزی بگم... ببین مامان اخلاقای خاصی داره. به یه دلیل که می‌دونی، ممکنه رفتارش باهات خوب نباشه. از طرفی وسواس داره و خیلی حساسه. اگه ازت خواست کاریو انجام ندی بدون تعارف انجام نده؛ چون شر میشه. هلیا من دوسِت دارم. نمی‌خوام تو اذیت بشی و من شرمنده‌ت. _امیرحسین جان خودتو اذیت نکن. مادرت دست خودش که نیست. اگه اذیتم بشم به دل نمی‌گیرم. خیالت راحت باشه. حالا بگو نمی‌خوای منو نمی‌بری خونه؟ چرا دم در نگهم داشتی؟ _اوه بانو بفرمایید قدم بر چشم ما بگذارید. خندیدم اما خنده‌ی او درد داشت. نمی‌دانستم چه برخوردی انتظارم را می‌کشد. سعی کردم نگرانی‌اش را نبینم و عادی برخورد کنم.پیاده که شدیم تا رسیدن به آسانسور و رفتن به طبقه‌ی دوم دستم را گرفته بود و می‌فشرد. قبل از باز شدن در آسانسور بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم تا حالش بهتر شود. لبش به لبخند باز شد. _شیطنت نکن خانومی. رسیدیم. جبران کنم زشته. _دلم خواست. درِ خانه را بهنام باز کرد و احوالپرسی کرد. همه‌ی خانواده جز شاهین، شوهر عطیه، آنجا بودند. احوالپرسی از طرف مامان نفیسه و عطیه بی‌حس بود و از طرف خانواده‌ی امینه پر از محبت. دختر کوچک و چهار ساله‌ی عطیه که فقط چند لحظه‌ای در عقد دیده بودمش جلو آمد و خودش را به پای امیرحسین چسباند. امیرحسین بغلش کرد و او شروع به شیرین زبانی کرد. _دایی جون بهاره بَده. عروسکمو نمی‌ده. امیرحسین او را بلند کرد و در آغوشش جا داد. _بریم حسابشو برسیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا