فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_142 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی حرفمو پس بگیرم که گفتم دوسِت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_143
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
نشستم و به حالت خندهدارش خندیدم. بعد از صدای خندهام با چشمان نیمه باز نگاهم کرد.
_چیه؟ به چی میخندی؟
_خیلی بامزه شدی؟ همیشه این جوری بیدار میشی؟
_نه وقتایی که از خستگی جونم در بره و تا دیر وقتم بشینم و خانوم خوشگلمو دید بزنم.
_وای نگو که دیشبو بیدار بودی و...
_آره دیگه خانومم خوابالو بود و نشد چشمای خوشگلشو ببینم ولی صورتشو که میشد ببینم و آروم بشم.
_پاشو پاشو نمازتو بخون. فکر کنم دو روز دیگه دیوونگیات به منم سرایت کنه. صبح کلاس داریما اونم مشترک. یادت نرفته که باید جواب ملتو بدی.
_آخ آخ گفتی. تو فکر خودت باش که همه میان تبریک میگن و میخوای از دور فقط نگاه کنی و تبریک جمع نکنی.
_من عوض حرص خوردن اون موقع، الان دق دلیمو سرت خالی میکنم تا به وقتش دلم نسوزه.
خم شدم. صورتش را گاز گرفتم و سریع پتو سرم کشیدم. از ترس تلافی سفت پتو را چسبیدم. صدای خندهاش آمد و بعد صدای در. وقتی قبله را پرسید، فقط انگشت بیرون بردم و جهت را نشان دادم. بعد نمازش با زور دستانش پتو را کشید و رویم خیمه زد.
_تو که از تلافی میترسی واسه چی شیطنت میکنی؟ میخوای اون طرفم گاز بگیر اما وقتی ملت میان طرفم حرص نخور باشه؟
با کمال پررویی از گردنش آویزان شدم و طرف دیگر صورتش را گاز گرفتم و دوباره سرم را زمین گذاشتم.
_اِاِاِ بچه پررو راه به راه منو گاز میگیری نمیگی جاش بمونه و آبروت بره؟ نمیگی هوادارم ازت دلخور میشن؟
_امیرحسین.
با حرص و جیغ خفهای اسمش را صدا کرده بودم. دو دستم را نگه داشت و شروع کرد به بوسیدنم که دیگر نتوانستم به جیغ جیغم ادامه بدهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_143 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نشستم و به حالت خندهدارش خندیدم.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_144
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
مادر صبحانهی ویژهای برای دامادش تهیه دیده بود. بعد از خوردن آن و البته توبیخ بابت شوخی شب قبل به طرف دانشگاه رفتیم. نزدیک که شدیم ماشین را نگه داشت و رو به من کرد.
_خب خانوم خوشگلهی آتیش پارهی خودمون، بفرمایید پایین. بعد کلاس همون جای دفعه قبل منتظرتم.
هنوز جواب نداده بودم که رامین تماس گرفت و تا خواست جواب بدهد روی بلندگو گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و من لبخندی تحویلش دادم.
_سلام داداش نمیای امروز؟ ملت کشتن منو بس که خبرتو گرفتن.
_دم دانشگاهم دارم میام.
_اِ فکر کردم دیشب خیلی بهت خوش گذشته دل نمیکنی از کنار یار.
_خب زرنگ دل که نکندم. با هم اومدیم دیگه.
_اوه بله یادم نبود یارتون همکلاسیمون هستن. منتظرم. فقط شئونات حراستی رو هم رعایت کنین. شیطنتم نکنین.
_خداحافظ دیوانه.
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه. خداحافظ.
به حرفهایشان خندیدم.
_بعد کلاس مشترک من بازم کلاس دارم.
_خب امروزو بیخیال کلاس بعدی شو. بمونی دیر میشه.
_به به همین روز اولی منو از راه به در میکنی؟ ببینم ترم آخری میتونی نذاری فارغ التحصیل بشم؟
_کوتاه بیا دختر خوب. عروسی مثلاً.
_باشه فقط به خاطر اینکه عروس تشریف دارم، باشه. منتظر باش میام. نمیخوام مادرشوهرم روز اولی ازم دلخور بشه. فعلاً خداحافظ.
پا تند کردم و خودم را قبل از شروع کلاس رساندم. کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷 مرحوم دولابی می فرمودند :
1️⃣ همین که گردی بر دلتان پیدا می شود
☘ یک سبحان الله بگویید ، آن گرد کنار می رود.
2️⃣ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید
☘ الحمدلله بگویید ، چون شکرش را به جا آورده ای ، گرد نمی گیرد.
3️⃣ هر وقت خطایی انجام دادید
☘ استغفرالله چاره است.
👌 با این ۳ ذکر با خدا صحبت کنید. صحبت کردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_144 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر صبحانهی ویژهای برای دامادش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_145
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم.
_عروس خانوم متاهلی چطوره؟ خوش میگذره؟
_بله که خوش میگذره. مگه به تو بد میگذره؟
_معلومه. نه. اوه اوه آقای داماد تشریف آوردن. هلیا نمیدونی این دخترا چه حرصی میخوردن که ازدواج کرده. انگار تو شوهرشونو دزدی.
_خب دزدیدم که دزدیدم. نوش جونم.
_بیادب شدیا نوش جونم دیگه چیه.
کوفتی نثارش کردم و نگاهم را به او دادم که با استاد در حال وارد شدن به کلاس بود. با استاد آمد و حتماً زود میرفت که جواب پس ندهد. رامین کنار من با کمی فاصله جایی برایش گرفته بود. نشست و نگاهی در کلاس چرخاند. همهی سرها با پچ پچ به طرف او چرخیده بود که با صدای استاد برگشت.
_چه خبره اینجا؟
یکی از دخترهای لوس کلاس با عشوه جواب داد.
_استاد میگن امیرحسین خان ازدواج کردن نمیدونیم راسته یا نه. سواله واسمون خب.
_به شما ربطیم داره که ازدواج کرده یا نکرده؟
امیرحسین خونسرد دستش را برای گرفتن اجازه از استاد بلند کرد.
_استاد واسه رفع دغدغه خانوما عرض کنم که بله ازدواج کردم. همین دیروز.
فرزانه که از خنده در حال انفجار بود، شروع کرد به کف زدن و همزمان تبریک گفت که بقیه هم به خودشان آمدند و در کلاس همهمهای به پا شد. با صدای استاد همه ساکت شدند. به او نگاهی کردم که چشمکی نثارم کرد. دیگر کنترل خنده برایم سخت شده بود. سرم را خم کردم و خندیدم شانههایم که به لرزه افتاد فرزانه پرسید چه اتفاقی افتاده. لرزش گوشیخبر از رسیدن پیام داد. از امیرحسین بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_145 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_146
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟
سر بلند کردم و نگاه نگرانش را دیدم. چشمش که به نیش بازم افتاد، اخمهایش درهم شد. بماند که از نیشگون فرزانه هم بینصیب نماندم.
_اینو یادت بمونه. لطفاً منو نگران نکن. ظرفیت ندارم میام جلوی جمع خودمو و خودتو ضایع میکنم خانوم شیطون.
با پیامش جدی شدم و سعی کردم به درس توجه کنم.
هنوز پنج دقیقهای از کلاس مانده بود که با رامین رفت. کلاس که تمام شد بعد از کل کل و شوخی با فرزانه از دانشکده بیرون رفتیم که با دیدن صحنه مقابلم آه از نهادم بلند شد.
_نگاه کن فرزانه. آقا بازم گیر کرده. الان تا کی باید منتظرش بمونم؟ شیطونه میگه پاشم برم سر کلاسم تا جواب پس دادناش تموم بشه منم وقتم هدر نره.
_شیطونه خیلی نمیفهمه. بهش توجه نکن.
با صدای رامین که از پشت سرم آمده بود، از جا پریدم و اعتراض کردم.
_چرا عین چی پشت آدم درمیاین ترسیدم.
_عین چی دقیقاً؟ ... اَه ولش کن. بیا این سوییچو بگیر امیر داد گفت خسته نشی.
_آخه من از کجا بدونم ماشینش کجاست.
_معمولاً بیرون کنار پیاده روی نزدیک میدون میذاره.
راه افتادم. فرزانه خداحافظی کرد و به کلاس رفت. نیم ساعتی در ماشین منتظر ماندم صندلی عقب نشسته بودم چون احتمال میدادم رامین هم با او باشد. به خاطر شیشههای دودیش راحت چشم بستم و خود را به دست خواب سپردم. با تقههایی که به شیشه خورد، بیدار شدم چشمهایم را با دست مالیدم تا توانستم امیرحسین و رامین را تشخیص بدهم. قفل در را زدم. سوار شدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💐برای کسانی که
💐به شماحسادت میکنند
💐اینگونه دعا کنید
💐پروردگارا
💐اگر در این جهان کسی هست
💐که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد
💐چنان خوشبختش کن ...
💐که خوشبختی مرا از یاد ببرد ...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_146 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟ سر بلند ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_147
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سوار شدند.
_یه جوری خوابیده که آدم فکر میکنه...
_رامین؟
_جونم. میخوای بگی ببند دیگه. من نمیدونم چرا امروز اسکل زدم و به عقلم نرسید باید ماشین بیارم تا مزاحم دو تا مرغ عشق نشم.
زبانم را به کار گرفتم تا جوابش را بدهم.
_شما که سر جهازی امیرحسین هستین. خودتونو اذیت نکنین.
_اوهو؟ ممنون از این همه توجه. آقا اصلاً منو پیاده کن. پیاده برم بهتره. بهم برخورد.
_خب میکشیدین کنار تا نخوره.
_زنداداش قبلاً تا این حد نبودیا. کاری کردم؟ لابد از این که جات نشستم و مزاحمم، ناراحتی.
اوهومی گفتم و از حرف هایش بی صدا خندیدم. امیرحسین ترمز کرد و گوشهای نگه داشت. به عقب برگشت و نگاهم کرد. خندهام را که دید. پس گردنی به رامین زد.
_خنگه اسکلت کرده.
او هم برگشت و نگاهم کرد.
_واقعاً؟ چرا نفهمیدم پس.
_رامین از دیشب تا حالا اینقدر سر کارم گذاشته که تا نگاش نکنم نمیفهمم داره شوخی میکنه.
باز هم کوتاه نیامدم.
_مطمئنی نگاه کنی میفهمی؟
_نه. اعتراف میکنم نمیتونم.
رامین به خودش آمد و لب باز کرد.
_نکنه اون موقعا هم که جدی بودی و باهامون دعوا میکردیم تو دلت بهمون میخندیدی؟
جلوی دهانم را گرفتم و رو به پنچره کردم تا خنده ام دیده نشود
_اِ این چه حرفیه؟واسه چی اینکارو بکنم؟
رامین تا پیاده شدن هچنان حرف میزد و مسخره بازی در میآورد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_147 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سوار شدند. _یه جوری خوابیده که آدم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_148
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیرحسین جلوی آپارتمان پنج طبقهای ایستاد. قبل از آنکه پیاده شویم. دستم را گرفت و نگاهش را به من دوخت.
_هلیا جان میخواستم یه چیزی بگم... ببین مامان اخلاقای خاصی داره. به یه دلیل که میدونی، ممکنه رفتارش باهات خوب نباشه. از طرفی وسواس داره و خیلی حساسه. اگه ازت خواست کاریو انجام ندی بدون تعارف انجام نده؛ چون شر میشه. هلیا من دوسِت دارم. نمیخوام تو اذیت بشی و من شرمندهت.
_امیرحسین جان خودتو اذیت نکن. مادرت دست خودش که نیست. اگه اذیتم بشم به دل نمیگیرم. خیالت راحت باشه. حالا بگو نمیخوای منو نمیبری خونه؟ چرا دم در نگهم داشتی؟
_اوه بانو بفرمایید قدم بر چشم ما بگذارید.
خندیدم اما خندهی او درد داشت. نمیدانستم چه برخوردی انتظارم را میکشد. سعی کردم نگرانیاش را نبینم و عادی برخورد کنم.پیاده که شدیم تا رسیدن به آسانسور و رفتن به طبقهی دوم دستم را گرفته بود و میفشرد. قبل از باز شدن در آسانسور بوسهای روی گونهاش کاشتم تا حالش بهتر شود. لبش به لبخند باز شد.
_شیطنت نکن خانومی. رسیدیم. جبران کنم زشته.
_دلم خواست.
درِ خانه را بهنام باز کرد و احوالپرسی کرد. همهی خانواده جز شاهین، شوهر عطیه، آنجا بودند. احوالپرسی از طرف مامان نفیسه و عطیه بیحس بود و از طرف خانوادهی امینه پر از محبت. دختر کوچک و چهار سالهی عطیه که فقط چند لحظهای در عقد دیده بودمش جلو آمد و خودش را به پای امیرحسین چسباند. امیرحسین بغلش کرد و او شروع به شیرین زبانی کرد.
_دایی جون بهاره بَده. عروسکمو نمیده.
امیرحسین او را بلند کرد و در آغوشش جا داد.
_بریم حسابشو برسیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هدایت شده از ڪوچہ احساس
چقدر زیباست 👌🌺🍃
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام
و خود را زنی بدبخت میدانم.
دکتر گفت: باید ۵ نفر از
خوشبخت ترین مردم شهر را
بشناسی و از زبان آنها بشنوی
که خوشبختند. زن رفت و پس از
چند هفته برگشت، اما
اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن
آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که
فکر می کردم خوشبخت
ترینهایند رفتم، اما وقتی
شرح زندگیشان را شنیدم،
فهمیدم که خودم از همه
خوشبخت ترم. خوشبختی
یک احساس است و لزوما
با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و
شکرگزاری بابت داشته هاست،
نه افسوس بابت نداشته ها ...
خـــ♡ــــدایا شکرت 🌺🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•