eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ عمریست که صبحگاهانمان با اندوهِ ندیدنت مه آلود است و شبانگاهانمان در حسرت دیدارت اشکباران... بیا تا روشنی پرده ی شب راپس زند و واژه ی دردآلود انتظار از لغت نامه ها پاک شود.  🌼اللهم عجل لوليڪ الفرج🌼 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_152 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین منو می‌بری خونه؟ _حوصله‌
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 غم صدایش اجازه نداد که بی‌تفاوت باشم. به طرفش برگشتم. با دست‌هایم صورتش را قاب کردم. _امیرحسینم، چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ تو مسئول رفتار بقیه نیستی عزیز من. اینکه تو، من و دلخوری که ممکنه برام پیش اومده باشه رو دیدی، یه دنیا برام می‌ازره. بذار از کنار تو بودن لذت ببرم نه اینکه به خاطر نگرانیات همش استرس حال بد تو رو داشته باشم. بین خودت و خودم مشکلی نباشه هیچی دیگه واسم مشکل نیست. کم جوش بزن سلبریتی پرحاشیه. _تو خیلی ماهی دختر. همین جوری پیش بریم مجنونو از رو می‌برم توی درجه‌ی عاشقی. _لیلی‌ت میشم. مجنونم شو. دوسِت دارم. عاشم شو. بوسیدمش و او هم همین کار را انجام داد. آرام شده بود که سعی کردم بخوابم تا خودم هم آرام شوم. با مادر که صحبت کردم رفتارم را تایید کرد و مثل همیشه سفارش به صبوری و گذشت کرد. کمی با خودم درگیر بودم تا بتوانم مغزم را با توصیه‌های مادر تنظیم کنم. توصیه‌اش این بود که صبر و گذشت در کمال آرامش نه بعد از حرص و جوش بی‌فایده. کلاس‌های روز بعد تا عصر ادامه داشت. بعد از کلاس با فرزانه به راه افتادیم. آنقدر خسته بودم که فقط می‌خواستم به خانه برسم و بخوابم. طی یک هفته‌ای که عقد کرده بودیم. امیرحسین تقریباً هر روز به خانه‌ی ما می‌آمد. و تا شب می‌ماند و برای شام یا بعد از شام می‌رفت تا مادرش تنها نباشد. _خانوم صالحی؟ پنجره‌ی ماشین را پایین کشیدم. یکی از پسرهای کلاس بود که می‌خواست حرف بزند. بله‌ای گفتم. _میشه چند دیقه وقتتونو بگیرم؟ _در مورد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_153 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 غم صدایش اجازه نداد که بی‌تفاوت با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _شما به من وقت بدین موردشم میگم. میشه غروب همدیگه رو توی کافه‌ی روبرو ببینیم؟ ابرویم ناخودآگاه بالا رفت. _ببخشید به چه دلیلی باید برای حرف چند دیقه‌ای شما قرار کافی شاپ بزاریم؟َ _اونجا رو واسه آشنایی بیشتر پیشنهاد دادم. _عذر می‌خوام اما همسرم خوششون نمیاد از همچین قرارایی. این‌ بار ابروی او بالا رفت. _باورم نمیشه شما که مجردین برای چی این‌طور میگین. _من یه هفته‌ای میشه که نامزد کردم. لازمه واسه شما توضیح بدم؟ _من خوب می‌دونم دخترای باحیایی مثل شما این جوری میگن که کسی مزاحمشون نشه. باور کنین من قصدم مزاحمت نیست. _چی میگی واسه خودت؟ آقا من شوهر دارم ولم کن. پنجره را بالا کشیدم و ماشین را از پارک درآوردم. حرکت که کردیم، فرزانه زبانش باز شد. _بابا عجب زبون نفهمی بودا. _دیوونه‌ای بود واسه خودش. فکر کن اگه امیرحسین الان اینجا بود چی می‌شد. زمان امتحانات ترم رسید با امیرحسین قرار گذاشتیم فقط بعد از هر امتحان یگدیگر را ببینیم و البته برای درس‌های مشترک با هم بخوانیم. به همین دلیل آن روز از صبح به خانه‌اش رفته بودم. همراه با شیطنت‌هایم مشغول درس خواندن در اتاقش بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد با توضیح اینکه باید به بانک برود، لباس پوشید و رفت. با رفتنش به سالن رفتم تا از بازی با شایسته انرژی بگیرم. عطیه با دخترش از صبح آمده بود و مشغول پاک کردن سبزی برایش مادرش شد. چون آشپرخانه برایم منطقه ممنوعه بود‌. شایسته را صدا زدم و او را روی مبل نشاندم. عاشق نون بیار و کباب ببر بود. تازه گرم بازی شدیم که امیرحسین وارد خانه شد. با اخم‌های درهم و صدای بلند عطیه را صدا زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُشک را گفتند: ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽﺍﻡ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_154 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _شما به من وقت بدین موردشم میگم. م
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با اخم‌های درهم و صدای بلند عطیه را صدا زد. عطیه به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد. _عطیه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اون شوهر بی‌آبروت با آبروی من بازی کنه حرمت تو و فامیل بودنمونو میذارم کنار. میرم واسه بقیه چکام ازش شکایت می‌کنم. اصلاً اعلام سرقت چک می‌کنم میندازمش زندون خیال خودمو راحت می‌کنم که هر دفعه کارمندای بانک مسخره‌م نکن که اعتبار ندارم. _داداش لابد نداشته که جای چک‌و پر کنه. امیرحسین داد زد و شایسته از ترس از جا پرید. او را بغل ‌کردم و به اتاق بردم اما صداها بلند بود و آنجا هم شنیده می‌شد. شروع به بازی کردم تا لااقل حواسش پرت شود. _نداشته یا نخواسته بده؟ شایدم گفته گور بابای امیرحسین. چشمش کور مثل همیشه جاشو پر می‌کنه. بی‌آبروئه دیگه. اگه نباشه دست کم یه روز قبل بهم می‌گفت چک نره بانک و برگشت بخوره. _امیرحسین، شاهین به مشکل برخورده. تو هم اینقدر سر من داد نزن. خوشم نمیاد جلوی زنت ‌سر من داد می‌زنی. _خوشت نمیاد؟ خوشت میاد آبروی من بره؟ اصلاً واست مهمه که شوهرت داره با من چی‌کار می کنه؟ _آره مهمه. چی کار کنم خب؟ مگه کاری ازم برمیاد؟ _چطور ازت برمیاد مامانو آنتریک کنی روی خوش به زنم نشون نده. ازت بر نمیاد شوهرتو جمعش کنی؟ _باز شروع کردی؟ بازم می‌خوای زنتو واسه ما جا بندازی؟ صدای مادرشان باعث شد هر دو ساکت شوند. _بس کنید. با هر دوتونم. عطیه جمع کن پاشو برو تحمل جنگ و دعواتونو ندارم. چند دقیقه‌ای سکوت شد. بعد عطیه وارد اتاق شد. دست شایسته را کشید و با خود برد. از لای در نگاهی انداختم. امیرحسین روی مبل نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفت. حال بدش بیداد می‌کرد. با رفتن عطیه به طرف اتاق آمد. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود. روی تخت که نشست، کنارش نشستم. دستانش را گرفتم. _حالت خوبه؟ امیرحسین ببینمت. جواب نداد و سر بلند نکرد اما نفس‌های عمیقش خبر از حال بدش می‌داد. مثل او ساکت شدم و سعی کردم با در آغوش گرفتنش آرامش را به او برگردانم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_155 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با اخم‌های درهم و صدای بلند عطیه ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند دقیقه‌ای که گذشت سر بلند کرد و چشمان سرخش را دیدم. _هلیا یه مسکن واسم میاری؟ سرم خیلی درد داره. حالم داره بد میشه. بوسه‌ای به پیشانی‌اش زدم و از اتاق خارج شدم. مادرش نبود. چند لحظه‌ای صبر کردم اما خبری نشد. ناچار و با استرس به آشپزخانه رفتم. جای قرص‌ها را دیده بودم. مسکنی با یک لیوان آب برداشتم. خواستم از آشپزخانه خارج شوم که با مادرش روبرو شدم. با دیدنم اخمش را درهم کشید. _مگه نگفتم حق نداری بیای تو آشپزخونه؟ واسه چی اومدی به گند کشوندی اینجا رو؟ _امیرحسین حالش خوب نیست اومدم قرص ببرم واسش. صدایش را بلندتر کرد. _نباید می‌اومدی به هر دلیلی. حالا باید کل آشپزخونه رو بشورم. همین که اومدنت توی خونه رو تحمل می‌کنم بسمه. باز آمپرم بالا زد اما باز جای بروز نبود. لبم را بین دندان گرفتم و سعی کردم جواب‌هایی که برایش داشتم را فرو ببرم. بدون حرف راهم را گرفتم و به طرف اتاق رفتم. هنوز نرسیده بودم که امیرحسین با سرعت بیرون آمد. سوییچ و گوشی‌اش را از روی میز برداشت و رو به من کرد. _وسایلتو جمع کن بیا پایین منتظرتم. بعد رو به مادرش کرد. _کاش به اندازه عطیه یا حتی لیلی واست مهم بودم که وسواست مهمتر از حال بدم نمی‌شد برات. مامان هر چی این دختر هیچی بهت نمیگه تو هر روز یه بازی جدید سرش در میاری که چی؟ چیو می‌خوای نشون بدی؟ اگه یکی این کارو با عطیه می‌کرد برخوردش چی‌ بود؟ ها؟ تا حالا فکر کردی؟ همان طور خشکم زده بود که با دادش از جا پریدم. _چرا وایستادی برو آماده شو دیگه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر انسانی یک طرح الهی دارد، همانطور که تصویر کامل درخت بلوط در دانهٔ آن وجود دارد الگوی حیات انسان نیز در هشیاری برتر او نقش دارد. در طرح الهی محدودیت وجود ندارد و همه‌چیز کامل است، پس سلامت کامل، ثروت کامل، محبت کامل، و بیان کامل نفس را دارا است. 📕 چهار اثر ✍🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_156 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند دقیقه‌ای که گذشت سر بلند کرد و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 همان طور خشکم زده بود که با دادش از جا پریدم. _چرا وایستادی برو آماده شو دیگه؟ سریع به اتاق رفتم‌. از این همه شوک و حرف بغضم ترکید. همان طور که وسایلم را جمع می‌کردم و آماده می‌شدم، اشک ریختم اما قبل از بیرون رفتن اشکم رو فرو بردم. به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم. از آن وضع که در آمدم. با مامان نفیسه خداحافظی کردم و خودم را به ماشینش رساندم. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. در طرف راننده را باز کردم و صدایش زدم. _امیرحسین جان برو اون‌طرف بشین خودم رانندگی می‌کنم. بی‌حرف پیاده شد. با همان حالت کنارم نشست و من جای او رانندگی کردم. به اولین داروخانه که رسیدم ماشین را نگه داشتم . تا خواستم پیاده شوم، چشمانش باز شد. _کجا میری؟ _برم یه مسکن واست بگیرم. الان میام. حرف دیگری نزد. دارو را به خوردش دادم. دوباره چشمانش را بست. بی‌هدف رانندگی می‌کردم تا آرام شود. نمی‌خواستم او را با آن حال به خانه‌ی خودمان ببرم. یک ساعتی رفتم تا آنکه کنار پارکی بزرگ ماشین را نگه داشتم. دستش را که گرفتم، چشمش را باز کرد و هومی گفت. _میای بریم توی پارک هوا بخوریم؟ _هلیا هیچی همرام نیست که کسی نشناستم. درد سر میشه. ماسکی جلویش گرفتم. _اینم ماسک از داروخونه گرفتم. عینکتم که توی داشبورده. لبخند کم جانی زد و ماسک را گرفت‌. عینک را بیرون آورد و پیاده شد. من فقط نگاهش کردم و دلم به حال خرابش سوخت. وقتی دیدم منتظرم مانده، پیاده شدم و با هم به پارک رفتیم. دستش را گرفتم. سعی کردم بدون هیچ حرفی فقط کنارش باشم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739