eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_152 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین منو می‌بری خونه؟ _حوصله‌
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 غم صدایش اجازه نداد که بی‌تفاوت باشم. به طرفش برگشتم. با دست‌هایم صورتش را قاب کردم. _امیرحسینم، چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ تو مسئول رفتار بقیه نیستی عزیز من. اینکه تو، من و دلخوری که ممکنه برام پیش اومده باشه رو دیدی، یه دنیا برام می‌ازره. بذار از کنار تو بودن لذت ببرم نه اینکه به خاطر نگرانیات همش استرس حال بد تو رو داشته باشم. بین خودت و خودم مشکلی نباشه هیچی دیگه واسم مشکل نیست. کم جوش بزن سلبریتی پرحاشیه. _تو خیلی ماهی دختر. همین جوری پیش بریم مجنونو از رو می‌برم توی درجه‌ی عاشقی. _لیلی‌ت میشم. مجنونم شو. دوسِت دارم. عاشم شو. بوسیدمش و او هم همین کار را انجام داد. آرام شده بود که سعی کردم بخوابم تا خودم هم آرام شوم. با مادر که صحبت کردم رفتارم را تایید کرد و مثل همیشه سفارش به صبوری و گذشت کرد. کمی با خودم درگیر بودم تا بتوانم مغزم را با توصیه‌های مادر تنظیم کنم. توصیه‌اش این بود که صبر و گذشت در کمال آرامش نه بعد از حرص و جوش بی‌فایده. کلاس‌های روز بعد تا عصر ادامه داشت. بعد از کلاس با فرزانه به راه افتادیم. آنقدر خسته بودم که فقط می‌خواستم به خانه برسم و بخوابم. طی یک هفته‌ای که عقد کرده بودیم. امیرحسین تقریباً هر روز به خانه‌ی ما می‌آمد. و تا شب می‌ماند و برای شام یا بعد از شام می‌رفت تا مادرش تنها نباشد. _خانوم صالحی؟ پنجره‌ی ماشین را پایین کشیدم. یکی از پسرهای کلاس بود که می‌خواست حرف بزند. بله‌ای گفتم. _میشه چند دیقه وقتتونو بگیرم؟ _در مورد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در گوشش با صدایی آرام نجوا می‌کرد و به موهایش دست می‌کشید. امید که خوابید، کنار او ماند تا آنکه صدایی از بیرون اتاق بلند شد. صدای پدر هم به گوش می‌رسید. مریم خودش را به سالن رساند. با تعجب دید، پدر با عمه بحث می‌کند. با دیدن مریم سکوت کرد. مریم با اشاره به پدر فهماند که به خاطر امید سکوت کند. عمه از جا بلند شد. چهره برافروخته‌اش ترسناک شده بود. چشمش که به مریم افتاد، عصایش را به طرف او نشانه گرفت و رو به برادرش کرد. _به خاطر این دختره بی‌بته که معلوم نیست از کدوم خرابه شده‌ای تونسته سر تو رو شیره بماله، به من که خواهرتم بی‌احترامی کردی. یادم نمیره داداش کوچیکه. پدر سرش را پایین انداخته بود. آرام حرفش را زد. _ببخش اگه بی‌احترامی شد. عمه نگاه پر غضبی به مریم کرد و بدون خداحافظی رفت. بعد از رفتن آن‌ها، مریم که نمی‌خواست اشک‌هایش حال بقیه را بدتر کند، ببخشیدی گفت و به اتاق امید رفت. گوشه‌ای از اتاق که امید روی زمین نشست. بغضش را رها کرد و سعی کرد صدای هق هقش شنیده نشود. بی‌صدا اشک ریخت و زار زد. کمی که گذشت تقه آرامی به در خورد. پدر وارد اتاق شد. با دیدن حال مریم شرمنده شد. در را بست و رفت. آرام که شد، در حمام همان اتاق دوش گرفت و لباس عوض کرد. سعی کرد. غمی در چهره‌اش نماند تا باعث ناراحتی بقیه شود. امید که با صدای دوش گرفتن او بیدار شده بود، همین که مریم بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. _چه عطری؟ چه دلبر جذابی؟ میگم نمیشه همیشه با صدای تو بخوابم؟ بعد با عطر تو بیدار شم؟ حس خیلی خوبی داره. فکر می‌کنم چند سال جوون‌تر شدم. مریم کنارش نشست. دست امید را گرفت و سرش را به شانه او تکیه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_152 _چی داری میگی؟ حالا که این طوره
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر در را قفل کرده بود که کسی وارد نشود. صدای تقه در آمد. _پریچهر، درو باز کن ببینم چه چیز وحشتناکی در اومدی. داریوش بود. بقیه خندیدند. _من وحشتناک شدم؟ باشه اگه گذشتم منو ببینی. تا از فضولی بترکی. _نمیذاری دیگه؟ بچرخ تا بچرخیم. ببین کجا تلافیشو سرت در بیارم. پریچهر آهش بلند شد. _خدا به دادم برسه که کجا گندشو دربیاره. _خب میذاشتی ببینتت. درو باز کنم؟ _نه مادر‌ من نمی‌شناسیش. الان دیگه تا زهرشو نریزه ول نمی‌کنه. _توام دست کمی ازش نداری. می‌دونی این جوریه و باز سر به سرش میذاری. پریچهر لبخند کجی زد. _آخه نمیدونی چه کیفی میده. _طفلی رویا هم می‌خواست ببینتت. به خاطر شرایطش نتونست بیاد بالا. _راستی کی بچه‌ش دنیا میاد؟ زن‌عمو ذوق زده از جا بلند شد. _کمتر از دو ماه مونده. به خاطر تو پاشده اومده. میگه همش آرزو داشتم عروس شدن پریچهرو ببینم. با آمدن خانواده داماد، رضا برای همراهی عروسش به طبقه بالا رفت و با هم از پله‌ها پایین آمدند. در جایگاه که نشستند، رضا سرش را طرف پریچهر خم کرد. _اگه بدونی چه حالی دارم. همه چیزم درهمه. خوشحالی، هیجان، ترس، استرس؛ دقیقه شماری می‌کنم عاقد بیاد. عقدو بخونه و این حالم درست بشه. _از کجا معلوم که اگه بخونه حالت درست بشه. رضا رو به پریچهر کرد. _الان به جای آروم کردنم، بدتر حالمو می‌گیری؟ _این هم بگذرد. خودتو اذیت نکن. _واسه تو راحته که منو گذاشتی سر کار و من هر لحظه منتظرم ببینم چیز جدید چی داری که رو کنی. مثل همین مهریه که قراره سر عقد رو کنی و فقط به عاقد گفتی. با صدای داوود که آمدن عاقد را خبر داد، حرفشان را قطع کردند. پیمان، پدر رضا و پدربزرگش، کنار عاقد نشستند و او شروع به خواندن وکالت کرد تا عروس گل بچیند و گلاب بیاورد. اولین بار که گفت، جمع از مهریه تعیین شده به یکدیگر نگاه می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞