مُشک را گفتند:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ
ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ
ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽﺍﻡ،
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽﺍﻡ
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_154 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _شما به من وقت بدین موردشم میگم. م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_155
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با اخمهای درهم و صدای بلند عطیه را صدا زد. عطیه به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد.
_عطیه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اون شوهر بیآبروت با آبروی من بازی کنه حرمت تو و فامیل بودنمونو میذارم کنار. میرم واسه بقیه چکام ازش شکایت میکنم. اصلاً اعلام سرقت چک میکنم میندازمش زندون خیال خودمو راحت میکنم که هر دفعه کارمندای بانک مسخرهم نکن که اعتبار ندارم.
_داداش لابد نداشته که جای چکو پر کنه.
امیرحسین داد زد و شایسته از ترس از جا پرید. او را بغل کردم و به اتاق بردم اما صداها بلند بود و آنجا هم شنیده میشد. شروع به بازی کردم تا لااقل حواسش پرت شود.
_نداشته یا نخواسته بده؟ شایدم گفته گور بابای امیرحسین. چشمش کور مثل همیشه جاشو پر میکنه. بیآبروئه دیگه. اگه نباشه دست کم یه روز قبل بهم میگفت چک نره بانک و برگشت بخوره.
_امیرحسین، شاهین به مشکل برخورده. تو هم اینقدر سر من داد نزن. خوشم نمیاد جلوی زنت سر من داد میزنی.
_خوشت نمیاد؟ خوشت میاد آبروی من بره؟ اصلاً واست مهمه که شوهرت داره با من چیکار می کنه؟
_آره مهمه. چی کار کنم خب؟ مگه کاری ازم برمیاد؟
_چطور ازت برمیاد مامانو آنتریک کنی روی خوش به زنم نشون نده. ازت بر نمیاد شوهرتو جمعش کنی؟
_باز شروع کردی؟ بازم میخوای زنتو واسه ما جا بندازی؟
صدای مادرشان باعث شد هر دو ساکت شوند.
_بس کنید. با هر دوتونم. عطیه جمع کن پاشو برو تحمل جنگ و دعواتونو ندارم.
چند دقیقهای سکوت شد. بعد عطیه وارد اتاق شد. دست شایسته را کشید و با خود برد. از لای در نگاهی انداختم. امیرحسین روی مبل نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفت. حال بدش بیداد میکرد. با رفتن عطیه به طرف اتاق آمد. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود. روی تخت که نشست، کنارش نشستم. دستانش را گرفتم.
_حالت خوبه؟ امیرحسین ببینمت.
جواب نداد و سر بلند نکرد اما نفسهای عمیقش خبر از حال بدش میداد. مثل او ساکت شدم و سعی کردم با در آغوش گرفتنش آرامش را به او برگردانم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_155 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با اخمهای درهم و صدای بلند عطیه ر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_156
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چند دقیقهای که گذشت سر بلند کرد و چشمان سرخش را دیدم.
_هلیا یه مسکن واسم میاری؟ سرم خیلی درد داره. حالم داره بد میشه.
بوسهای به پیشانیاش زدم و از اتاق خارج شدم. مادرش نبود. چند لحظهای صبر کردم اما خبری نشد. ناچار و با استرس به آشپزخانه رفتم. جای قرصها را دیده بودم. مسکنی با یک لیوان آب برداشتم. خواستم از آشپزخانه خارج شوم که با مادرش روبرو شدم. با دیدنم اخمش را درهم کشید.
_مگه نگفتم حق نداری بیای تو آشپزخونه؟ واسه چی اومدی به گند کشوندی اینجا رو؟
_امیرحسین حالش خوب نیست اومدم قرص ببرم واسش.
صدایش را بلندتر کرد.
_نباید میاومدی به هر دلیلی. حالا باید کل آشپزخونه رو بشورم. همین که اومدنت توی خونه رو تحمل میکنم بسمه.
باز آمپرم بالا زد اما باز جای بروز نبود. لبم را بین دندان گرفتم و سعی کردم جوابهایی که برایش داشتم را فرو ببرم. بدون حرف راهم را گرفتم و به طرف اتاق رفتم. هنوز نرسیده بودم که امیرحسین با سرعت بیرون آمد. سوییچ و گوشیاش را از روی میز برداشت و رو به من کرد.
_وسایلتو جمع کن بیا پایین منتظرتم.
بعد رو به مادرش کرد.
_کاش به اندازه عطیه یا حتی لیلی واست مهم بودم که وسواست مهمتر از حال بدم نمیشد برات. مامان هر چی این دختر هیچی بهت نمیگه تو هر روز یه بازی جدید سرش در میاری که چی؟ چیو میخوای نشون بدی؟ اگه یکی این کارو با عطیه میکرد برخوردش چی بود؟ ها؟ تا حالا فکر کردی؟
همان طور خشکم زده بود که با دادش از جا پریدم.
_چرا وایستادی برو آماده شو دیگه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هر انسانی یک طرح الهی دارد، همانطور که تصویر کامل درخت بلوط در دانهٔ آن وجود دارد الگوی حیات انسان نیز در هشیاری برتر او نقش دارد.
در طرح الهی محدودیت وجود ندارد و همهچیز کامل است، پس سلامت کامل، ثروت کامل، محبت کامل، و بیان کامل نفس را دارا است.
📕 چهار اثر
✍🏻 #فلورنس_اسکاول_شین
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_156 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند دقیقهای که گذشت سر بلند کرد و
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_157
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
همان طور خشکم زده بود که با دادش از جا پریدم.
_چرا وایستادی برو آماده شو دیگه؟
سریع به اتاق رفتم. از این همه شوک و حرف بغضم ترکید. همان طور که وسایلم را جمع میکردم و آماده میشدم، اشک ریختم اما قبل از بیرون رفتن اشکم رو فرو بردم. به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم. از آن وضع که در آمدم. با مامان نفیسه خداحافظی کردم و خودم را به ماشینش رساندم. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. در طرف راننده را باز کردم و صدایش زدم.
_امیرحسین جان برو اونطرف بشین خودم رانندگی میکنم.
بیحرف پیاده شد. با همان حالت کنارم نشست و من جای او رانندگی کردم. به اولین داروخانه که رسیدم ماشین را نگه داشتم . تا خواستم پیاده شوم، چشمانش باز شد.
_کجا میری؟
_برم یه مسکن واست بگیرم. الان میام.
حرف دیگری نزد. دارو را به خوردش دادم. دوباره چشمانش را بست. بیهدف رانندگی میکردم تا آرام شود. نمیخواستم او را با آن حال به خانهی خودمان ببرم. یک ساعتی رفتم تا آنکه کنار پارکی بزرگ ماشین را نگه داشتم. دستش را که گرفتم، چشمش را باز کرد و هومی گفت.
_میای بریم توی پارک هوا بخوریم؟
_هلیا هیچی همرام نیست که کسی نشناستم. درد سر میشه.
ماسکی جلویش گرفتم.
_اینم ماسک از داروخونه گرفتم. عینکتم که توی داشبورده.
لبخند کم جانی زد و ماسک را گرفت. عینک را بیرون آورد و پیاده شد. من فقط نگاهش کردم و دلم به حال خرابش سوخت. وقتی دیدم منتظرم مانده، پیاده شدم و با هم به پارک رفتیم. دستش را گرفتم. سعی کردم بدون هیچ حرفی فقط کنارش باشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_157 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 همان طور خشکم زده بود که با دادش ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_158
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
کمی که راه رفتیم، حس کردم باید از آن حال و هوا بیرون بیاروم. پریدم جلویش.
_امیرحسین بستنی میخری؟
با تعجب نگاهم کرد و من با شیطنت چشمم را لوچ کردم.
_خب نگاه کن اون بچه چهجوری بستنی میخوره. دلم خواست.
لبش به لبخند کش آمد. با او لبخند زدم و همراه با گفتن "خواهش" گردن کج کردم.
_از دست تو دختر... باشه بشین همین جا برات بگیرم.
چند دقیقه بعد با یک بستنی برگشت. به طرفم که گرفت. از او نگرفتم.
_چرا نمیگیری؟
_تنهایی نمیخورم. واسه چی یه دونه گرفتی؟
_هلیا اذیت نکن دیگه. من نمیخورم. حسش نیست.
_نخوری نمیخورم.
رو برگرداندم و او همان طرف که رو کرده بودم، نشست.
_هلیا خانومی، بگیر اذیت نکن. اصلاً میخوای همینو با هم بخوریم؟
داشتم سعی میکردم به خوردن غذای مشترک خودم را عادت بدهم.
_باشه ولی به شرط اینکه بریم یه گوشهی دنج درسم بخونیم.
پوفی کرد و با هم بین شمشادها زیر درخت بزرگی جایی خلوت و پرت پیدا کردیم. با شوخیهایی که موقع خوردن بستنی مشترکمان به راه انداختم، حال و هوایش عوض شد. از درس خواندن خسته که شدیم، امیرحسین سرش را روی پایم گذاشت و دراز کشید. دستم بین موهایش حرکت میکرد که با صدای نگهبان پارک خلوتمان به هم ریخت. امیرحسین سر بلند کرد و نشست.
_پاشین ببینم. این کارا درست نیست.
_چه خبره عمو. زن و شوهریم یه جای خلوت نشستیم کاری به کسی داریم؟ جای عمومی که ننشستیم.
سعی کردم خندهام را کنترل کنم. مگر پارک هم جای غیرعمومی هم دارد؟
_جمع کنین ببینم. من از این حرفا زیاد میشنوم. برین پی کارتون.
با سر وصدایش چند نفری جمع شدند. وسایلمان را جمع کردم و هر دو ایستادیم.
_باشه بابا چرا داد میزنی؟
با جیغ دختری که دست در دست یک پسر برای تماشا جلو آمده بود، یادمان آمد که امیرحسین استتارش را برداشته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✨ *آرزو می کنم
💫همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
💫دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
💫و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•