فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_157 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 همان طور خشکم زده بود که با دادش ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_158
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
کمی که راه رفتیم، حس کردم باید از آن حال و هوا بیرون بیاروم. پریدم جلویش.
_امیرحسین بستنی میخری؟
با تعجب نگاهم کرد و من با شیطنت چشمم را لوچ کردم.
_خب نگاه کن اون بچه چهجوری بستنی میخوره. دلم خواست.
لبش به لبخند کش آمد. با او لبخند زدم و همراه با گفتن "خواهش" گردن کج کردم.
_از دست تو دختر... باشه بشین همین جا برات بگیرم.
چند دقیقه بعد با یک بستنی برگشت. به طرفم که گرفت. از او نگرفتم.
_چرا نمیگیری؟
_تنهایی نمیخورم. واسه چی یه دونه گرفتی؟
_هلیا اذیت نکن دیگه. من نمیخورم. حسش نیست.
_نخوری نمیخورم.
رو برگرداندم و او همان طرف که رو کرده بودم، نشست.
_هلیا خانومی، بگیر اذیت نکن. اصلاً میخوای همینو با هم بخوریم؟
داشتم سعی میکردم به خوردن غذای مشترک خودم را عادت بدهم.
_باشه ولی به شرط اینکه بریم یه گوشهی دنج درسم بخونیم.
پوفی کرد و با هم بین شمشادها زیر درخت بزرگی جایی خلوت و پرت پیدا کردیم. با شوخیهایی که موقع خوردن بستنی مشترکمان به راه انداختم، حال و هوایش عوض شد. از درس خواندن خسته که شدیم، امیرحسین سرش را روی پایم گذاشت و دراز کشید. دستم بین موهایش حرکت میکرد که با صدای نگهبان پارک خلوتمان به هم ریخت. امیرحسین سر بلند کرد و نشست.
_پاشین ببینم. این کارا درست نیست.
_چه خبره عمو. زن و شوهریم یه جای خلوت نشستیم کاری به کسی داریم؟ جای عمومی که ننشستیم.
سعی کردم خندهام را کنترل کنم. مگر پارک هم جای غیرعمومی هم دارد؟
_جمع کنین ببینم. من از این حرفا زیاد میشنوم. برین پی کارتون.
با سر وصدایش چند نفری جمع شدند. وسایلمان را جمع کردم و هر دو ایستادیم.
_باشه بابا چرا داد میزنی؟
با جیغ دختری که دست در دست یک پسر برای تماشا جلو آمده بود، یادمان آمد که امیرحسین استتارش را برداشته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_157 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید خواست بیدار بماند اما مادر مخالفت ک
#رمان_قلب_ماه
#پارت_158
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مادر هم ذوق زده به طرف آنها آمد. امید روی مبل نشست. نفس نفس میزد. مریم جلوی او روی زانوهایش نشست، دستان امید را گرفت.
_من حالم خوبه امیدم. خوب خوب. امید جان، تو چشمات داره می بینه مگه نه. چطور شده؟
-نمیدونم چی شده. از خواب که بیدار شدم، دیدم دیگه اطرافم تار و مبهم نیست. وقتی فهمیدم کنارم نیستی به خاطر تب دیشبت ترسیدم.
-عزیز دلم خیلی خوشحالم کردی. بعد یه ماه تو داری میبینی. باید دکترتو خبر کنم. خدایا شکرت. ممنون از این که بهمون رحم کردی.
اشک مریم از شوق جاری شد. وقتی مادر جلو آمد و روی پسرش را بوسید، آقای نواب به خودش جرأتی داد تا حرف بزند.
-سلام آقای پاکروان. تبریک میگم. به سلامتی بیناییتونو به دست آوردید.
مریم بعد از حرف او به یاد آورد که از شوق دیدن امید، بدون اینکه متوجه باشد، جلوی یک مرد غریبه چطور به شوهرش ابراز محبت کرده بود. به همین خاطر خجالت کشید و لب گزید. با تشکر، از او خواست گزارشها را بگذارد و برود. مادر با دیدن خجالت مریم بعد رفتن دستیار، رو به او کرد.
-فکر کنم لو رفتی. حالا همه میفهمن چه دل مهربونی داری و دیگه نمیشه بهشون سخت بگیری.
آقای نواب که تازه شکلی متفاوت از مریم را دیده بود، به این فکر میکرد که چهره واقعی این زن همان است که روز اول به خاطر خانواده دوستی به او پاداش و مساعده داد و سختگیری در کار جدای از روحیات اوست. وقتی به شرکت رسید، اتفاق منزل آقای پاکروان را برای اطرافیانش تعریف کرد اما کسی باور نمیکرد زن جدی مانند مریم بلد باشد محبت آمیز و عاشقانه برخورد کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_157 دستش را مالشی داد و از جا بلند ش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_158
رضوانه، خواهر بزرگ رضا، با دختر و پسرش کنارشان ایستاد. دخترش نه ساله بود و پسرش شش ساله. چشم از پریچهر برنمیداشتند.
_پریچهر جان، فکر کنم از بچگی به پوستت رسیدی که اینقدر شفاف و بیلکه.
لبخند به لب پریچهر نشست. یاد بچگیهایش افتاد.
_نه من از بچگیام هیچ دستی به صورتم نزدم. همین طوری بوده.
خاله روشنک که روی مبلی نزدیک آنها نشسته بود، به حرف آمد.
_مردم همه جوره شانس دارن. از بچگی تو مال و ثروت و ناز و نعمت بزرگ میشن و از چهره و زیباییم خدا واسهشون کم نمیذاره.
پریچهر به او نگاهی کرد. بر خلاف رودابه خانم کمی چاق بود و سفید. قدش هم کوتاهتر بود.
_خاله جان، ما از اول با مال و ثروت بزرگ نشدیم اما ناز و نعمت که خدا رو شکر با وجود بابا بوده. نازو بابا میکشید و نعمتو که خدا به همه میده. چهره هم تنها یادگار مادرمه که وقتی یه سالم بود از دست دادمش.
با "آخی" گفتن رضوانه، نگاه از خاله خانم گرفت. رضا فشاری به دستش داد. نگاهش کرد. لبخندی تحویل هم دادند. بعد از رفتن رضوانه، داریوش پیدایش شد. _پاشین بببنم. جمع کنید این لوس بازیا رو. هی عکس میگیرن و لاو میترکونن.
پریچهر طوری بقیه نشنوند، غرید.
_داداش گلم کاری نکن به موقعش واسهت جبران کنم.
_شما علیالحساب منتظر تلافی اون رفتار زشتت توی اتاق باش تا موقع جبران این یکی برسه.
نزدیکشان که شد، پریچهر از جا پرید و پشت صندلی رضا ایستاد.
_رضا تو خدا. این دیوونه بخواد الان تلافی کنه، هم نابودم میکنه هم جیغ میزنم آبروم میره.
رضا رو به داریوش ایستاد. پریچهر پشتش سنگر گرفت.
_آقا داریوش، امشب عروسه. بیخیال شو لطفاً. زشته جلوی مهمونا.
داریوش ایستاد و لبخند کج و معوجی زد. ابرو بالا داد.
_باشه به خاطر عروس بودن و حضور مهمونا فعلا آتش بسه.
پریچهر پیراهن رضا را از پشت کشید.
_الان فکر کردی ول میکنه. این جوری فقط وقت واسش خریدی که بهتر فکر کنه چه بلایی سرم بیاره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞