eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_177 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لباس که عوض کردم، سر و کله‌ی حلما
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اولین نفر پدری بود و بعد مادر که با ورودشان داد امیرحسین با گفتن اِاِاِ بلند شد. تا خواستم دلیل رفتارش را بپرسم، خودِ دلیل وارد شد. به طرفش خیز برداشت و او را از سالن به حیاط برد. مطمئناً زد و خوردی دوستانه به راه افتاده بود. من و حلما همان‌جا بهت زده ایستاده بودیم که دو دوست وارد شدند. پرروتر از همیشه روبه‌روی ما ایستاد و تعظیمی نمایشی کرد. _سلام بر بانوان محترم. باعث افتخاره که تونستم واسه امری به این خیری خدمتتون برسم. امیرحسین پس گردنی محکمی به او زد که دردش را من هم حس کردم. _رامین برو تو. کم زبون بریز که واسه تنبیهت حالا حالا دارم برات. دیگه کارت به جایی رسیده منو دور میزنی؟ برو بشین ببینم. _آخ آخ چه دست بزنشم قوی شده. راست میگن باجناق فامیل نمیشه‌ها. از حالا باید مواظبش باشم. امیرحسین "پررو"یی گفت و او را به سالن هل داد. من و حلما مثل همیشه به رفتار و حرف‌هایشان می‌خندیدم اما این بار حلما با خجالت و لپ‌های سرخ شده. فکرش را نمی‌کردیم رامین از حلما خوشش آمده باشد و بتواند بدون آنکه در موردش با امیرحسین حرفی بزند، پا پیش بگذارد. بماند که می‌توانستم جواب مثبت حلما را هم حدس بزنم. خواهرش بودم و او را خوب حفظ. آن شب به خوبی تمام شد و قرار بر مهلت دادن به حلما شد تا کمی فکر کند و جواب بدهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🍃 خوشبختى سراغ کسانى می‌رود که بلدند بخندند. این زندگى نیست که زیباست. این ما هستیم که زندگى را زیبا یا زشت مى‌بینیم. دنبال رسیدن به یک خوشبختى بى نقص نباشید. از چیزهاى کوچک زندگى لذت ببرید. اگـر آن‌ها را کنار هم بگذارید، مى‌توانید کل مسیر زندگی را بـا خوشحالى طى کنید.  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_178 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اولین نفر پدری بود و بعد مادر که ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح روز بعد هنوز خواب بودم که عطر امیرحسین در بینی‌ام پیچید. با نوازش موهایم مطمئن شدم که آمده. با یک چشم باز شده نگاهش کردم. خواستنم در چشم‌هایش موج می‌زد. لبخند که زدم بی‌حرف شکار احساساتش شدم. کمی که سیراب شد، به سالن رفتیم. مادر صبحانه را روی میز آشپزخانه می‌چید. با دیدن ما لبخند زد و دعوت به نشستن کرد. تا صورت شستن من، مادر حسابی به داماد عزیزش رسید و تحویلش گرفت. کنارشان نشستم. _چی شده؟ حالا دیگه صبحانه هم اینجایی؟ خندید. _احساس خطر کردم. دو روز دیگه این رامین پررو راش به اینجا باز بشه دیگه من نمی‌تونم خودمو جا کنم. پس بهتره زودتر یه فکری به حال خودم بکنم. مادر بلند خندید و به شانه‌ی امیرحسین زد. _خدا عاقلت کنه پسر. اینا چیه میگی؟ تو همیشه جای خودتو داری. هزار نفر دیگه هم باشه، تو پسر خودمی. امیرحسین به صورت نمایشی گلویی صاف کرد و یقه‌اش را به غرور مرتب کرد. _یعنی الان اعتماد به نفسم رفته روی هزار. مادر خانومم که این جوری هوامو داشته باشه، دیگه غمی از باجناق ندارم. دیدی هلیا خانوم صبحونه اومدن چه تاثیرای خوبی داره؟ به کار و حرف‌هایش خندیدم و "دیوانه‌"ای نثارش کردم. مادر از جا بلند شد و برای سرکشی باغچه به حیاط رفت اما ما به صبحانه ادامه دادیم. _حلما کجاست؟ حالش خوبه؟ _خوابه هنوز. از وقتی کنکور داده تا لنگ ظهر می‌خوابه. چرا بد باشه؟ _واسه خواستگاری میگم. چیزی نگفت؟ _آها. فکرش مشغوله اما من که می‌تونم جوابشو حدس بزنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_179 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح روز بعد هنوز خواب بودم که عطر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _جون من؟ جوابش چیه؟ رامین پررو نشون میده اما بدبخت خیلی استرس داره. آخر شب زنگ زد و کلی التماس می‌کرد که سفارششو بکنم. _جوابو که نمیگم اما می‌تونم بهت قول بدم سفارششو می‌کنم. _ممنون خانوم مهربونم. _ببینم نکنه صبح اومدنت واسه التماسای رامینه؟ _آخ رامین... ببین هنوز نیومده داره زندگی ما رو به چالش می‌کشه. _چه نازک نارنجی شدی امروز. بین صحبت‌ها صبحانه هم خورده شد. در حال شستن ظرف‌ها بودم که گوشی امیرحسین زنگ خورد. دست از جمع کردن سفره برداشت و روی صندلی نشست. _ببین اسمشو میاری سر و کله‌شم پیدا میشه. برگشتم و نگاهی به او کردم. جواب داد. هنوز سلام و احوالپرسی‌‌اش تمام نشده بود که بی‌هوا دستش را از گوشش جدا کردم و روی بلندگو ضربه زدم. لبخند دندان‌نمایی زدم و اخمش را دریافت کردم. _امیر، جون من نفهمیدی نظرشون چیه؟ _نه خیر. تو که واسه خواستگاری اومدن خودت پیش‌قدم شدی، واسه جوابم خودت زحمت بکش‌. _اَه چرا بدجنس شدی پسر. مثلاً رفیقم هستیا. _من؟ من اگه رفیقت بودم حرف دلتو بهم می‌گفتی. همون جور که من بهت گفتم. شاهدم دارم که بهت گفتم. _امیر اذیتم نکن. آقا من غلط کردم خواستم سوپرایزتون کنم. _حالا انگار چه عتیقه‌ایه که سوپرایزم بشیم. بابا اعتماد به نفس... _وایستا ببینم شاهدت کی بود وقتی حرف دلتو گفتی؟ _خل و چل جان. اصل کاری خودشون زیر چادرشون بیدار بودن و شنیدن. با صدای خنده‌ی او ما هم خندیم. _جون من راست میگی؟ بابا این خواهر خانوم ما‌ هم اعجوبه‌ایه واسه خودش. دمش گرم. این حد از پررو گری را نتوانستم هضم کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ چشم براه شماییم همچون : ... کویر که چشم براه باران ... یا بیمار که چشم براه طبیب ... یا درخت که چشم براه بهار ... ... عمری است که دلخوشیم به روز خوبِ آمدنتان ، به دیدنتان ، بوییدنتان ... خدا شما را برساند ... الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_180 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _جون من؟ جوابش چیه؟ رامین پررو نشو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 این حد از پررو گری را نتوانستم هضم کنم. _آقا رامین؟ اول این‌که شما جواب نگرفته چرا خودتونو به ما وصل می‌کنید؟ دوم این‌که من اعجوبه‌ام؟ من با صدای خود شما بیدار شدم. _وای امیر؟ مگه رو بلندگو بود؟ امیرحسین جواب داد. _آره با نمک. _آبرو حیثیت واسم نموند که. بابا به توام میگن رفیق؟ بعد خطابش را عوض کرد. _زن داداش من از شما عذر می‌خوام. _اِ نسبتمون عوض شد؟ باشه قبول آقای عجول. تشکری کرد اما وقتی امیرحسین خواست خداحافظی کند، داد رامین بلند شد. _چرا میری؟ حرف دارم خب. _بعد دو ساعت تازه حرف داری؟ بگو. _ببین یکی زنگ زده یه هتل توی قشم داره خواسته واسه افتتاحیه‌ی هتلش برنامه داشته باشی. چی میگی؟ برنامه رو بچینم؟ _کِی هست؟ _تقربیاً دو هفته دیگه. _خودت چی میگی؟ اگه به نظرت خوبه من مشکلی ندارم. _خوب که نه عالیه. هم فاله هم تماشا. یه هتل کنار دریا، شیک و پنج ستاره. تازه حرف انداختم، دیدم طرف میگه تعداد کسایی که باهاتون میان رو بهم بگین تا جا واستون رزو کنم. _خوبه. آمار بچه‌ها رو که خودت می‌گیر‌ی. بذار ببینم عکاس عزیزمونم می‌تونه بیاد. _اوف... عکاستو که مطمئنم میاری اما خدا کنه بشه خواهر عکاستم پس از ایجاد نسبت‌ها بیاد. بگو ایشاالله. _خدا شفات بده پسر. اِ سلام حلما خانوم... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_181 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 این حد از پررو گری را نتوانستم هضم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض اذیت کردن گفته بود. رامین سرفه‌ی مصلحتی کرد و با خداحافظی، شر نداشته‌اش کم شد. _باورم نمیشه رامین الان خجالت کشید؟ هر دو با صدا خندیدیم که باعث شد صدای اعتراض حلما از اتاقش بلند شود. با صدای او تصور این‌که نمی‌داند در بی‌خبری‌اش چه حرف‌ها در رابطه با او زده‌ایم، خنده‌ها شدیدتر شد. مهلت حلما برای فکر کردن تمام شد. با جواب مثبت او قرارها برای مراسمات بعدی گذاشته شد‌. بماند که در آن مدت، من و پدر و مادر کچل شده بودیم بس که می‌پرسید و دو دل بود. بماند که رامین پررو خودش به حلما زنگ زد تا جواب را بگیرد و بعد مادرش با مادرم تماس گرفت. عقد آن دو هم به زیبایی عقد ما و به همان شکل برگزار شد. آن روز امیرحسین به افتخار دوستش و خواهر من اجرای زنده داشت و از آهنگ جدیدش رونمایی کرد. برایشان آرزوی خوشبختی کردم. آخر شب که مهمان‌ها رفتند، امیرحسین هم عزم رفتن کرد و من بدرقه‌اش می‌کردم. دلم ماندنش را می‌خواست. نگاه گاه و بی‌گاه او هم همین را می‌گفت اما چیزی نگفتم تا اجبار رفتن به خانه، آزارش ندهد. پدر و مادر در آشپزخانه بودند. قبل از رسیدن به در به طرف حلما برگشت. _آجی، جون من مثل خواهرت نکنی امشب. رامین مثل من سنگین رنگین رفتار نمی‌کنه‌ ها. گفت و هر سه خندیدیم. رامین که گیج نگاهش کرد، فهمیدم خبر ندارد. _چی شد؟ چی شد؟ مگه چی‌‌ کار کرده؟ چادر مشکی‌ام را از روی چوب لباسی برداشتم و امیرحسین را به بیرون هل دادم. _بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی می‌کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ حالِ‌ خوبتو فقط ‌ازخُدا بخواه، خدا زیر قولش ‌نمیزنه :)♥️
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_182 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی می‌کنه. تا وسط حیاط هلش دادم و بعد دستش را کشیدم. سوالی نگاهم کرد. روی پنجه‌ی پا ایستادم و گونه‌اش را بوسیدم. تا خواستم به حالت عادی برگردم، دستش دورم حلقه شد و به همان شکل پاسخم را داد. _عشق با احساسم، میای بریم دور دور؟ دلم می‌خواست. چادر را هم به این امید برداشته بودم. پس از همان جاصدایم را بلند کرد. _اهل خونه، دارم میرم بیرون یه کم دیگه برمی‌گردم. صدای "باشه" مادر را شنیدم. دست در دست یار به ماشینش رسیدم. به راه افتاد. نیم نگاهی به من که خیره نگاهش می‌کردم، انداخت. _امروز خیلی جذاب شده بودیا. همون یه لحظه که واسم عرض اندام کردی کافی بود تا همون جا عشقمو بهت نشون بدم. البته من خیلی آقا بودم و آبروریزی نکردم. خب خانوم خوشگله حالا چه جوری تلافی می‌کنی آبروداری منو؟ _قربون آبروداریت بشم من. قربون اون دلت بشم من. چی کار کنم؟ بگو. اخم و لبخندش در هم بود. _خدا نکنه. آخ هلیا کاش الان خونه‌ی خودمونو داشتیم و می‌رفتیم خونه و ... _و...؟ _هیچی بابا. یه دل سیر نگات می‌کردم. دَله شدم بس که یه ذره یه ذره دیدمت. _خیلی لوس شدیا. خوبه نصف روز ور دل خودمی. _دلم می‌خواد خودم باشم و خودت. من باشم و تو... _الان. همین حالا. خودمم و خودت تا هر موقع که بخوای میشینم تا یه دل سیر ببینی. خوبه؟ ماشین را نگه داشت. به طرفم برگشت. دستم را دستش گرفت و بوسه‌ای روی آن کاشت. نگاهش که به نگاهم قفل شد، قفل دهانش باز شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739