فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_181 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 این حد از پررو گری را نتوانستم هضم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_182
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض اذیت کردن گفته بود. رامین سرفهی مصلحتی کرد و با خداحافظی، شر نداشتهاش کم شد.
_باورم نمیشه رامین الان خجالت کشید؟
هر دو با صدا خندیدیم که باعث شد صدای اعتراض حلما از اتاقش بلند شود. با صدای او تصور اینکه نمیداند در بیخبریاش چه حرفها در رابطه با او زدهایم، خندهها شدیدتر شد.
مهلت حلما برای فکر کردن تمام شد. با جواب مثبت او قرارها برای مراسمات بعدی گذاشته شد. بماند که در آن مدت، من و پدر و مادر کچل شده بودیم بس که میپرسید و دو دل بود. بماند که رامین پررو خودش به حلما زنگ زد تا جواب را بگیرد و بعد مادرش با مادرم تماس گرفت. عقد آن دو هم به زیبایی عقد ما و به همان شکل برگزار شد. آن روز امیرحسین به افتخار دوستش و خواهر من اجرای زنده داشت و از آهنگ جدیدش رونمایی کرد. برایشان آرزوی خوشبختی کردم.
آخر شب که مهمانها رفتند، امیرحسین هم عزم رفتن کرد و من بدرقهاش میکردم. دلم ماندنش را میخواست. نگاه گاه و بیگاه او هم همین را میگفت اما چیزی نگفتم تا اجبار رفتن به خانه، آزارش ندهد. پدر و مادر در آشپزخانه بودند. قبل از رسیدن به در به طرف حلما برگشت.
_آجی، جون من مثل خواهرت نکنی امشب. رامین مثل من سنگین رنگین رفتار نمیکنه ها.
گفت و هر سه خندیدیم. رامین که گیج نگاهش کرد، فهمیدم خبر ندارد.
_چی شد؟ چی شد؟ مگه چی کار کرده؟
چادر مشکیام را از روی چوب لباسی برداشتم و امیرحسین را به بیرون هل دادم.
_بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی میکنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_181 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز بعد زمان ملاقات بود. مریم یادش آم
#رمان_قلب_ماه
#پارت_182
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر نگاه چپ چپی به او انداخت و او ادامه داد.
راستی بابا یادته میگفتی اگه ضرر کردیم میفرستمت زندون. گفته باشم تجربه به دست آوردم. کاملا آمادهم.
پدر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که تعجب مریم را برانگیخت. چشم مریم به مادر افتاد که گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت. دست دور شانه ی او گذاشت.
_چیه مامان جان؟ حالا که همه چی تموم شده، دیگه چرا گریه میکنی؟
_دورت بگردم لابد خودتو توی آینه ندیدی. دو ماه اینجا بودی ولی ببین چی به سرت اومده؟ لاغر شدی، دستت ناقص شده، امید م گفت معدهت داغون شده. حالا هم این رد کبودی زیر چشمات که نمیدونم دلیلش چیه.
_مامان جون، اینجا اسمش ندامتگاهه قرار نبود مثل باغ آقای پاکروان باشه و بهم خوش بگذره که. حالام مگه چی شده؟ میشینم ور دلت. اینقدر بهم برس که بشم مثل اول. بیا بریم که از پا افتادی.
آقای پاکروان دست دور شانه مریم گذاشت و پیشانی او را بوسید.
_مریم جان باغ لواسونو خوب گفتی. همگی امروزو میریم اونجا.
_آخه شما ...
_هیس هیچ اعتراضی وارد نیست. بازم نیومده مخالفت میکنی؟
_چشم. بعد دو ماه غیبت، جرات دارم روی حرف رییسم حرفی بزنم؟
قبل از حرکت خودش را به آزاده رساند و زیر گوشش زمزمه کرد.
_چادرت مبارک عزیزم. خیلی خوشگل شدی. یه جور دیگه خواستنی شدی.
آزاده خجالت زده تشکر کرد. پدر از آرزو خواست به شوهرش خبر دهد و بعد همگی به طرف باغ حرکت کردند. تمام راه امید دست مریم را رها نکرد. حتی اشارههای مریم برای مراعات جلوی محمد و مادر هم توجه نمیکرد. وقتی به باغ رسیدند، امید، مریم، آزاده و محمد به حیاط رفتند و بقیه در ساختمان ماندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_181 _ماشاءالله. چه خبره؟ من این همه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_182
_با این طوری رفتنت که بیشتر داغونم کردی. آهان نگفتم. اون برادرا اومده بودن چون شایان بدهی بالا آورده بود؛ میخواست سهامشو بفروشه. منم گفتم به من ربطی نداره. اگه خریدار پیدا کردین، سهم منم بفروشین.
رضا لبخندی زد.
_آره دیگه لبخند بزن. میری منو دق میدی بدون اینکه بخوای بدونی من به حرف و نظرت اهمیت میدم یا نه البته بهشون که نگفتم آقامون دستور صادر کردن.
_من که گفتم تو محشری. هر روز عزیزتر میشی. اینم از آپشناته که عالی کار میکنه. احترام نگه داشتن و اهمیت دادن به حرف همسر جانت.
_ای جان. چقدر خودتو تحویل میگیری.
رضا دست پشت پریچهر گذاشت و او را هل داد.
_پاشو دختر تنبل. حتما از غذای شام مونده. منم چیزی نخوردم. گرم کن بخوریم.
پریچهر غرغر کنان به طرف آشپزخانه رفت.
_خوبه الان گفتما توی این خونه این خدمات نصفه شبی مال آقایونه.
_خانم غرغروی خودم، اون مال وقتی بود که خواب باشی. نه اینکه همین پایین ور دلم نشستی. بالاخره یه جاهایی باید مثل خانوم خونه رفتار کنی دیگه.
وقتی صدای غر زدنهای پریچهر را که از آشپزخانه میآمد شنید، لبخندی زد و سر تکان داد.
از ماشین پیاده شدند و به طرف کافیشاپی که با فاطمه قرار گذاشته بود، رفتند. قرار داشتند تا برای نامزدش تولد بگیرند.
_رضا، چرا خانوم دکتر میگه باید بازم برم پیشش؟
رضا دست پشتش گذاشت و همراهش حرکت کرد.
_عزیز من، اون که گفت. اون حرکتت بدون اراده و یهویی بوده. دفعه قبلم که زبونت بند اومده بود، یه ترس یهویی باعث شد زبونت باز بشه. خب حق داره. نمیشه که هر ترس و استرسی یه ور از جسمتو نابود کنه. زبونم لال اگه یه اتفاق خطرناکتری واست بیافته چطور میخوای خودتو کنترل کنی؟ الان دیگه هیچ ترسی اذیتت نمیکنه؟ در ضمن شما فقط اون شب پریدی بغلم. هنوز تا درست شدن آپشنای خاصت کلی مونده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞