فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_179 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح روز بعد هنوز خواب بودم که عطر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_180
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_جون من؟ جوابش چیه؟ رامین پررو نشون میده اما بدبخت خیلی استرس داره. آخر شب زنگ زد و کلی التماس میکرد که سفارششو بکنم.
_جوابو که نمیگم اما میتونم بهت قول بدم سفارششو میکنم.
_ممنون خانوم مهربونم.
_ببینم نکنه صبح اومدنت واسه التماسای رامینه؟
_آخ رامین... ببین هنوز نیومده داره زندگی ما رو به چالش میکشه.
_چه نازک نارنجی شدی امروز.
بین صحبتها صبحانه هم خورده شد. در حال شستن ظرفها بودم که گوشی امیرحسین زنگ خورد. دست از جمع کردن سفره برداشت و روی صندلی نشست.
_ببین اسمشو میاری سر و کلهشم پیدا میشه.
برگشتم و نگاهی به او کردم. جواب داد. هنوز سلام و احوالپرسیاش تمام نشده بود که بیهوا دستش را از گوشش جدا کردم و روی بلندگو ضربه زدم. لبخند دنداننمایی زدم و اخمش را دریافت کردم.
_امیر، جون من نفهمیدی نظرشون چیه؟
_نه خیر. تو که واسه خواستگاری اومدن خودت پیشقدم شدی، واسه جوابم خودت زحمت بکش.
_اَه چرا بدجنس شدی پسر. مثلاً رفیقم هستیا.
_من؟ من اگه رفیقت بودم حرف دلتو بهم میگفتی. همون جور که من بهت گفتم. شاهدم دارم که بهت گفتم.
_امیر اذیتم نکن. آقا من غلط کردم خواستم سوپرایزتون کنم.
_حالا انگار چه عتیقهایه که سوپرایزم بشیم. بابا اعتماد به نفس...
_وایستا ببینم شاهدت کی بود وقتی حرف دلتو گفتی؟
_خل و چل جان. اصل کاری خودشون زیر چادرشون بیدار بودن و شنیدن.
با صدای خندهی او ما هم خندیم.
_جون من راست میگی؟ بابا این خواهر خانوم ما هم اعجوبهایه واسه خودش. دمش گرم.
این حد از پررو گری را نتوانستم هضم کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامحضرتزندگیمهدیجان♥️
چشم براه شماییم همچون : ...
کویر که چشم براه باران ...
یا بیمار که چشم براه طبیب ...
یا درخت که چشم براه بهار ...
... عمری است که دلخوشیم به روز خوبِ آمدنتان ، به دیدنتان ، بوییدنتان ...
خدا شما را برساند ...
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_180 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _جون من؟ جوابش چیه؟ رامین پررو نشو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_181
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
این حد از پررو گری را نتوانستم هضم کنم.
_آقا رامین؟ اول اینکه شما جواب نگرفته چرا خودتونو به ما وصل میکنید؟ دوم اینکه من اعجوبهام؟ من با صدای خود شما بیدار شدم.
_وای امیر؟ مگه رو بلندگو بود؟
امیرحسین جواب داد.
_آره با نمک.
_آبرو حیثیت واسم نموند که. بابا به توام میگن رفیق؟
بعد خطابش را عوض کرد.
_زن داداش من از شما عذر میخوام.
_اِ نسبتمون عوض شد؟ باشه قبول آقای عجول.
تشکری کرد اما وقتی امیرحسین خواست خداحافظی کند، داد رامین بلند شد.
_چرا میری؟ حرف دارم خب.
_بعد دو ساعت تازه حرف داری؟ بگو.
_ببین یکی زنگ زده یه هتل توی قشم داره خواسته واسه افتتاحیهی هتلش برنامه داشته باشی. چی میگی؟ برنامه رو بچینم؟
_کِی هست؟
_تقربیاً دو هفته دیگه.
_خودت چی میگی؟ اگه به نظرت خوبه من مشکلی ندارم.
_خوب که نه عالیه. هم فاله هم تماشا. یه هتل کنار دریا، شیک و پنج ستاره. تازه حرف انداختم، دیدم طرف میگه تعداد کسایی که باهاتون میان رو بهم بگین تا جا واستون رزو کنم.
_خوبه. آمار بچهها رو که خودت میگیری. بذار ببینم عکاس عزیزمونم میتونه بیاد.
_اوف... عکاستو که مطمئنم میاری اما خدا کنه بشه خواهر عکاستم پس از ایجاد نسبتها بیاد. بگو ایشاالله.
_خدا شفات بده پسر. اِ سلام حلما خانوم...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_181 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 این حد از پررو گری را نتوانستم هضم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_182
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض اذیت کردن گفته بود. رامین سرفهی مصلحتی کرد و با خداحافظی، شر نداشتهاش کم شد.
_باورم نمیشه رامین الان خجالت کشید؟
هر دو با صدا خندیدیم که باعث شد صدای اعتراض حلما از اتاقش بلند شود. با صدای او تصور اینکه نمیداند در بیخبریاش چه حرفها در رابطه با او زدهایم، خندهها شدیدتر شد.
مهلت حلما برای فکر کردن تمام شد. با جواب مثبت او قرارها برای مراسمات بعدی گذاشته شد. بماند که در آن مدت، من و پدر و مادر کچل شده بودیم بس که میپرسید و دو دل بود. بماند که رامین پررو خودش به حلما زنگ زد تا جواب را بگیرد و بعد مادرش با مادرم تماس گرفت. عقد آن دو هم به زیبایی عقد ما و به همان شکل برگزار شد. آن روز امیرحسین به افتخار دوستش و خواهر من اجرای زنده داشت و از آهنگ جدیدش رونمایی کرد. برایشان آرزوی خوشبختی کردم.
آخر شب که مهمانها رفتند، امیرحسین هم عزم رفتن کرد و من بدرقهاش میکردم. دلم ماندنش را میخواست. نگاه گاه و بیگاه او هم همین را میگفت اما چیزی نگفتم تا اجبار رفتن به خانه، آزارش ندهد. پدر و مادر در آشپزخانه بودند. قبل از رسیدن به در به طرف حلما برگشت.
_آجی، جون من مثل خواهرت نکنی امشب. رامین مثل من سنگین رنگین رفتار نمیکنه ها.
گفت و هر سه خندیدیم. رامین که گیج نگاهش کرد، فهمیدم خبر ندارد.
_چی شد؟ چی شد؟ مگه چی کار کرده؟
چادر مشکیام را از روی چوب لباسی برداشتم و امیرحسین را به بیرون هل دادم.
_بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی میکنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_182 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_183
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی میکنه.
تا وسط حیاط هلش دادم و بعد دستش را کشیدم. سوالی نگاهم کرد. روی پنجهی پا ایستادم و گونهاش را بوسیدم. تا خواستم به حالت عادی برگردم، دستش دورم حلقه شد و به همان شکل پاسخم را داد.
_عشق با احساسم، میای بریم دور دور؟
دلم میخواست. چادر را هم به این امید برداشته بودم. پس از همان جاصدایم را بلند کرد.
_اهل خونه، دارم میرم بیرون یه کم دیگه برمیگردم.
صدای "باشه" مادر را شنیدم. دست در دست یار به ماشینش رسیدم. به راه افتاد. نیم نگاهی به من که خیره نگاهش میکردم، انداخت.
_امروز خیلی جذاب شده بودیا. همون یه لحظه که واسم عرض اندام کردی کافی بود تا همون جا عشقمو بهت نشون بدم. البته من خیلی آقا بودم و آبروریزی نکردم. خب خانوم خوشگله حالا چه جوری تلافی میکنی آبروداری منو؟
_قربون آبروداریت بشم من. قربون اون دلت بشم من.
چی کار کنم؟ بگو.
اخم و لبخندش در هم بود.
_خدا نکنه. آخ هلیا کاش الان خونهی خودمونو داشتیم و میرفتیم خونه و ...
_و...؟
_هیچی بابا. یه دل سیر نگات میکردم. دَله شدم بس که یه ذره یه ذره دیدمت.
_خیلی لوس شدیا. خوبه نصف روز ور دل خودمی.
_دلم میخواد خودم باشم و خودت. من باشم و تو...
_الان. همین حالا. خودمم و خودت تا هر موقع که بخوای میشینم تا یه دل سیر ببینی. خوبه؟
ماشین را نگه داشت. به طرفم برگشت. دستم را دستش گرفت و بوسهای روی آن کاشت. نگاهش که به نگاهم قفل شد، قفل دهانش باز شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_183 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ای
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_184
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_ هلیا تو بینظیری. کاش بتونم خوشبختت کنم. کاش لیاقت تو رو داشته باشم.
_امیرحسین دوسِت دارم خیلی.
بیهوا مرا به آغوش کشید. نیمه شب و خیابان خلوت و شیشههای دودی باعث شد دغدغهی اطراف را نداشته باشم. با زنگ تلفنش جدا شد و گوشی را برداشت.
_بله مامان.
_امروز که میرفتی از جشن، گفتم دیر میام.
_مامان! بس کن.
دستش را بین دو دستم گرفتم سرم را کج کردم و اشاره کردم که آرامتر باشد.
_باشه. بخواب تو راهم. دارم میام.
لبهی گوشی را به لبش زد و نگاهم کرد. لبخند دندان نمایی زدم.
_هوم؟ چی شده؟ بد نگاه میکنی؟
_هلیا، اگه امشب بیای خونهی ما به کسی برمیخوره؟
حال عجیبی داشت. انگار مجنون شده بود. بین دل عاشق و مسولیتش مقابل مادرش درگیر بود.
_به کسی بر نمیخوره. فقط گوشی نیوردم. خودت به مامان پیام بده. صبحم زود برمگردن تا اون دو تا مرغ عشق سوژهمون نکردن.
_خیلی خانومی. ممنون.
با همان لباس مهمانی به خانهشان رفتم. آن شب را آرامش جانش شدم. زمزمهی عاشقانه شنیدم و حکایت محبت گفتم. مگر مهم بود که صدای مادرش را شنیدم وقتی گفت: "اینو واسه چی آوردی". مهم دل امیرحسینم بود که آرام گرفت. صبح زود، قبل از بیدار شدن بقیه برگشتیم و میز صبحانه را چیدیم. بعد از صبحانه امیرحسین رفت و من به ادامهی خوابم رسیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕یک ثروتمندواقعی
چیزهایی
راجمع میکندکه
💕باخرج کردن ازمقدارآنها
کم نمیشودبلکه
بیشترمیشود
💕مثل مهربانی
سخاوت،لبخند،
اخلاق خوب وانسانیت
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_184 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ هلیا تو بینظیری. کاش بتونم خوشب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_185
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
خیلی زود موعد سفر به قشم رسید. با موافقت پدر، من و حلما هم با همسرانمان همراه شدیم. به دعوت صاحب هتل دو روز قبل از افتتاحیه آنجا بودیم. هتلی فوقالعاده شیک و مدرن که با سلیقهی عالی طراحی شده بود. ساختمانی بزرگ در پنج طبقه و با فاصله کمتر از صد متر با دریا. من و امیرحسین یک اتاق، حلما و رامین یک اتاق و برای گروه هم هر دو نفر یک اتاق گرفته بودند. به درخواست امیرحسین در طبقهای خلوت به ما جا دادند.
تمام شهر و فضای مجازی پر از تبلیغ برنامه افتتاحیه بود. همت صاحب هتل برای این کار برایم عجیب بود و البته پیدا بود که این تبلیغات برای معرفی هتلش چقدر حیاتی است.
جاگیر که شدیم، غروب شده بود. با اعلام آمادگی امیرحسین به حلما پیام دادم که آماده باشند تا بعد از شام به ساحل برویم. استراحتی کردیم و برای شام به رستوران رفتیم. طبق معمول امیرحسین به چالش نگاه و عکس هوادارانش گرفتار شد. من و حلما پشت به مردم و روبروی او نشستیم تا در معرض عکسها نباشیم. حلما سرش را کنار گوشم گرفت.
_اوف هلیا، اینجوری که نمیشه غذا خورد. بیچاره داداشو بگو که دارن لقمههاشم میشمرن.
از تعبیرش خندیدم. رامین سر را جلو آورد.
_چی میگین شما؟ به چه میخندین؟
_هیچی خانومِ شما مثل اولین بار من شوکه شده. غذا از گلوش پایین نمیره. دلشم واسه امیرحسین میسوزه که نمیتونه راحت غذا بخوره.
کمی صدایش را پایین آورد. طوری که فقط ما بشنویم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739