eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_181 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 این حد از پررو گری را نتوانستم هضم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض اذیت کردن گفته بود. رامین سرفه‌ی مصلحتی کرد و با خداحافظی، شر نداشته‌اش کم شد. _باورم نمیشه رامین الان خجالت کشید؟ هر دو با صدا خندیدیم که باعث شد صدای اعتراض حلما از اتاقش بلند شود. با صدای او تصور این‌که نمی‌داند در بی‌خبری‌اش چه حرف‌ها در رابطه با او زده‌ایم، خنده‌ها شدیدتر شد. مهلت حلما برای فکر کردن تمام شد. با جواب مثبت او قرارها برای مراسمات بعدی گذاشته شد‌. بماند که در آن مدت، من و پدر و مادر کچل شده بودیم بس که می‌پرسید و دو دل بود. بماند که رامین پررو خودش به حلما زنگ زد تا جواب را بگیرد و بعد مادرش با مادرم تماس گرفت. عقد آن دو هم به زیبایی عقد ما و به همان شکل برگزار شد. آن روز امیرحسین به افتخار دوستش و خواهر من اجرای زنده داشت و از آهنگ جدیدش رونمایی کرد. برایشان آرزوی خوشبختی کردم. آخر شب که مهمان‌ها رفتند، امیرحسین هم عزم رفتن کرد و من بدرقه‌اش می‌کردم. دلم ماندنش را می‌خواست. نگاه گاه و بی‌گاه او هم همین را می‌گفت اما چیزی نگفتم تا اجبار رفتن به خانه، آزارش ندهد. پدر و مادر در آشپزخانه بودند. قبل از رسیدن به در به طرف حلما برگشت. _آجی، جون من مثل خواهرت نکنی امشب. رامین مثل من سنگین رنگین رفتار نمی‌کنه‌ ها. گفت و هر سه خندیدیم. رامین که گیج نگاهش کرد، فهمیدم خبر ندارد. _چی شد؟ چی شد؟ مگه چی‌‌ کار کرده؟ چادر مشکی‌ام را از روی چوب لباسی برداشتم و امیرحسین را به بیرون هل دادم. _بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی می‌کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ حالِ‌ خوبتو فقط ‌ازخُدا بخواه، خدا زیر قولش ‌نمیزنه :)♥️
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_182 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هنوز خواب بود و امیرحسین محض
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ایمنی می‌کنه. تا وسط حیاط هلش دادم و بعد دستش را کشیدم. سوالی نگاهم کرد. روی پنجه‌ی پا ایستادم و گونه‌اش را بوسیدم. تا خواستم به حالت عادی برگردم، دستش دورم حلقه شد و به همان شکل پاسخم را داد. _عشق با احساسم، میای بریم دور دور؟ دلم می‌خواست. چادر را هم به این امید برداشته بودم. پس از همان جاصدایم را بلند کرد. _اهل خونه، دارم میرم بیرون یه کم دیگه برمی‌گردم. صدای "باشه" مادر را شنیدم. دست در دست یار به ماشینش رسیدم. به راه افتاد. نیم نگاهی به من که خیره نگاهش می‌کردم، انداخت. _امروز خیلی جذاب شده بودیا. همون یه لحظه که واسم عرض اندام کردی کافی بود تا همون جا عشقمو بهت نشون بدم. البته من خیلی آقا بودم و آبروریزی نکردم. خب خانوم خوشگله حالا چه جوری تلافی می‌کنی آبروداری منو؟ _قربون آبروداریت بشم من. قربون اون دلت بشم من. چی کار کنم؟ بگو. اخم و لبخندش در هم بود. _خدا نکنه. آخ هلیا کاش الان خونه‌ی خودمونو داشتیم و می‌رفتیم خونه و ... _و...؟ _هیچی بابا. یه دل سیر نگات می‌کردم. دَله شدم بس که یه ذره یه ذره دیدمت. _خیلی لوس شدیا. خوبه نصف روز ور دل خودمی. _دلم می‌خواد خودم باشم و خودت. من باشم و تو... _الان. همین حالا. خودمم و خودت تا هر موقع که بخوای میشینم تا یه دل سیر ببینی. خوبه؟ ماشین را نگه داشت. به طرفم برگشت. دستم را دستش گرفت و بوسه‌ای روی آن کاشت. نگاهش که به نگاهم قفل شد، قفل دهانش باز شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_183 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بدو بیرون ببینم. واسه من توصیه ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ هلیا تو بی‌نظیری. کاش بتونم خوشبختت کنم‌. کاش لیاقت تو رو داشته باشم. _امیرحسین دوسِت دارم خیلی. بی‌هوا مرا به آغوش کشید. نیمه شب و خیابان خلوت و شیشه‌های دودی باعث شد دغدغه‌ی اطراف را نداشته باشم. با زنگ تلفنش جدا شد و گوشی را برداشت. _بله مامان. _امروز که می‌رفتی از جشن، گفتم دیر میام. _مامان! بس کن. دستش را بین دو دستم گرفتم سرم را کج کردم و اشاره کردم که آرام‌تر باشد. _باشه. بخواب تو راهم. دارم میام. لبه‌ی گوشی را به لبش زد و نگاهم کرد. لبخند دندان نمایی زدم. _هوم؟ چی شده؟ بد نگاه می‌کنی؟ _هلیا، اگه امشب بیای خونه‌ی ما به کسی بر‌می‌خوره؟ حال عجیبی داشت. انگار مجنون شده بود. بین دل عاشق و مسولیتش مقابل مادرش درگیر بود. _به کسی بر نمی‌خوره. فقط گوشی نیوردم. خودت به مامان پیام بده. صبحم زود برم‌گردن تا اون دو تا مرغ عشق سوژه‌مون نکردن. _خیلی خانومی. ممنون. با همان لباس مهمانی به خانه‌شان رفتم. آن شب را آرامش جانش شدم. زمزمه‌ی عاشقانه شنیدم و حکایت محبت گفتم. مگر مهم بود که صدای مادرش را شنیدم وقتی گفت: "اینو واسه چی آوردی". مهم دل امیرحسینم بود که آرام گرفت. صبح زود، قبل از بیدار شدن بقیه برگشتیم و میز صبحانه را چیدیم. بعد از صبحانه امیرحسین رفت و من به ادامه‌ی خوابم رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕یک ثروتمندواقعی چیزهایی راجمع میکندکه 💕باخرج کردن ازمقدارآنها کم نمیشودبلکه بیشترمیشود 💕مثل مهربانی سخاوت،لبخند، اخلاق خوب وانسانیت ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_184 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ هلیا تو بی‌نظیری. کاش بتونم خوشب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیلی زود موعد سفر به قشم رسید. با موافقت پدر، من و حلما هم با همسرانمان همراه شدیم. به دعوت صاحب هتل دو روز قبل از افتتاحیه آنجا بودیم. هتلی فوق‌العاده شیک و مدرن که با سلیقه‌ی عالی طراحی شده بود. ساختمانی بزرگ در پنج طبقه و با فاصله‌ کمتر از صد متر با دریا. من و امیرحسین یک اتاق، حلما و رامین یک اتاق و برای گروه هم هر دو نفر یک اتاق گرفته بودند. به درخواست امیرحسین در طبقه‌ای خلوت به ما جا دادند. تمام شهر و فضای مجازی پر از تبلیغ برنامه افتتاحیه بود. همت صاحب هتل برای این کار برایم عجیب بود و البته پیدا بود که این تبلیغات برای معرفی هتلش چقدر حیاتی است. جاگیر که شدیم، غروب شده بود. با اعلام آمادگی امیرحسین به حلما پیام دادم که آماده باشند تا بعد از شام به ساحل برویم. استراحتی کردیم و برای شام به رستوران رفتیم. طبق معمول امیرحسین به چالش نگاه و عکس هوادارانش گرفتار شد. من و حلما پشت به مردم و روبروی او نشستیم تا در معرض عکس‌ها نباشیم. حلما سرش را کنار گوشم گرفت. _اوف هلیا، این‌جوری که نمیشه غذا خورد. بیچاره داداشو بگو که دارن لقمه‌هاشم می‌شمرن. از تعبیرش خندیدم. رامین سر را جلو آورد. _چی میگین شما؟ به چه می‌خندین؟ _هیچی خانومِ شما مثل اولین بار من شوکه شده. غذا از گلوش پایین نمیره. دلشم واسه امیرحسین می‌سوزه که نمی‌تونه راحت غذا بخوره. کمی صدایش را پایین آورد. طوری که فقط ما بشنویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_185 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیلی زود موعد سفر به قشم رسید. با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کمی صدایش را پایین آورد. طوری که فقط ما بشنویم. _قربون دل مهربونش برم. الان درستش می‌کنم. با چشمان گرد شده، نگاهش کردم. از جا بلند شد و با خدمه صحبتی کرد. تا برگشتش بچه‌های گروه او را سوژه کرده بودند. وقتی نشست، پارتیشنی آوردند و جلوی ما کشیدند. همه به این کار خندیدیم اما من خیالم راحت شد که امیرحسین راحت غذایش را می‌خورد. بعد از تمام شدن شام، رامین پیشنهاد مرا با بقیه در میان گذاشت و تقریباً همه جز بهروز که حالش خوب نبود، با ما همراه شدند. ساحل خلوت و اختصاصی داشت. رو به دریا نشستیم. من و حلما وسط، رامین و امیرحسین دو طرف ما، علی و فرشاد کنار رامین و سجاد و فرهاد کنار امیرحسین. خنکایی که از دریا صورت را نوازش می‌کرد، حس خوبی می‌داد. فرهاد پیشنهاد بازی داد اما علی به خاطر نگاه‌هایی ممکن بود به طرف ما کشیده شود مخالفت کرد و پیشنهاد مشاعره داد. با آنکه سجاد و حلما گفتند بلد نیستند، آن‌ها را هم وارد کردیم و بنا شد برد و باختی نباشد. مشاعره‌ی طولانی شد. بعد از آن پسرها سر به سر هم گذاشتند و دنبال هم دویدند. دیر وقت شد اما وقت ورود به هتل باز هم امیرحسین گیر عکس و امضاءها افتاد. رامین کنارش ماند و ما به اتاق برگشتیم. خسته بودم. خوابیدم و نفهمیدم امیرحسین کی برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو یک جمعه می‌آیی !🌸 و من هزاران جمعه است ،🌸 منتظر ِ توأم !🌸 و باز این جمعه ...🌸 بسم الله الرحمن الرحیم... السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج).... 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_186 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کمی صدایش را پایین آورد. طوری که ف
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برگشتیم. خسته بودم. خوابیدم و نفهمیدم امیرحسین کی برگشت. روز بعد برای گردش به شهر رفتیم. خوش گذشت. عکس و فیلم زیادی هم از امیرحسین گرفتم. بماند که به خاطر عکس گرفتنم، شناسایی شد و چند جایی بین مردم ‌گیر کردیم و معطل شدیم. غروب، خسته به هتل برگشتیم. امیرحسین موقع شام تماسی از عطیه داشت که ناچار بیرون از رستوران جواب داد و برگشت. به خاطر پارتیشن توانسته بود کنارم بنشیند. وقتی برگشت، عصبی بود و صورتش به سرخی می‌زد. نگاهش کردم و زمزمه کردم. _امیرحسین چیزی شده؟ خوبی؟ با همان حال عصبی غرید. _هیچی نگو. معلوم نیست حالم بده؟ نمی‌تونی دو دیقه سین‌جیم نکنی؟ از برخوردش خوشم نیامد اما چون می‌‌دانستم کسی یا چیزی عصبی‌اش کرده، سکوت را ترجیح دادم. بعد از شام رامین رو به من و امیرحسین کرد. _بیاین اتاق ما. یه چایی توپ بعد از شامی بهتون بدم. از آسانسور بیرون می‌رفتیم که امیرحسین با بی‌حوصلگی جواب داد. _من سرم درد می‌کنه. می‌خوام بخوابم. حس کردم کمی دلخوری بد نیست. _من میام. دلم چایی می‌خواد. امیرحسین با تعجب نگاهم کرد. وقتی دید نگاهش نمی‌کنم، به شقیقه‌هایش دست کشید و به اتاق رفت. _آجی چیزی شده؟ چش بود؟ _نمی‌دونم. عطیه که زنگ زد، به هم ریخت. رامین "خرمگس"ی گفت و ما را به اتاق دعوت کرد. از چای دست‌پختش خوردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739