eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مشق عشق | م.م جوادی
خوشبختی یعنی واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست. و هرچه نداریم ازحکمت خدا احساس خوشبختی یعنی همین خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست بلکه لذت بردن از داشته هاست ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_192 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از ورود یار و ابراز احساسات جمعیت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه برنامه تموم بشه ملت میریزن دورش بعدشم میره. اونوقت دستم به جایی بند نیست. بچم سنی نداره. مونده تو بازداشت. _اون جایی نمیره. قول میدم آخرش با شما حرف بزنه. از نگاهش پیدا بود باور نمی‌کند. مجبور شدم برای کنجکاو نشدن مردم خودم را به او معرفی کنم. _بیا بریم اونجا بشینیم. من خانومش هستم. می‌برمتون پیشش. کمی نرم شد و با من به گوشه‌ای که خلوت‌تر بود آمد. تا تمام شدن برنامه، از وضعیت پسرش و نگرانی‌هایش برای او گفت. بعد از برنامه با حلما آن زن را به لابی هتل بردیم و منتظر ماندیم تا هوادارن، با وجود محافظ‌های هتل، از امیرحسین دل بکنند و اجازه‌ی آمدن بدهند. امیرحسین خودش را به ما رساند. برای اینکه عکس‌العمل بدی جلوی آن مادر نشان ندهد، چند قدمی جلو رفتم. معرفی کردم و اخمش درهم شد. _هلیا بهش بگو بره. می‌دونی روی این چیزا حساسم. کوتاه نمیام. _عزیز من، می‌دونم اما اونم مادره. فقط چند دقیقه بیا حرفاشو گوش کن. پوفی کرد و همراهم شد. گوشه‌ای روی مبل‌ها نشستیم. _پسرم، من می‌دونم پسر من بی‌عقلی کرده، اشتباه کرده اما بچه‌ست. نفهمیده. از وقتی توی کلانتری بهش گفتن ممکنه شش ماه تا دو سال زندان داشته باشه داره دیوونه میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_193 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه برنامه تموم بشه ملت میریزن دور
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 من این بچه رو با یه پدر لاابالی و بی‌مسئولیت بزرگش کردم. تازه داره بزرگ میشه. می‌خواستم کسی بشه که بتونم بهش تکیه کنم. اگه توی اول جوونی بره زندان، بین یه عده خلافکار، اونم میشه لنگه باباش. تو رو به هر کی می‌پرستی بیا و آقایی کن و ازش بگذر. به منه مادر رحم کن. التماست می‌کنم. مرد دل‌رحم من کلافه شد از این التماس‌ها. دستی بین موهایش کشید و از جا بلند شد. زن هم با او بلند شد. _تو رو جون خانومت، به بچم رحم کن. از کوره در رفت و با صورت برافرووخته به زن نزدیک شد. _خانوم احترام مادر بودنتو نگه داشتم که چیزی نمیگم. واسه چی قسم میدی؟ حرمت حریم خصوصی من چی میشه؟ پسرت دست گذاشته روی خط قرمز من. چرا همه فکر می‌کنن خلاف توی فضای مجازی جرم نیست. _پسرم من نگفتم اون خلاف نکرده. نگفتم جرم نیست. فقط ازت می‌خوام بگذری ازش. جلو رفتم و آن زن را به طرف در هتل همراهی کردم. سعی کردم زیر گوشش به او آرامش دهم. _دلش مهربونه. می‌گذره. شما برین تا حساس‌تر نشده. امیدتون به خدا باشه. باهاش حرف می‌زنم. تشکر و دعایی کرد و نگاه نگرانش را از من گرفت و رفت. برگشتم و هر کس به اتاق خودش رفت تا استراحت کنیم و بعد از شام، دوری بزنیم. کنار امیرحسین دراز کشیدم. از خستگی چشم‌هایش را بسته بود. دست بین موهایش کشیدم. _امیرحسینم؟ من و تو الان اینجاییم و راحت استراحت می‌کنیم، دلت میاد اون مادر جلز و ولز کنه و پسر ساده‌ش بین یه عده خلاف‌کار بمونه؟ چشم باز نکرد اما سرش را در آغوشم فرو کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چه لحظه‌های غریبی که بی تو می‌گذرند چه روزگار عجیبی‌ست بی‌تو ای‌ محبوب 🌱 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_194 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 من این بچه رو با یه پدر لاابالی و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشم باز نکرد اما سرش را در آغوشم فرو کرد. _بس کن هلیا. صبر کردم تا آرامش بگیرد. کمی که گذشت، سرش را جدا کردم. _امیرحسین جان به خاطر من. چشمش را باز و نگاهم کرد. بوسه بارانش کردم. از کارم خندید. او می‌خندید و من به کارم ادامه می‌دادم. _بسه هلیا آخر و عاقبت نداره این کارا. _تا راضی نشی ولت نمی‌کنم. بیشتر خندید و در آخر، سرم را به سینه‌اش چسباند تا ادامه ندهم. _باشه دختر. بسه.‌ خودتو نکش. از دستش که رها شدم سریع نشستم و دستش را کشیدم. _پس پاشو دیگه. بریم رضایت بده. _بگیر دراز بکش ببینم. من خسته‌م. می‌خوام بخوابم. _دلت میاد؟ اصلاً دل مهربونت راضی میشه اون مادره غصه بخوره و تو بخوابی؟ _اوف... هلیا؟ _جون دلم. بریم دیگه. نشست و گونه‌ام را بوسید. _چی چیو بریم بریم می‌کنی؟ بخوام برم تو رو می‌برم؟ _خب... پس برو دیگه. از جا بلند شد و جلوی آینه دستی به موهایش کشید. به طرف در رفت. _از دست تو... حالا راضی شدی؟ به طرفش دویدم و سریع گونه‌اش را بوسیدم. _مرسی گلم. عاشقتم. یه دونه‌ای. _هلیا به خدا خر شدم. دارم میرم. خودتو خسته نکن. _خیلی بدی. حیف این همه محبت که خرج تو می‌کنم. _حالا دیگه رفتم. تو خودتو اذیت نکن. _وایستا... کلاه و عینکت یادت نره. نمی‌خوام برگشتت تا آخر شب طول بکشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_195 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشم باز نکرد اما سرش را در آغوشم ف
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای رفتن به فرودگاه منتظر تاکسی هتل بودیم که جوانک لایو بگیر و مادرش خودشان را به ما رساندند. بعد از عذرخواهی و تشکر فراوان امیرحسین با آن پسر به همراه گروه و تکی عکس‌های زیادی گرفت و به او یادآوری کردکه باید به حریم خصوصی افراد احترام گذاشت. در فرودگاه وقتی منتظر اعلام پرواز نشسته بودیم. دختری خودش را به ما رساند. جیغ جیغ کنان دست‌هایش را در هم گره کرد و رو به امیرحسین ایستاد. _تو امیرحسینی. امیرحسین آزاد. مگه نه؟ من تک تک افراد گروهتم می‌شناسم. خودتی. امیرحسین مثل همیشه متین و آرام جواب داد. _بله خانوم. خودمم. با تعجب دیدم که دختری با زیبایی خیره کننده و حدود هجده سال سن، جلوی پای امیرحسین زانو زد و اشکش جاری شد. _امیرحسین، من... من عاشقتم... من سه ساله حتی آب خوردنتم دنبال می‌کنم. تمام اتاقم پر عکسای توئه. هر جا کنسرت داری خودمو می‌رسونم. الانم واسه برنامه‌ی تو اومدم اینجا اما بادیگاردا نزاشتن جلو بیام. باورم نمیشه الان روبروم هستی. به خدا دوسِت دارم. _خانوم، خودتونو کنترل کنید. بلند شین از اینجا زشته. چرا گریه می‌کنین؟ _خواهش می‌کنم منو درک کن. اونقدر هیجان‌زده‌ام که نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. من... من دوسِت دارم. صدایش کم کم بالاتر می‌رفت. امیرحسین کلافه نگاهی به من انداخت. صدای رامین در آمد. _خانوم جمع کن خودتو. حتماً می‌دونی که زن داره؛ این کارا چیه که می‌کنی؟ _مگه دست خودمه. دل لامصب که این چیزا نمی‌فهمه. حلما با حرص به او توپید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کی می‌رسد ان روز بیایم سر کویت در کوی تو گشتن، کُند آرام دلم را💔 آقای من بیا ...😔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_196 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای رفتن به فرودگاه منتظر تاکسی ه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما با حرص به او توپید. _خب به دل لامصبت بفهمون که اونی که دنبالشه صاحب داره. بسه. یه کم خجالت بکش. _شماها منو درک نمی‌کنین. رو به امیرحسین که به زمین خیره شده بود و با کفشش ضرب گرفته بود، کرد. _امیرحسین به خدا اگه پسم بزنی، خودمو می‌کشم. از حالم می‌تونی بفهمی که شوخی ندارم. قبل از عکس العمل امیرحسین که داشت از کوره در می‌رفت. بلند شدم و دستش را گرفتم. به هر زوری که بود بلندش کردم. همراهم نمی‌شد. مطمئنش کردم که چند صندلی آن طرف‌تر خواهیم نشست. چند دقیقه بعد سر و صداها خوابید و من مقابل او بودم. _دختر خوب واسه چی دوسش داری؟ _خب عشق دلیل نمی‌خواد که. _عشق آره اما دوست داشتن دلیل می‌خواد. مطمئنم تو خودتم می‌دونی که عاشق نیستی. یه هوادار دو آتیشه‌ای. مگه نه؟ به نشانه ندانستن شانه‌اش را بالا انداخت. _حسی که تو داری نتیجه‌ی پرورش خیالاتته. همش تو خیالت خودتو باهاش تصور کردی. شده این که فکر می‌کنی به هر قیمتی باید باهاش باشی. دختری با این همه زیبایی چرا باید التماس کسیو بکنه که هیچ‌ وقت بهش نگاه نمی‌کنه. چرا خودتو دست پایین گرفتی. مگه اون کیه که بخوای به خاطرش بشکنی و ارزشتو کم کنی. اونم یه آدمه مثل بقیه. یکی که دلی داره و به کسی سپرده. اگه واقعاً اونو خوب می‌شناختی، باید می‌دونستی هیچ وقت حاضر نمیشه به همسرش خیانت کنه. _تو از کجا میدونی؟ شاید دلش پیش زنش نباشه و من بتونم به دستش بیارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_197 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما با حرص به او توپید. _خب به دل
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی عشق زنش برات هیچ ارزشی نداره. برات مهم نیست زندگیش به خاطر تو از هم بپاشه؟ _من کاری به زندگی اون ندارم. من فقط می‌خوام کنار کسی که دوست دارم باشم. لبخند تلخی زدم و نگاهم را به چشمان عسلی دختر دوختم. _اگه اون نخواد شوهرشو با کسی تقسیم کنه چی؟ این حقو که داره مگه نه؟ _ولم کن بابا. مگه وکیل وصی زنشی؟ _نه... من خود زنشم. کامل به طرفم برگشت و چند لحظه‌ای مشغول وارسی‌ام شد. _باورم نمیشه؟ شوخی که نمی‌کنی؟ _الان وقت شوخیه؟ جلوی من نشستی به شوهرم میگی دوسش داری. اینه که به شوخی بیشتر شبیهه. _من واسه داشتنش حاضرم هر کاری بکنم. _مگه اسباب بازیه که می‌خوای داشته باشیش؟ دختر تو داری در مورد یه آدم حرف می‌زنی. کسیو بخواه که تو رو بخواد. خودتو دست بالا بگیر. اشکش جاری شد و به چشمانم زل زد. _تمام فکرم شده اون... روز و شبم شده اون... با امید رسیدن به اون زنده‌ام. _اینا ساخته‌ی ذهنته‌. ذهنتو یه جور دیگه بساز تا تو رو با ارزش کنه نه اینکه خفتت بده. پرواز اعلام شد و با ایستادن گروه من هم از جا بلند شدم. _تا آخر عمرم بهت حسودیم میشه. چرا من نباید داشته باشمش؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا