راز آرامش درون ،
رها کردن ذهن از نگرانی هاست.
قدرت بالاتری از تو وجود دارد
که حواسش به همه چیز است.
به او بسپار و آرام باش.!
خدای عزیزم بابت هدیه ای
که هر روز ، با هزاران عشق و امید
به من میدهی از تو سپاسگزارم
برای #هدیهای که نامش #زندگیست . . .
◈◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_198 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یعنی عشق زنش برات هیچ ارزشی نداره
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_199
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_خوشگل خانوم، زندگی همین کنسرت و شهرت نیست. ممکنه زندگی اونم چالشهایی داشته باشه که تو نتونی تصورشم بکنی. با ظاهر هر چیزی حسرتشو نخور.
_من که قانع نمیشم ولی حداقل میشه باهاش عکس بگیرم که... یا اونم خوشت نمیاد؟
لبخند گشادی تحویلش دادم.
_اون دیگه به خودش ربط داره.
به طرف امیرحسین که با بقیه کمی از ما دور شده بود دوید. جلوی او ایستاد.
_میخوام با خودت و گروهت عکس بگیرم. این کار که میشه؟
با موافقت امیرحسین عکسهای زیادی گرفت و آخر کار بوسهای روی هوا برای همسرم فرستاد و رفت. من به رفتار غیرعادیاش لبخند میزدم. امیرحسین خودش را به کنارم رساند. دستش پشت کمرم نشست.
_بریم تنها عشق این خوانندهی پرحاشیه.
_عاشقتم خوانندهی پرحاشیهی خودم.
یک ماهی از سفر قشم گذشت که امیرحسین کنسرتی در سمنان قبول کرد. قرار بود بعد از ناهار حرکت کنند. حلما با رامین به خانهشان رفته بود و مادر هم ناهار را که خورد با پدر به خانهی خاله زیبا رفت. خاله نذری میپخت و من هم قرار شد بعد از رفتن همسرم به آنجا بروم.
ظرفها را شستم. هنوز از آشپرخانه بیرون نیامده بودم که صدای گوشی امیرحسین بلند شد. از روی میز برداشتمش. رامین بود. سلامم را شنید.
_سلام بر خواهر خانوم محترم. رفیقمونو چی کارش کردی؟
_سلا شوهر خواهر نامحترم. چی کارش کردم؟ بیا ورش دار ببر. چی کار رفیقت دارم؟ چرت عصرگاهی میزد، من گوشیو برداشتم.
_اوه چه شیک. بهش بگو ما راه افتادیم. دارم میام دنبالش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_199 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _خوشگل خانوم، زندگی همین کنسرت و ش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_200
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
گوشی را روی میز گذاشتم. همین که خواستم به طرف سالن بروم، با برخورد به امیرحسین جیغی کشیدم و عقب رفتم.
_چرا جیغ میزنی؟ کر شدم.
_تو چرا یهو ظاهر میشی؟ ترسیدم.
به طرف سماور رفت و مشغول ریختن چای شد. من هم با جستی روی کانتر آشپرخانه نشستم.
_چایی میخوری واست بریزم؟
_نه. ممنون.
در حال نشسن روی صندلی نگاه خاصی به من انداخت.
_واسه چی اون بالا نشستی صندلیو ازت گرفتن؟
_نوچ اینجا بیشتر کیف میده. مامان نیست دعوام کنه. تو جاشو پر نکن دیگه.
_از دست تو دختر. مواظب باش خب.
_هستم. کاش منم میبردی.
_عزیزم، اینم هزار بار، جای مناسب واسه خانوما نداشتن. اصلا مگه قراره هر جا برنامه دارم ببرمت؟
_پسرهی لوس. آخه دلم تنگ میشه. چی کار کنم؟
روبرگرداندم و او بعد از خوردن چایش به طرفم آمد. دو طرف صورتم را گرفت و به طرف خودش کشید. بوسهای به پیشانیم زد.
_قربون دلت بشم. منم دلم تنگ میشه ولی میبینی که چارهای نیست.
کاملا نزدیکم بود و همین باعث شد فکر پلیدی به سرم بزند. در یک لحظه پریدم طرفش دستم را دور گردنش و پاهایم را دور کمرش قفل کردم. دادش به هوا رفت.
_آخ آخ آخ. هلیا چی کار میکنی؟
_حقته جریمهی اینکه منو نمیبری باید تا اتاق همین جوری بری.
_شیطون خانوم نکن کمرم ترکیدا.
دوباره جیغ جیغ کردم.
_یعنی من چاقم؟ خجالت نمیکشی؟ اصلاً هر چی هستم، باید منو ببری.
_وای هلیا جیغ نزن. باور کن کر شدم. باشه بابا چشمم کور میبرمت.
به طرف اتاق رفتیم و خداحافظی جانانهای کردیم که گویی قرار است چند سالی یکدیگر را نبینیم. دختر است و دلبریهایش دیگر. رامین که رسید، رفتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_200 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را روی میز گذاشتم. همین که خو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_201
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دلشورهی عجیبی گرفتم. تا شب که خبر رسیدنشان را شنیدم، آرام نگرفتم. روز بعد را به دانشگاه رفتم تا کارهای فارغ التحصیلیام را انجام دهم. به لطف ارائه عکسهایی که از امیرحسین گرفته بودم، پروژهای گردنم نماند و استاد راضی شده بود. بعدازظهر را هم با حلما به خانهی فرزانه رفتیم تا وقت بگذرانیم و بی خیال دلتنگیمان شویم. در طول روز بارها صدقه دادم و آیه الکرسی خواندم تا در امان بماند.
شب وقت کنسرت بود و من با آرامش پدر آرام شده بودم. آخر شب با امیرحسین تماس گرفتم ولی جواب نداد. حلما چند باری به رامین زنگ زد و او خبر داد که امیرحسین بین جمعیت هوادارانش گیر کرده. لحظه به لحظه دلشورهام بیشتر میشد اما دلیلش را نمیفهمیدم. پدر و مادر که خبر از حالم نداشتند، خواب بودند. حلما کنارم نشست تا طبق قول رامین امیرحسین تماس بگیرد و من با شنیدن صدایش آرام بگیرم. روی مبل نشسته بود. سرم را روی پایش گذاشتم. با نوازشهای خواهرانهاش خوابم برد. نمیدانم چقدر گذشت اما با کابوس وحشتناکی که دیدم، از خواب پریدم. عرق سرد بر بدنم نشست. حلما کمی دلداریم داد. ناگهان جرقهای به ذهنم زد. گوشی را برداشتم و سراغ فضای مجازی رفتم. نامش را جستجو کردم.
از آنچه دیدم تمام بدنم قفل شد. حتی آهی از گلویم خارج نمیشد. حلما گوشی را از دستم گرفت و نگاهی انداخت. با حیرت به یکدیگر نگاه میکردیم. حلما به خودش آمد. با یک دست دستم را گرفت و با دست دیگرش شماره رامین را. صدای رامین در گوشم اکو میشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_201 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دلشورهی عجیبی گرفتم. تا شب که خبر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_202
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_رامین تو رو خدا بگو این پستایی که گذاشتن درسته یا نه؟ چرا راستشو نمیگی؟ چی شده؟ هلیا داره سنگکوب میکنه. حرف بزن.
_حلما، به خاطر شلوغی و فشار جمعیت موقع بیرون اومدن، امیر از پلهها افتاد. الان آوردیمش بیمارستان دارن از تمام قسمتاش عکس و اسکن میگیرن تا ببینن چی شده. باور کن الان خودمم چیزی نمیدونم تا بخوام بگم.
_هر خبری شد زود بگو. رامین هلیا حالش بده.
_خدا رو شکر انگار سرش آسیب ندیده. هوشیارم بود. حالا بهتون خبر میدم.
دلشورهای که امانم را بریده بود، جایش را به خفگی و ترس داده بود. میترسیدم بلای عظیمی سرش آمده باشد. به حرف رامین اعتماد نکردم. از جا بلند شدم. سرگیجه گرفته بودم اما با خودم هم لج کرده بودم.
_کجابا ابن حالت؟
_باید برم حلما. من آدم اینجا موندن نیستم. باید برم پیشش.
_صبر کن دیوونه. با این وضع که نمیتونی این همه راهو رانندگی کنی. بزار بابا رو خبر کنم.
_گناه داره خوابه خب.
_بیدار بشه شاکی نمیشه از دستمون؟ تا آماده بشی صداش میکنم.
گویا مست بودم. نمیفهمیدم چه میکنم. نمیدانم چه پوشیدم. اصلاً چقدر طول کشید تا سوار ماشین شدیم. فقط لحظهای متوجه شدم که پدر رانندگی میکرد و مادر و حلما هم با ما آمده بودند. نمیدانم صدایی نمیشنیدم یا آنها رعایت میکردند و چیزی نمیگفتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🍃🌸🍃🌸دریافت انرژی الهی🌸🍃🌸🍃
الهی تو در جویبار رگهایم جریان داری
در همه نفسهایم جاری هستی
در شگفتیهای وجودم بودنت را
به تماشا گذاشتهای
هر تپش دلم تو را فریاد میزند
خدایا در کعبه چرا
تــو در قلب منی 💗
سرگشتگی در بادیهها چرا؟
تو در دل منی در بیسوئیها
و بیکرانگیها چرا؟
تو در جان منی
نازنین خدای من 💗
همه روز برای همه دوستانم
عشق حقیقی ، سلامتی آرامش
و نیکبختی را طلب میکنم
خــدایـا🙏 عطاکن به آنان
هر آنچه بر ایشان خیر است....
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_202 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین تو رو خدا بگو این پستایی که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_203
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بیقراری که میکردم، نگاههای نگرانشان مهمان چشمانم میشد. میگفتند گاهی راه تمام نمیشود. آن شب درک کردم که راست میگفتند و راه رسیدن به حادثهای که هنوز تصویری از آن نداشتم، تمام نمیشد. نمیدانم صدای کدامشان بود اما با تمام شدن کلمه "رسیدیم" از ماشین به بیرون پریدم.
به طرف ورودی بیمارستان دویدم. پدر سرعتش را بیشتر کرد و در لحظه مرا بین دستهای قوی مردانهاش نگه داشت. گنگ نگاهش کردم.
_صبر کن باباجان. دارن زنگ میزنن به رامین ببینن کجاست تا بریم پیشش. اَمان بده دختر.
با صدای حلما کنار خودم، حواسم جمع شد.
_رامین داره میاد پایین. میگه الان دکترا بالا سرش هستن. اجازه نمیدن کسی بره پیشش.
پدر مرا روی صندلی روبرویمان نشاند و شانههای افتادهام را با دستش حفظ کرد. مادر هم طرف دیگرم نشست. چند دقیقهای طول نکشید که رامین رسید. در چهرهاش خستگی و اضطراب را به وضوح میشد دید. سلامی کردیم و از او جواب خواستیم.
_حقیقتش اینه که درِ خروجی سالن یکی بود و جمعیت میخواستن خودشونو بهش برسونن. دم پلهها یه لحظه که برگشت تا خداحافظی کنه و بریم، موج آدما باعث شد تعادلشو از دست بده و بیافته. خدا خیلی رحم کرده. میگن با اون وضعی که افتاده و این همه پله، عجیبه که سرش آسیب ندیده. خودش میگه کمرش خیلی درد داره. چند تا دکتر اومدن بالا سرش. الان دیگه باید جواب بدن.
_میخوام ببینمش.
_یه کم دیگه تحمل کن. خیلی طول نمیکشه... تا حالا اینجا غلغله بود. مردم جمع شده بودن بفهمن چی شده. با بدبختی ردشون کردن. هنوزم یه عده بیرونن. بچههای گروهم که اون تو راشون نمیدادن، توی ماشینن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_203 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بیقراری که میکردم، نگاههای نگرا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_204
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
اجازه ندادند همه وارد شویم. من با پدر به اتاقی که رامین گفته بود، رسیدیم. سه دکتر با دو پرستار از اتاق بیرون آمدند. مشغول صحبت بودند و سفارشاتی به پرستارها میکردند. پدر نزدیکشان شد و از احوال امیرحسین پرسید. دکتر مسنتر که گویا مسئول دلداری دادن به ما شده بود، پا پیش گذاشت.
_ببینید مریضتون سقوط بدی داشته. میشه گفته خواست خدا بوده که جون سالم به در برده و با اون همه پله ضربهای به سرش نخورده... اما چیزی که الان هست، آسیب ناقص نخاعیه توی کمرش. بازم میگم خدا رو شکر آسیب کامل نیست اما باید واستون توضیح بدم که این نوع آسیب درد زیادی داره، نمیتونه راه بره، به طور موقتی نمیتونه دستاشم تکون بده و همچنین به صورت موقت یا دائم باعث ناباروری میشه. یعنی ممکنه نتونه بچهدار بشه و یا ممکنه افسرگی بگیره. اینم بگم همهی اینا میتونه موقت باشه و با فیزیوتراپی و دورههای درمان همش حل بشه. ممکنم هست بعضیاش بمونه. توکلتون به خدا باشه.
کامل و بی ملاحظات معمول توضیح داد و من بیحال و منجمد از آنچه شنیدم، روی صندلی کنارم وارفتم. مگر تحمل امیرحسینِ من چقدر بود که هر روز دردی را تجربه میکرد. یاد دخترکِ فرودگاه قشم افتادم. تحمل چنین روزی را داشت؟ خودم چطور؟ چقدر میتوانم کنارش ایستادگی کنم و کمکش باشم؟ خدایا صبری عنایت فرما. به او. به من. به ما که قرار است کنار هم این آزمونت را بگذرانیم.
دکتر که رفت دست پدر به طرفم دراز شد. گیج نگاهش کردم.
_نمیخوای بری پیشش؟ اگه میخوای یا علی بگو.
یا علی گفتم و عزمم را جزم کردم تا کنارش باشم.
_اول قیافتو درست کن. قیافت مثل عزا گرفتههاست. مثلاً قراره از تو روحیه بگیره.
دستی به صورتم کشیدم و چند لحظه چشم بستم تا تمرکز کنم برای محکم و بانشاط بودن. در زدم و بیآنکه منتظر جواب باشم، در را باز کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739