eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 📌 گوش کن حال امام زمانت را ◾️ وارد منزل امام صادق شد. با شنیدن صدای شیوَنی که به گریه مادرِ فرزند مُرده می‌مانست، لحظه‌ای ایستاد. صدای گریه قطع نشد. قدم پیش گذاشت و جلوتر رفت؛ امام را دید که بر روی زمین خاکی نشسته و شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزد. ▫️ ادب مانع ‌شد تا جلوتر رود. می‌دانست موقع‌اش که بشود، امام صدایش می‌کند. کنجکاو و تشنهٔ دانستنِ دلیلِ این حال امام بود پس با تمام وجود به نجوای جانسوز امام گوش کرد: «فطوبی لمن ادرک ذلک الزمان...» و باز لرزش شانه‌ها. ◾️ «خوش به حال کسی که در آن زمانه است...» گریه‌اش شدت گرفت: «اگر در زمان او می‌زیستم، همهٔ عمر خدمتش را می‌کردم...» ▫️ «آقای من، غیبت تو آرامش و خواب و خوراک را از من گرفته، شادی را از دل من بُرده، غم و اندوهم دائمی شده... و فریاد و فغان و نالهٔ مرا بلند کرده... 🔻 حالا تو گوش کن حال امام زمانت را. بیش از هزار سال است که شاهد مرگ کسانی است که دوستشان دارد. با اندوه ما اندوهگین می‌شود و با بیماریمان بیمار و با گناهانمان آزرده‌خاطر می‌شود. قرار بود ما منتظر او باشیم اما حالا او منتظر ماست. ▫️ ما کجا می‌فهمیم که هر لحظه چه بر او و قلب مبارکش می‌گذرد. انگار باید امام باشی تا دردهای دل یک امام را بفهمی و مقامش را درک کنی. 📎 🔘 شهادت را تسلیت عرض می‌کنیم. 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_204 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اجازه ندادند همه وارد شویم‌. من با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در زدم و بی‌آنکه منتظر جواب باشم، در را باز کردم. پدر با من نیامد. چشم در چشم امیرحسین شدم. با دیدن او روی تخت و چهره‌ی درهمش، تمرکزم را از یاد بردم. اسمش را با بغض صدا زدم و تا آغوشش پرواز کردم. توجهم به دستانی که دورم حلقه نشد، جلب شد اما باز هم به اتفاق پیش آمده بی توجهی کردم. با این هم آغوشی او آرامش گرفت و من دلتنگی و نگرانی‌هایم را دور ریختم. از او که جدا شدم، نگران نگاهش کردم. _خیلی درد داری؟ _مسکن زدن ولی هنوز زیاد درد داره. بمیرمی گفتم او فقط نگاه کرد. چند دقیقه‌ای دستش را در دست گرفتم و به هم خیره ماندیم تا آنکه پدر بعد از در زدن وارد شد. احوالی از امیرحسین پرسید و بعد، از پرس و جوهایش گفت. _با دکترش صحبت کردم. حالا فعلا باید توی بیمارستان درمان بشه. پرسیدم. می‌تونیم با آمبولانس ببریمش تهران و هر بیمارستانی که خواستیم. من میرم هماهنگ کنم که کارا زودتر انجام بشه. رو به من کرد. _بابا جان اگه می‌خوای بمونی، به رامین بگم مادرتو و حلما رو ببره نماز‌خونه‌ای جایی تا وقت رفتن بشه. تایید کردم که می‌مانم. پدر رفت و من کنار همسر دردمند و غمگینم به تسکینش کمک کردم تا از آن حال خارج شود. هماهنگی‌های لازم تا نزدیک ظهر طول کشید. وقت برگشت به تهران، التماس من و میانجی‌گری‌های پدر جواب داد تا اجازه بدهند با امیرحسین در آمبولانس همراه شوم. ممنون پدر بودم که حال و احساسم را درک می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_205 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در زدم و بی‌آنکه منتظر جواب باشم،
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای اذیت نشدنش آرامبخش زده بودند. بیشتر مسیر در‌خواب بود. وقتی بیدار می‌شد، عاشقانه آرامش می‌بخشیدم تا شوک حادثه پیش آمده کمتر آزارش دهد. کم حرف شده بود. تقریباً حرف نمی‌زد. با رسیدن به تهران به سمت بیمارستانی که با پرس و جو‌ها تعیین شده بود، رفتیم. باید جایی می‌رفتیم که بتوانیم اتاق خصوصی بدون جلب توجه هواداران داشته باشیم. دکترش توضیح داده بود که ممکن است یکی دو ماهی مهمان بیمارستان باشد. به کمک رامین و پدر کارهای بستری انجام شد. به مادرش از وضعیتش خبر نداده بودند تا نگران نشود. امیرحسین با او عادی صحبت کرده بود و گفته بود که عصر برمی‌گردد. قرار شد بعد از بستری شدن، رامین به سراغش برود و او را بیاورد. جاگیر که شدیم از پدر خواستم به خانه بروند؛ چرا که ماندنشان فایده‌ای نداشت. بقیه کارها به پزشک و پرستارها مربوط می‌شد. رامین هم برای آوردن مادر امیرحسین رفته بود. کم کم اثر آرام‌بخش‌هایش کم شد و هشیار شد. نگاه گنگی به من و اتاقی که در آن بودیم انداخت. لبخندی به رویش هدیه کردم و دست بی‌حسش را در دست گرفتم. _سلام به همسر خوابالوی خودم. چه خبره همش می‌خوابی؟ حوصله‌م سر رفت بس که با هیشکی حرف نزدم. با تعجب دیدم که رویش را برگرداند و با صدایی که می لرزید، جواب داد. _مجبور نیستی بمونی. پاشو برو یه جا که حوصله‌ت سر نره. _امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فکر نکن دشمن داشتن در زندگی درد و رنجه ... میتونه نعمت هم باشه ! یه آدم عاقل از دشمن‌هاش بیشتر چیز یاد میگیره ... تا یه آدم احمق از دوستاش ! ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_206 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای اذیت نشدنش آرامبخش زده بودند.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟ _یعنی من اینم همین طوری که می‌بینی. بی‌جون و فلج. سختته به سلامت. مگه من ازت خواستم بمونی. اگر لرزش صدایش حکایت از حال خرابش نداشت، همان لحظه از آنجا رفته بودم. دستم را قاب صورتش کردم و به طرف خودم برگرداندمش. _منو ببین. الان باور کنم نمی‌خوای کنارت باشم؟ الان باور کنم دلت میاد منو از خودت دور کنی؟ قربونت برم بخوای‌هم من دلم میاد برم؟ اصلا همینه که هست باید تحملم کنی. بدون غرغر و ادا و اصول. حرفم تمام نشده بود که اشکش در میان ناباوریم، دست‌هایم را نم‌دار کرد. با التماس اسمش را صدا زدم. _امیرحسین، چته عزیز من؟ _چرا هلیا؟ چرا این‌طوری شد؟ چرا نباید دو روز آرامش داشته باشم؟ با انگشتانم نم اشک را از صورتش گرفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم. _صبر داشته باش. چرا خدا رو شکر نمی‌کنی که به سرت ضربه نخورده یا آسیب از نخاع گردنت نبوده و خوب میشه. _ضربه به سرم می‌خورد کجاش بد بود؟ می‌رفتم و خلاص. نه دردی و نه عذابی. معلوم نیست چقدر دیگه از جا بلند بشم. اصلا معلوم نیست دیگه بتونم بلند شم یا نه‌. کاش ... با اخم از جا پریدم و پشت به او به طرف پنجره رفتم. نگاهم را به خیابان و تکاپوی مردم دادم. فکر نبودنش دلم را به درد آورده بود. می‌ترسیدم حرفی بزنم و ناراحت‌ترش کنم. کمی گذشت. _هلیا، میای پشتی تختو بالا بدی؟ بهانه آورده بود تا حالم را بفهمد. بدون آنکه نگاهش کنم، کاری که خواست را انجام دادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_207 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟ _یعنی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _قهری هلیا؟ نگاهم را از دستگیره بالا کشیدن تخت، به نگاهش کشاندم. همان حالت دلخورم را حفظ کرده بودم. _خیلی خود‌خواهی امیرحسین. فقط خودت مهمی؟ اینکه بری و یکی، نه یه عده، از نبودنت دق کنن مهم نیست؟ چرا راحت از رفتن و خلاص شدن میگی؟ _چی بگم؟ خسته‌م از این همه اتفاق و مصیبت که سرم میاد. مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ حتی دستامم نمی‌تونم تکون بدم. به خاطر تنهایی مامان نتونستم یه شب کنار تو بمونم. اگه سفر رفتم با کی و کی هماهنگ کردم تا تنها نشه. حالا معلوم نیست تا کی باید اینجا بمونم. تازه بعدش معلوم نیست تا کی زمین‌گیرم. اصلا نگرانیم واسه تو و داشتنت با این وضعم ... بغضی بزرگ راه گلویش را بست و ادامه نداد. غمش را درک کردم. دلداری و آرامش می‌خواست این همسر آسیب دیده‌ام. دوباره کنارش نشستم. دستش را بین دست‌هایم گرفتم بوسیدمش. _شوهر دلتنگم. نکن این کارو با خودت و خودم. مطمئن باش من کنارتم. خدای مامانتم بزرگه‌. همه چی می‌گذره. فقط تو صبر داشته باش... با باز شدن در ایستادم. مادرش با چشمانی پف کرده و به خون نشسته، وارد شد. به خاطر لرزش بدنش فاصله چند قدمی را به زحمت پر کرد. طرف دیگر تخت ایستاد و با دستی دست پسرش را گرفت و با دست دیگرش همراه اشکی که تمام نمی‌شد، صورت او را نوازش می‌کرد. _چی شدی مادر؟ حالت خوبه؟ امیرحسین با صدایی که بغض در آن پیدا بود، چشم به مادرش دوخت. _مامان تو رو خدا این‌طوری نکن. به اندازه کافی داغونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچیزی رو که باعث می شه احساس بدی داشته باشی پشت سر بذار و هرچیزی رو که باعث می شه لبخند بزنی دو دستی بچسب... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_208 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _قهری هلیا؟ نگاهم را از دستگیره با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رامین خودش را جلو کشاند و کنارم ایستاد. _حاج خانوم، اینقدر لوسش نکنید دیگه. دلش یه کم استراحت می‌خواست، اتاق ویژه و تخت روان و کنار یار فعلا ریلکس کرده. پوزخند امیرحسین مانع نشد که رامین دست از خوش‌مزگی بردارد اما خوب می‌دانستم دلش برای دوست عزیز کرده‌اش پر پر شده. _به من می‌خندی بچه؟ اونم پوزخند؟ صبر کن. می‌رسیم به هم. حالا که دورت پره. تنها گیرت آوردم، درستت می‌کنم. _یه تیکه گوشت یه جا افتاده که تنها گیر آوردن نمی‌خواد. _جمع کن خودتو. هی هیچی نمی‌گم، خودشو لوس می‌کنه. چه ننه من غربیمی در آورده. با رسیدن دکتر کل کل آن‌ دو تمام شد. مجبور شدیم بیرون اتاق منتظر بمانیم. نفهمیدم به خاطر شهرت امیرحسین بود یا اتاق ویژه‌اش که به حضور چند نفره‌مان ایرادی نگرفتند. بعد از تمام شدن کار دکتر و پرستار، هنوز هم ساعت ملاقات بود. عطیه و شوهرش، خانواده خودم و همچنین امینه و خانواده‌اش آمده بودند. صبح که خبر را به لطف فضای مجازی از بچه‌ها شنید، خانوادگی به راه افتادند تا خودشان را به عزیز آسیب دیده‌شان برسانند. قرار شده بود اسم امیرحسین در لیست‌ها و پذیرش محفوظ بماند تا در آن مدت اذیت نشود. ماندنش در یک مکان تقریبا عمومی سختی‌هایی از این دست داشت. شماره اتاق را خودمان به ملاقات کننده‌ها می‌دادیم. چرا که پرسنل این کار را نمی‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_209 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رامین خودش را جلو کشاند و کنارم ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روحیه امیرحسین با دیدن بقیه کمی روبه‌راه شد. برای رفتن با هیچ کدامشان همراه نشدم و اصرار کردم که تا شب کنارش بمانم. در این فاصله رامین به خانه ما برود، استراحتی کند و ماشینم را به من برساند. دوباره که تنها شدیم، سعی کردم حال و هوایش را عوض کنم. در اتاق را قفل کردم تا غافل‌گیر ورود کسی نشوم. عاشقانه‌هایی خرجش کردم پررنگ‌تر از همیشه. گویا با همراهی‌ام از اینکه ترکش نخواهم کرد، مطمئن می‌شد و کم کم لبخند مهمان لب‌های پر عطشش شد. با رسیدن رامین و آوردن وسایل شخصی‌ امیرحسین، موهایش را شانه کشیدم و متلک‌های رامین را به جان خریدم. بعد از دیدن آرامشش به خانه برگشتم. درمان شروع شد. روزها کنار امیرحسین می‌ماندم تا انگیزه باشم در مقابل بدقلقی‌ها و ناامیدی‌هایش. شب‌ها رامین کنارش می‌ماند و من برای تنها نبودن مادرش و راحت بودن خیال همسر نگرانم به خانه‌شان می‌رفتم. بماند که رامین روزها هم مدام سر می‌زد و کمک بود. بماند که مادرشوهر گرامی در طول آن‌همه شب که کنارش بودم، جز سلام و خداحافظ و تعارف مختصر کلمه‌ای با من حرف نزد. بماند که حلما در رشته مورد علاقه‌اش قبول شد و به دانشگاه رفت. به لطف درمان فشرده، دست‌های امیرحسین زود به کار افتاد و او با این پیشرفت سر حال شد. خسته‌تر از هر روز منتظر ورود دکتر بودیم تا نسخه و توصیه‌های لازم قبل از ترخیص را برایمان بگوید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا